شاخهی شکستهی پتوس
اول پیاز را برداشتم که خرد کنم. برای اینکه بخشی از اشکهایم بیافتد گردن تندیاش. برای موجه بودن جلوی فاطمه نیازش داشتم. ساعت دوازده بیدار شدم. ارسلان بدون اینکه بیدارم کند رفته بود. هزاربار گفتهام که وقتی دیر بیدار میشوم از خودم منتفر میشوم. انگار باور نمیکند. بیشتر به دل خودش بها میدهد. به دلی که یکی از خوشحالیهایش زیاد خوابیدن و زیاد خوردن من و فاطمه است. قرار بود صبح زود بروم کتابخانه و بعد نماز خوابم برده بود. توی خواب دختری بودم که مدام جیغ میزند و گریه میکند. دندانهایم یکهو و یکیدرمیان شروع کردند به ریختن. یکی آمد دندان نیشم را برداشت و گفت چقدر قشنگ است. من جیغ میزدم و گریه میکردم. پاساژ کهنهای بود و گوشه و کنارش کاغذهای کاهی و روزنامههای باطله انبار کرده بودند. مردی روی یکی از بستههای کاغذ لم داده بود، با موهای کوتاهی که فقط کف سرش را سیاه کرده بودند. چشمهای ریز و نگاهی زُل. بلوز چهارخانهی سفید و آبی تنش بود. سفید و آبی چرکشده. دندانهایم برگشته بود سرجایش. او با نیشخندی گوشهی لبش لم داده بود و سیگاری که بین انگشت شصت و انگشت اشارهاش بود را توی هوا تکان میداد. گفتم: « شما فکر میکنید من توهم دارم؟ من دیوونهم؟» خندید:« نه اتفاقا! تو از تیزترین دخترایی هستی که دیدم. من دیدم همه دندونات ریختن. واقعی بود» وقتی چشمهایم را باز کردم نتوانستم بدن کوفتهام را تکان بدهم. نا نداشتم. ساعت موبایل را که دیدم بدتر شد. دو تماس از دست رفته هم داشتم. یکی از مدرسه و دیگری از یکی از دفاتر نشر بود. قرار بود اطلاع بدهد که روایتم چاپ میشود یا نه. نزدیک ظهر بود. حس کردم بهدردنخورترین زن روی زمینم. فاطمه زودتر از من بیدار شده بود و شبکه پویا را تماشا میکرد. آمدم توی هال و بغلش کردم. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار که خوابیده بود. توی آشپزخانه هم که رفتم اول گلدان پتوس لب پنجره را دیدم.. یکی از شاخههایش شکسته بود. برگشتم و خواستم دوتا میوه از یخچال بردارم که هویجها چشمم را گرفت. گفتم سریع هویجپلو درست کنم. یک تکه سینه مرغ هم دراوردم. پیاز را که خرد کردم و هویجها که رنده شد رنگ سفید و نارنجی کنار هم دلم را گرم کرد. گفتم بیشتر درست کنم و با اسنپ بفرستم موسسه. برای ارسلان و احتمالا یکی دونفر از دوستانش. هویج بیشتری رنده کردم. یک تکهی دیگر سینهی مرغ از فریزر دراوردم و خرد کردم. تا مواد غذا تفت بخورد برنج را شستم و روی گاز گذاشتم. دوست نداشتم خودم به دفتر نشر زنگ بزنم. دوست نداشتم بگویند ببخشید روایت شما جا افتاده. اما دلم به همین گواهی میداد. گواهی دلم را دوست نداشتم. خواستم توی تلگرام برایشان پیغام بگذارم. دوست نداشتم خبر بد را تلفنی بشنوم. بدیاش این بود که از قبل به آبجی و ارسلان خبر چاپ این روایت را داده بودم. بدی واقعیاش این بود که به آبجی بگویم فلان چیز کنسل شد. دوست داشت نوشتههایم را روی کاغذ ببیند وگرنه برای خودم مهم نبود. ارسلان هم که همیشهِی خدا مطمئن است من هروقت اراده کنم صدبرابر بهتر از این برایم جور میشود و لابد خیریتی درش بوده و از این دست حرفها. باقیماندهی هویجهای رنده شده را ریختم توی کاسهی کیتیدار فاطمه و شکر زدم. بردم گذاشتم جلویش. نگاهش به تلوزیون بود و گفت: « مامان ممنونم واقعا مهربونی» دیر بیدار شدن مساوی حذف صبحانه بود. حذف شدن صبحانهی دختری که غذاگریز است. مادر خوبی نبودم. فکر کردم شاید سالاد شیرازی کنار غذا خوب باشد. ارسلان دوست داشت. برنج را آبکش کردم. ته قابلمه نان لواش انداختم و مواد آماده شده را ریختم لابهلای برنجها. خیار و گوجه را شستم. پیاز کوچکی پوست کندم و همه را ریختم توی ظرف. دلم آشوب بود. رفتم توی اتاق و دراز کشیدم. هنوز چشمهایم را نبسته بودم که فاطمه آمد توی اتاق و گوشیام را داد. کسی که پشت خط بود گفت اصلا روایتی از شما به ما نرسیده. یعنی فلانی روایت شما را نداده. تشکر و خداحافظی کردم. ظرف گوجه و خیار را برداشتم و نشستم توی هال. اول پیاز را برداشتم که خرد کنم. برای اینکه بخشی از اشکهایم بیافتد گردن تندیاش. برای موجه بودن جلوی فاطمه نیازش داشتم. از قضا پیازش تند نبود اما اشکهایم تند تند پایین میریختند. دندانهایم را روی هم فشار میدادم ولی صدای خفهی هقهقم فاطمه را کشید و آورد کنارم. گفت:« مامان برای چی گریه میکنی؟ الان که روضه نیست.» خواستم برایش بخندم. گریهام بیشتر شد. گفت: «دلت برای کسی تنگ شده؟!» دلم برای قزوین تنگ شده بود و تابستان قم اذیتم میکرد. گریههای خوابی که دیده بودم هنوز توی گلویم مانده بود. برداشتم به یکی دونفر پیام دادم. کسی آنلاین نبود. سالاد که تمام شد نمک و نعناع خشک و آبغورهاش را اضافه کردم. تا اتاق و هال را مرتب کردم بوی غذا هم درآمد. بوی پختگی و آماده بودنش. ته قابلمه را گرفتم زیر آب سرد. وقتی قابلمه را توی سینی برگرداندم، پلوی قالبی با تهدیگ طلایی خارج شد. فاطمه با ذوق گفت:« مامان کیک برنجی شده. واقعا مامان زرنگی هستی» ذوقش مژدهی این را میداد که نهار را خوب خواهد خورد. برنج و تهدیگ و سالاد را ریختم توی ظرفها و گذاشتم توی کیسهی پارچهای و به اسنپ زنگ زدم. بعدش به ارسلان خبر دادم. گفت راضی به زحمت نبوده و بعد از تعارفها، خوشحالیاش را ذوق و خنده کرد و تحویل داد. بلند شدم برای ساعت باتری نو انداختم. خیلی کار داشتم که باید انجام میدادم. غذای فاطمه را با ماست آوردم و جلویش گذاشتم. قربانصدقهی من و ماست رفت. خندیدیم. خیلی خندیدیم. شادترین زن دنیا نبودم اما انگار همهی غمها از لای پنجرهی باز آشپزخانه بیرون رفته بودند. شاخهی شکسته شدهی پتوس را برداشتم و گذاشتم توی بطری پرآب. بعد آوردم گذاشتمش روی کتابخانه، جلوی چشمم. منتظرم ببینم کی جوانهی جدید میزند.