مرد بهاری
این یک روایت از دکتر داروسازی است که اولین بار وقتی داروی خارجی ای را خواسته بودم، نمونه ی ابرانی اش را نیز آورد و شمرده شمرده برایم گفت: هرچیزی تو این خارحیه هست دقیقا تو همین ایرانیه هم هست و این فقط چون گمرک خورده گرون تره وگرنه کیفیتشون یکیه. وقتی داروی های دیگری خواسته بودم با لحن یک پدر دلسوز توصیه کرده بود داروی غیرضروری نخرم، خودم و دخترم را به دارو عادت ندهم. وقتی با تعجب گفته بودم: اینطوری که شما پیش می رید داروهاتون همه می مونه سرتون جواب داده بود: روزی من رو که مشتری ها نمی دن، روزی من رو خدا می ده.
این روزها که آشناتر شده ایم سپرده بود اگر کسی در دارو و درمان مشکلی داشت خبرش کنم. دو روز قبل از عید زنگ زد به همسرم که من در طول عید مسافرت هستم و باید یک امانتی به دستتان برسانم. آمد جلوی مجتمع. چندتا معرفی نامه داده که اگر نیازمندی را می شناسم که توان پرداخت ویزیت را ندارد یکی از این ها را بدهم تا پیش یکی از چند دکتری برود که دوست آقای دکتر هستند و فقط برای پول نیست که کار می کنند. چند دکتز را معرفی کرد که در طول عید در مطبشان هستند و اصرار داشت قبل از عید به دستمان برساند که در مدت عید اقای دکتر مشهد است و نکند کار کسی لنگ بماند. شاید کار کسی با این ها راه افتاد
و من به مردی فکر می کنم که موقع طراحی این برگه ها به فکر کار خیر بود اما نه با تکبر، نه با خود برتربینی. نه با کمتر دانستن فقرا. مردی که گرفتن نبض دل را هم بلد است و بیمار را دوست خودش معرفی می کند تا نکند آن نیازمند غرورش زیر بار نداری ترکی بردارد. به دکترها سپرده این قضیه را حتی به منشی شان هم نگویند که نکند به این ها کمتر از بقیه ی بیماران احترام کنند. موقع دادن برگه گفت: البته دروغ هم نمیشه چون ما آدم ها همه به نحوی خواهر و برادر هستیم، پس دوست هم هستیم.
به این فکر می کنم که شهر ما پر از پیامبرانی ست که آرام و بی صدا عشق و مهربانی پخش می کنند، بدون این که شناخته شوند.
با وجود این آدم ها همه ی فصل ها بهار است. این روایت فقط یک روایت از مردمان نیک روزگار ماست.