داخلی 109
ارسلان فاطمه را نشانده بود روی گردنش و راه می رفت که گوشیاش زنگ خورد. نشست روی زمین و رسمی سلام علیک کرد. این یعنی طرف را نشناخته وگرنه معمولا الف سلامش به نشانهی صمیمیت بلندتر از این ها ادا میکند. انگار بخواهد بگوید نه پرسید: الان؟! دست گیرم شد که از بنگاه تماس گرفتهاند. اشاره کردم که مانعی نیست بگو بیایند و روی مچم را نشان دادم یعنی بپرس کی؟ پرسید و گفت: پس لطفا الان تشریف بیارید چون نیمساعت دیگه میریم بیرون.
سه سال است که حومهی شهر در یکی از مجتمع های هزار واحدی طلاب زندگی میکنیم. مسیر رفت و آمد و کرایه ماشین به ارسلان فشار آورده و تصمیم گرفتهایم خانهای داخل شهر اجاره کنیم. تا مشتریها برسند تند تند خانه را مرتب کردیم و خودمان هم آماده شدیم که بعدش برویم بازار. همسایه واحد کناری اهل استان فارس است و هر سه شنبه می گوید: میای بریم سه شنبه بازار؟ نماز مغرب رو بخونیم راه می افتیم. بعد از غروب همه ی تره بار خوب فروش رفته پس چرا آن موقع می رویم؟ چون آن وقت خلوت تر است و در باریکی بازار به نامحرم نمی خوریم. غالب طلاب در مساله ی ناموس و محرم و نامحرم طرفدار خصوصی سازی اند و این مجتمع های تازه ساخت طلاب هم که در طرح مسکن مهر ساخته شده معماری اش بر مبنای اندرونی و بیرونی است. از در که وارد می شوی راهروی یک یا دومتری است که توالت اینجا قرار دارد و انتهایش اتاقی است که معمولا می شود اتاق مطالعه. فقیرترین طلاب هیچی هم نداشته باشند کتاب زیاد دارند. نرسیده به اتاق سمت راست یک چارچوب است که برخی پرده می زنند برخی هم نمی زنند. آمار مشخصی وجود ندارد. پشت این پرده هال است و آشپزخانه ای که در کنار واقع شده. آن طرف هال در یک راهروی نیم متری، یک طرف حمام است و یک طرف دیگر اتاقی که بالکنش دیوار یک متری دارد و بالای دیوار هم شیشه ی مات یک متری. از بالکن دیدن بالکن مقابل و طبقات پایین تر ممکن نیست و فقط نمای خارجی بالکن طبقات بالاتر معلوم است. پنجره های هال و اتاق هم تا ۲ متر مات است بدون در. درش قسمت بالاتر است و همان شرایطی که در بالکن حاکم بود اینجا هم هست. چیزی دیده نمی شود مگر اینکه بروی بچسبی به شیشه تا سایه ات را از حیاط ببینند یا اینکه کسی زیر پایش صندلی بگذارد و از قسمت بالای پنجره که مات نیست خانه ی کسی را نگاه کند که الحمدالله تا حالا همچین موردی نداشته ایم. روال معمول این است که موقع مهمانی، آقایان در همان اتاق بیرونی بنشینند و خانم ها در هال باشند. انداختن دو سفره و سایر پذیرایی ها کمی سخت است اما به اینکه دیگر نیازی به حجاب کردن نداریم و نگران لو رفتن حرف های سری زنانه مان نباشیم می ارزد.
داشتم میگفتم غالب طلابی که دیدهام در مسالهی ناموس قائل به خصوصی سازیاند اما درمورد وسایل و امکانات تا بخواهی مرام اشتراکی دارند. روی همین اصل، همسایهمان که یک پراید مدل ۸۱ دارند هر روز به ما که ماشین نداریم میگوید: ما داریم میریم پارک، بیاید باهم بریم. ما داریم میریم درمانگاه، دارویی چیزی نمیخوای؟ ما میرویم مسافرت این کلید خانه ماست. هرچی لازم داشتید بردارید. و پیش آمده یک هفته روزی سهبار عذرخواهی میکرد که ببخشید اون روز مهمونمون رو بردیم جمکران دیگه جا نبود به شما هم بگیم. جنوبی جماعت با مرام است، چه طلبه چه غیر طلبه.
همین که خانه آبرومند میشود مشتریها میرسند و در را که باز میکنیم مردی کت و شلواری با یک زن قد بلند که صورتش را کیپ گرفته است وارد میشوند. واقعیتش تا دو سال بعد از ازدواجمان هنوز نمیتوانستم آخوندها را هضم کنم. در کوچه و خیابان تا یکیشان را میدیدم ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدادم و چادرم را مرتب میکردم. فکرم میرفت پیش این که لابد وقتی وارد خانهاش میشود میگوید: سلامٌ علیکم و رحمتالله و همسرش که از شدت ایمان در خانههم روسری میکند گیرهی روسریاش را زیر چانه سفتتر میکند و با حیا میگوید: سلام حاجاقا، خوش اومدید. سلام عزیزم چطوری قربونت برم فدا مدا که در شان اینها نیست. بعد به خودم نهیب میزدم که هی سرکار خانم! خودت زن یکی از این هایی. بماند که بعد از آمدنمان به مجتمع طلاب چقدر در سوپرمارکت خودم را مشغول خرید نشان دادم اما کمین کرده بودم که آن آخوند با آن ریش بلندش دوغ میخرد یا نوشابه؟ پدر آن بچه که به خاطر پفک مغازه را روی سرش گذاشته به گریههای بچهاش چه واکنشی نشان میدهد؟ طلبهی ریزنقشی که دانهدانه قیمت مصرفکننده را چک میکرد در نهایت چند تومان خرید کرد؟ کدام نسیه میخرد؟ کدام یکی به افزایش قیمت شیر واکنش نشان میدهد؟ اصلا آن طلبهای که لباده سورمهای دارد و خانمش چادر عربی سر کرده چرا هربار که جنسی بر میدارند یواشکی باهم میزنند زیرخنده؟
خلاصه که بعد از سهسال زندگی در اینجا انقدر آدم مختلف دیدهام که وقتی میگویند قرار است یک طلبه بیاید خانه را ببیند تصورم از یک آدم تی شرت و شلوار شش جیب پوشیده شروع میشود تا سید معممی که شمایل علمای لبنان را دارد. شما هم تصویر آخوندی که تسبیح به دست دارد را بگذارید کنار. کلیشهای که از صدا و سیمای ملی گرفتهاید خیلی ناقص است. (دوست داشتم بگویم صدا و سیمای میلی تا فکر کنید خیلی چیز بارم است ولی چه کنم که این ترکیب را هم خز کرده اند). برگردیم به خانه. آقای مشتری با کت اسپرت و شلوار کتان همراه خانمش که وقتی میخواست چادرش را مرتب کند ابروهای رنگ کردهی روشنش و انگشتر پرنگینش معلوم شد، همهجای خانه را با دقت نگاه کردند. داخل آشپزخانه را چنان موشکافی کردند که یک آن مطمئن شدم میخواهند توی یخچال را هم چک کنند. انگار که نپسندیده باشند رفتند و ما هم رفتیم بازار و برگشتیم. کیک و شیر را شام کردیم و ارسلان فاطمه را برد توی اتاق بخواباند. خریدها را مرتب کردم، مرغها را شستم و توی فریزر چیدم. شوهرجان خوابش برد و من از فرصت استفاده کردم که خوش گذرانی کنم. تبلت را برداشتم نشستم گوشهی هال شروع کردم به الفیا خوانی. چندوقت پیش که قید کنکور ارشد را زدم فکر کردم بعد از دو سال مادری کردن بیوقفه باید کمی هم به خودم و علاقههایم برسم. به ساجده گفتم چندتا سایت ادبی معرفی کن و او یکی از پیشنهاداتش الفیا بود. از اول کانال شروع کردم و خواندم و خواندم تا یکی را اصلا نپسندیدم. و همین شعله ی کمجان امیدی را در دلم زنده کرد. دیدم من لااقل از این یک نفر بهتر میتوانم بنویسم و اگر قبولم کنند از نظر سطح کیفی از آخر دوم می شوم. از هیچی که بهتر است. اما ننوشته بودند برای ارسال مطلب با ما تماس بگیرید پس نویسندههای خودشان را دارند یا خودشان انتخاب میکنند. آن نویسنده هم که مطلبش را نپسندیدم لابد یکی از دوستان و آشنایانشان بوده. ولی سردبیر که قبل از شروع الفیا خوانی در اینستاگرام فالویش کرده بودم گفته بود به خاطر دوستی و آشنایی زیر دین کسی نمیرود. البته قریب به مضمونش را گفته بود. به کپشن پستهایش هم نمیخورد اهل تعارف باشد.
ظهر دل به دریا زدم و با شماره ثابت کانال تماس گرفتم. داخلی ۱۰۹ مرد خوش صدایی گوشی را برداشت و انگار که با شخصیت مهمی صحبت می کند برایم شمرده شمرده توضیح داد که از چه طریقی اقدام کنم. دوست داشتم بگویم آقا حتما بروید گوینده ای دوبلوری چیزی شوید اما منطقا قبل از من هزار نفر این را به او گفته اند و خودش هم به ذهنش رسیده است و لنگ پیشنهاد من نمانده. منی که آخرین دستاورد مهمم از پوشک گرفتن دخترم است توصیه کنم: آقایی که در بنیاد ادبیات داستانی هستید از نعمت صدایتان استفاده کنید. ناگفته نماند که درد کشیده ها می دانند از پوشک گرفتن بچه بدون دردسر در دو سالگی آن هم بدون این که به کودک و خانواده فشار بیاید در نوع خودش کار کمی نیست اما ذات اقدس اله انقدری شعور داده تا بدانم این دلیل نمی شود که در بحث فرهنگ و رسانه دخالت کنم. آقای خوش صدا موقع خداحافظی می گوید قربان شما و من بنا به عادت جواب می دهم التماس دعا. گوشی را گه می گذارم با یادآوری صحنه آخر خنده ام می گیرد. اگرچه انقدر در خانواده و فامیل و دوستان آدم های متنوعی داریم که آدم ها را با قربان شما و التماس دعا خط کشی نکنم اما آدمی است دیگر، دست خودش نیست که خنده اش نگیرد. بعدتر فکر می کنم جنس صدا برای گویندگی شاید کافی باشد اما آدمی که نگاه نمی کند آدم آن طرف خط کیست و این چنین محترمانه و مهربان برخورد می کند باید برود پی کاری مثل پدر پستالوتسی شدن*. از این خیالات می آیم بیرون و یادم می افتد گفت: جزئیات را از فلانی بپرسید و رزومه تون رو براشون بفرستید.
رزومه؟! خدایا من که رزومه ندارم