صبح با بدندرد بیدار شدم. اسمش را گذاشتهام درد بعد از مامان. هربار که مامان بیاید و برود فردایش همین وضع است. اوایل کمتر بود. سال اول ازدواج که اصلا نبود. زمان بارداری هم نبود احتمالا. هرچه هست بعد از تولد فاطمه آمده و تا الان هرسال بیشتر شده. لرز داشتم. محمدمهدی کنار دستم خوابیده بود. قاعدتا باید بیدار میبود. همیشه زودتر از من بیدار میشود. دست زدم به بدنش. داغ بود. نالهای کرد و از این پهلو به آن پهلو شد. فاطمه بیدار بود و روی مبل کاردستی درست میکرد. گفتم کارت را بردارد و برود آبمیوه و کیک بخرد. نای آماده کردن صبحانه نداشتم. چشمهایم بسته شد. با صدای باز شدن در چشمهایم باز شد و دیدم توی نایلونی که از دست فاطمه آویزان است، چوب شور هست، چیپس سرکهای مزمز هست، پاستیل و چندنوع شکلات هم.
قبل از اینکه چیزی بگویم گفت: چون داریم داداش رو از شیر میگیریم گفتم از این چیزا بگیرم سرش گرم بشه. حوصلهی بحث نداشتم. پتو را کشیدم روی سرم و خوابیدم.
توی خواب دلهره داشتم. نفسم خوب نمیآمد. توی خیابانها داشتم دنبال چیزی میگشتم. دنبال چیزی که نمیدانستم چیست. رسیدم لب یک جوب. فرزاد پسرخاله آنطرف جوب نشسته بود و زل زده بود به من. بدون لبخند. بدون اخم. کاپشن جین تنش بود. همان کاپشنی که یقهی پشمی داشت. تمام شرمندگیهایی که بابت امواتم دارم یادم آمدند. من دخترخالهی خوبی برای کسی که سیزدهسال است فوت کرده بودم؟ به اندازه کافی حواسم بوده که او دستش از دنیا کوتاه است و باید فراموشش نکنم؟ مطمئن نبودم. دقیقترش این است که شرمنده بودم. بعد داشتم راه میرفتم. ارسلان و بچهها همراهم بودند. وارد یک خیابان که شدیم آیه دختر مهدیه را دیدم که تنها روی یک موتور نشسته. دلهرهام بیشتر و نفسم تنگتر شد. نمیدانم پدرش از کجا رسید. گفتم آیه اینجا تنها بوده و تو رو خدا مواظبش باشید. برگشتم عقب. دلهرهای که توی سینهام بود داشت میجوشید و بالا میآمد.
وقتی برگشتم مهدیه را دیدم. لباس سیاه تنش بود. زانوهایم سست شد و افتادم روی زمین. دستم را گرفت. رخت سیاهش را که دیدم یقین کردم مادرش از دنیا رفته. داشتم با صورت به زمین میخوردم که شانههایم را گرفت. دلهرهی توی سینهام بخار غلیظی شد و از چشمهایم، از دهانم بیرون زد. زار زدم. گریه کردم و مهدیه همانطور که شانههایم را سفت گرفته بود دلداریام میداد. آرامتر از من بود و من وسط فروپاشیدنم ممنون آرامشش بودم.
دم ظهر بیدار شدم. بدنم سبک شده بود. از لرز و درد خبری نبود. فقط کمی زانوهایم درد میکردند. محمدمهدی اما همچنان تب داشت و بیحال بود. دوباره فاطمه را فرستادم آبمیوهای را بگیرد که محمدمهدی دوستش دارد. محمدمهدی هم بیدار شد. گریه میکرد. بدنش درد داشت. ماساژش دادم و با هزار ترفند یک قاشق تببر و کمی از سوپی که هولهولکی آماده کرده بودم را توی دهانش ریختم.
از وقت آمدن و رفتن وانت سبزی گذشته بود. نمیشد برای روضهی فردا لقمهی پنیر و سبزی درست کنم. گفتم حالا نهار بپزم و بعد برایش فکری بکنم. فریزر را که باز کردم چشمم خورد به بستههای پیازداغ که مامان آورده بود. طبقهی پایینتر مرغهایی بود که به سبک خودش خرد کرده بود و آبجی بستهبندی کرده بود. دلم نیامد برای خودمان استفاده کنم. گذاشتم برای روضه. برای روزی که مثلا ساندویچ مرغ و قارچ درست کنم. اینجا تکلیف اطعام روضهی فردا مشخص شد. با خودم قرار گذاشتم به پیازداغها هم دست نزنم و بمانند برای روزی که برای روضه کشک بادمجان یا مثلا آش بپزم. مامان موقع آمدن سبزی آش هم خریده بود. از فریزر خودش نیاورده بود که نکند توی راه یخش باز شود. سبزیها آورد همینجا پاک کرد و خرد کرد. سبزیای که دست مامان آمادهاش کرده بود نباید جایی کمتر از روضه خرج میشد. ماند آلبالوهایی که آورده بود و توی فریزر گذاشته بودم. به نتیجهی اطمینانبخشی نرسیدم. گفتم شاید یک روز کنار چای سیاه دمنوش آلبالو هم دم کنم یا مثلا به بچهها به جای چای شیرین آلبالو یخزده بدهم.
توی همین فکرها بودم که محمدمهدی زد زیر گریه. بغلش کردم. تببر زود اثر کرد و خوابید. گوشی را برداشتم که احوالی از مهدیه بپرسم. اینستاگرامش را چک کردم. آواتارش سیاه بود و توی استوری روی یک زمینهی سیاه نوشته بود انا لله و انا الیه راجعون. خبر فوت مادرش را داده بود.
لرز صبح برگشت. دلهرهی توی خواب از عالم خواب راه به بیرون پیدا کرد و همینجا ریخت توی سینهام. مسیرش فقط سمت بالا نبود. با نفسهایم، با خونم پخش شدند توی همهی سلولهای بدنم. یاد پدر مهدیه افتادم. اوایل کرونا فوت کرد. زیر باران دفنش کردند. آن روزها کسی اجازه نداشت تشییع و مراسم برگزار کند. مهدیه نوشته بود با فاصله از هم ایستادیم و بعد از دفن بابا هر کدام برگشتیم به خانههایمان. و من هربار با تصور تنهایی و استیصال این صحنه گریه کرده بودم. نمیدانستم چطور باید تسلیت بگویم. گفته بودم اما کافی نبود. ماههای آخر بارداریام بود و بیشتر وقتها مشغول ضدعفونی کردن خانه و خریدها و خودمان بودم. تقریبا دوماه بعد محمدمهدی دنیا امد. دلم نیامد وقتی هنوز مهدیه داغدار است خبر بدهم که بله توی زندگی ما یک شادی جدید آمده. گذاشتم چندماه بعد در اینستاگرام پستش را گذاشتم. ولی باز شرمنده بودم. آنطور که باید در آن عزا کنار مهدیه نبودم. بخشیش هم به این خاطر بود که میترسیدم نکند وسط دلداری دادن چیزی بگویم که اذیتش کند یا خوشش نیاید. هنوز شرمندگیام را جبران نکرده بودم که عزای تازه رسید. تا عصر دستدست کردم. شاید هم تا دم غروب. دنبال کلمه میگشتم. دوباره اینستاگرام را باز کردم. پست جدید گذاشته بود. برای مادرش نوشته بود آرام من... لطیف من... کلماتش شیون نمیکردند. جیغ نمیکشیدند. انگار نشسته بودند یک گوشه و آرام و کمصدا گریه میکردند. مادرش را که خادم امام رضا بود به امام رضا سپرده بود. تشویش صبح و ظهر کمرنگ شد. جایش را به غم داد. کشدار و غلیظ. از توی قلبم تا توی نوک انگشتهایم حسش میکردم.
سحر چهارشنبه 8 تیر