همانقدر که به صبح ایمان داری
امشب با وزن خودم کنار آمدم. یعنی تا اطلاع ثانوی خودم کنونیام را پذیرفتم. لباسهایم را از کشو و کمد ریختم کف اتاق. هر لباسی که کم یا زیاد کوچک شده بود و تویش راحت نبودم را کنار گذاشتم. لباسهایی که از دو سال قبل توی کمد بودند. بعضیهایشان دو سال بود تن نخورده بودند و بعضیهایشان این ماههای آخر کوچک و کوچکتر شدند و دیگر قابل پوشیدن نبودند. دو سال بود بدون استفاده یا با استفادهی کم گوشهی کشو و کمد بودند چون هربار وقتی میخواستم لباسهایم را تا کنم چشمم بهشان افتاده بود و به خودم گفته بودم چندماه دیگر مثل قبل میشوم و این لباس اندازهام میشود. ماه بعد که هیچ، سال بعد هم اندازهام نشدند. اوضاع بهتر نشد. شهریور دو سال قبل حس کردم سنگین و کند شدهام. ششماه میشد که فاطمه را از شیر گرفته بودم. با خودم فکر کردم لابد دو سه کیلو اضافه کردم. دو سه کیلو نبود. در عرض ششماه یازده کیلو اضافه کرده بودم. همه را گذاشتم پای اینکه وقتی دخترم را از شیر گرفتم مراعات نکردم که کمتر غذا بخورم، باید کالری دریافتیام را کم میکردم و نکردم. هیچ با خودم فکرنکردم مگر چقدر میخوری که توی ششماه انقدر وزن اضافه کنی. سعی کردم کمتر بخورم. بهتر نشد. کمی هم بدتر شد. یک سال بعدش یعنی پارسال اول مهر خودم را وزن کردم و به خودم امید دادم که با کار مدرسه وزنم کمتر میشود. با دوندگیای که آن روزها داشتم سه ماه بعد سه کیلو هم اضافه کرده بودم. پاییز پارسال بود که دکتر تومور توی بدنم را تشخیص داد و بین عوارض این بیماری اسم اضافه وزن را هم اورد. گفتم به خاطر همین است که چاق شدم؟ مهربان بود. گفت تو که چاق نیستی. جریان بالا رفتن وزنم را گفتم. تا برسم خانه به جملههایی که شنیده بودم فکر میکردم. اطرافم کسانی نبودند که تغییراتم را به رویم بیاوردند. اگر خودم گفته بودم چاق شدم اینها را گفته بودند: نه چاق نیستی یک کم پر شدی. اتفاقا خیلی هم بهت میاد. قدت بلنده اصلا معلوم نیست انقدر که میگی زیاد کردی. برای این که روحیه بدهند من را با 165 سانتی متر قد قدبلند میکردند. لابهلای ادم هایی که همیشه سعی می کنند انرژی مثبت بدهند انگار بد نیست که یکی هم صاف بیاید واقعیت را بکوبد توی صورت ادم. شاید ادم آن وقت زودتر به خودش بیاید. اگر زودتر به خودم میآمدم شاید جای پیادهروی زورانه که نفهمیدم اصلا تاثیری داشت یا نه، زودتر باشکاه ثبتنام میکردم. جای رژیم سرخود با برگه ی ازمایشم می رفتم پیش پزشک متخصص تغذیه. شاید هم همه ی این ها را می گویم چون گذشته است و من مهارت زیادی در شماتت کردن خودم دارم. امروز انرژِی و حوصله داشتم که با واقعیت وزنم کنار بیایم چون از صبحش خودم را شماتت نکرده بودم. واقعیتش هیچ هیچ هم نه ولی خیلی خیلی کم. چون بیشتر روز را خواب بودم یا وقتی بیدار بودم فقط با مرغ و خروس و جوجهها سروکله زدم. پس از مدتها خودم را بابت وقفه در کارم سرزنش نکردم و حرص نخوردم. یک ماه اخیر را، چه وقتی که روی تخت هتل در مشهد از مریضی دراز کشده بودم، چه وقتی بستری شدم، دوران نقاهت، وقتی رفتم پیش مامان و بعدش که مهمانهای بوشهری امدند همهی ساعتها صدای توی ذهنم داشت نیش و کنایه میزد که تو همیشه مریضی، تو باعث شدی کار بخوابد، عجب راهبر بهدردنخوری هستی. عجب مامان بیخودی هستی. این فکرها اندازه روزهای کاری انرژِی میگرفت بدون اینکه خروجی به دردبخوری روی میز باشد. بدون اینکه فاطمه خوشحالتر باشد. بعد با خودم فکر میکردم چرا اینطوری شد. چه چیزی باید میخوردم و نخوردم. چه نباید میخوردم و خوردم. این مریضی برای رشد و ابتلاست؟ نکند تاوان گناهی را میدهم. صدای توی ذهنم میگفت چرا در این شرایط جبری گیر افتادم؟ چرا اختیاری ندارم؟ خواستن و نخواستن من این وسط چه تاثیری دارد؟ بعد به خودم قول میدادم که فردا خوب شوم. فردا قوی باشم. قوی نمیشدم. امروز دیدم اگر توی گوش ادم قوی هم انقدر مدام و یکریز سرکوفت زده بودند ضعیف میشد. امروز انرژی داشتم چون برای یک بار به این حرفها، به ارسلان و فاطمه و کار فکر نکردم. ارسلان فاطمه را با خودش برد. من هم هربار صدای توی سرم خواست نیش بزند خاموشش کردم. دو سه باری چای خوردم و دست اخر گفتم بله من دیگر سایز 38 نیستم. سایز 38 نیستم اما تا اخر سال پانزده کیلو کم میکنم چون دکتر گفته تا شش ماه بعد اگر بیماریات بیشتر شد و وزنت هم پایین نیامده بود باید جراحی شوی. یک جراحی که بعدش احتمال باردار شدنت پنجاه درصد کمتر میشود. نشستم کارهایی که باید تا اخر سال انجام بدهم را نوشتم. اوضاع شفافتر شد. از چند هفته قبل دنبال راهی میگشتم که موضع غیرموثر و تکراریام را رها کنم. توضیح دادنش وقت بیشتری میخواهد.
با همهی اینها، من امروز خودم، وزنم و بیماریام را انتخاب کردم و از امروز یک رابطهی جدید با هم داریم.
8 مهر 1398
سلام عزیزم
منم چند ساله که فهمیدم یه بیماری ژنتیکی دارم که هر موقع استرس شدید میگیرم یا بحران رو تجربه میکنم خودشو نشون میده.این بیماری باعث شده خیلی از آرزوهامو فراموش کنم.همش فکر میکنم بودن من توی این دنیا چه چیزی رو عوض میکنه.میدونم تمام آفرینش های خدا هدفمند هستن ولی من هنوز نفهمیدم چرا من با این بیماری الان هستم.نمیدونم در آینده قراره چیکار کنم.خیلی آدم شجاع و با انرژی بودم ولی الان به شدت توی خودم فرو رفتم و ترشو شدم.منم یه پسر دو ساله دارم.عاشقشم.نذر امام رضا کردمش که سالم و صالح باشه.ولی همش میترسم اونم مثل من توی جوونیش بفهمه این بیماری توی اون هم هست و منو نبخشه.اعتماد به نفسمو از دست دادم.میخوام دکتری شرکت کنم و استاد دانشگاه بشم.ولی بعد میگم اگر استرسی بشم چی.اگر بیماریم دوباره خودشو نشون بده چی.برام دعا کن عزیزم.منم حتما برات دعا میکنم.