این جا، خانه ی ما، مرکز دنیا
کلافه ام. اشپزخانه نامرتب است، فاطمه طبق معمول مدام به من چسبیده و اجازه انجام کاری نمی دهد. چند روز است در کلاس آنلاینم شرکت نکرده ام و باید هرطور شده کاری که قبول کرده ام را سر و سامان دهم و ایمیلش کنم. اینستاگرام، گوگل پلاس و گروه های تلگرامی را بالا و پایبن می کنم. کسلم. فکر می کنم شاید به قول طب سنتی ها این چند وقت انقدر اب یخ و هندوانه خورده ام مغزم سرد شده که حوصله انجام کاری ندارم.
به شوهری که یک سال است مدام خانه نیست تلگرامی 2 خط غر می زنم. تو دلم می گویم ارسلان پیش خودش فکر نمی کند دست این دختر را گرفته ام از شهر و خانواده و دوستانش دور کردم اوردم در این پردیسان، لااقل هر 2 ماه یک بار حرم ببرم که یادش نرود در قم زندگی می کند؟!
بعد یادم می آید که در دوران مجردی همیشه توقع داشتم روحانیون هم خودشان جهادی باشند و هم خانواده هاشان. چیزی به نام زندگی شخصی نداشته باشند و خود و زن و بچه همگی وقف خدمت به مردم باشند، اعتراضی هم نداشته باشند مگر نه اینکه خودشان این راه را انتخاب کرده اند؟!
خب آن وقت فکرش را هم نمی کردم خودم زن آخوند بشوم
بلند می شوم تمیز کردن خانه را از اتاق آخوند مذکور شروع کنم. چندتا حلقه ی رنگی می دهم به فاطمه سرش گرم باشد بلکه چند دقیقه سراغ من نیاید. چندتا شکلک بچگانه در می آورم با تاکید می گویم: دختر مامان، نفس مامان، با ادب مامان، من برم اتاق بابایی رو تمیز کنم باشه؟! و سعی می کنم ه باشه را با لحن مهربان کش بدهم. اگه چیزی خواستی برو از کمد تو اتاق بردار. باشه؟! با دست اتاقش را نشان می دهم و توی ذهنم می دود که معنی اتاق و کمد را می داند اما معنی اگر، چیزی، خواستی و خواستن را می داند یا نه؟! حتما این ها برای بچه ی یک ساله خیلی گنگ است.
در جواب سرش را به یک طرف کج می کند و می گوید: امم، یعنی باشه و می آیم توی اتاق.
کارهای روتین را تند تند انجام می دهم و ده دقیقه ای طول می کشد. اینکه فاطمه در طول این مدت سراغم نیامده خیلی عجیب است. خدا را شکر می کنم که سرش گرم است. اگر اشپزخانه را مرتب کنم کارها تمام است و فقط درست کردن افطاری می ماند. هال و اتاق فاطمه را صبح مرتب کرده ام.
از اتاق بیرون می آیم فاطمه را می ببنم که هرچیزی خواسته از همه جای خانه برداشته و توی هال ریخته. از جا کفشی جلوی در شروع کرده و به قفسه ها و کابینت اشپزخانه سرک کشیده و اسباب بازی هایش را از کمدش برداشته. سرم داغ می شود می خواهم داد بزنم فاطمه! اما یادم می آید که امام صادق علیه السلام زمانی که متوجه شد صحابی اش اسم فرزندش را فاطمه گذاشته به پهنای صورت اشک ریخت و فرمود: حال که اسم او را فاطمه گذاشتی بر سر او داد نزن، او را دشنام مده و به صورتش سیلی نزن
در مورد دشنام و سیلی که اگر اسلام دست و پایم را نبسته بود هم کاری نمی کردم. می ماند داد زدن و تخلیه شدن. اما می دانم اگر داد بزنم او هم داد زدن را یاد می گیرد و با همین ریز ریز خط انداختن روی روح پاکش می شود سرنوشت نسلش تغییر کند. خیلی چیزها را در خود و جامعه اش تغییر بدهد. توی همین فکرها به تک تک وسایلی که جمع کرده نگاه می کنم و متعجب می شوم با چه سرعتی این ها را جمع کرده، موقع جمع کردنشان به چه چیزی فکر می کرده. چه حس داشته. می روم تب لت را بیاورم که این صحنه را در تاریخ زندگی مان صبر کنم و با خودم می گویم: هوففففف تربیت بچه خیلی سخت است خیلی سخت. خدا خودش کمک کند
رمضان نود و پنج