بیتهای مشترک
راه افتادیم سمت حرم. فاطمه صدای بلند بلندگوی هیات را دوست نداشت. قسمت نبود پای منبر سخنرانهای معروف بنشینیم. مجلس روضهای که صاحبخانهاش دوست و آشنا باشد هم نداشتیم. اما توی قم مستاصل نمیشوی. بیجا و مکان نمیشوی. هرکجا نتوانی بمانی، هیچکجا اگر جای خالی نداشته باشد، درهای همه جا هم بسته باشد، درهای حرم همیشه باز است. راه افتادیم سمت حرم. خیابانها و پیادهروهای اطراف حرم پر بود از زنها و مردهای سیاهپوش، بچههای کوچک و بزرگ. شب اول محرم بود. همزمان با دستهی سینهزنی به درب حرم رسیدیم. بیشتر از سی نفر نبودند. با هم میخواندند و جلوی دستهی کوچکشان بیرق یاابالفضل حرکت میکرد. چادر زنهایشان گلهای ریز داشت. یک پر چادر را مثل پر شال روی شانهی مخالف انداخته بودند و روی پرهِی بینیشان نگین و آویز داشتند. بیشتر مردها پیراهنهایی تنشان بود که بلندیاش به زانویشان میرسید. نوحه میخواندند. یک دست را کامل باز میکردند و به سینه میزدند. بعد دست مخالف که عقب رفته بود را رو به جلو، کامل باز میکردند و سینهزنی ادامه پیدا میکرد. بدون زنجیر، بدون سنچ، بدون طبل و علم. انگار برای عزاداری هیچ وسیلهای از این دنیا را نیاز نداشتند. برای سینه زدن دست لازم داشتند. دهانی برای نوحه خواندن و چشمی برای اشک ریختن. هرچه لازم داشتند خدا داده بود. زنی که کنارم ایستاده بود از کسی پرسید هندی هستن؟ نشنیدم چه جوابی گرفت. راه افتادم سمت حیاط. صدایی دیگری مثل صدای نوحهخوان قبلی آمد. کسی داشت با زبان اردو میخواند. جمعیتی چهل پنجاه نفری روبهرویش رو به ضریح نشسته بودند. رفتم پشت زنها نشستم. کسی که ایستاده بود مرد جوانی بود. چیزی که میخواند به گوش من نغمهی عاشقانهی هندی بود. اما لرزش شانههای زنها، دستهایی که به سرها میخورد میگفت مصیبتی، عزایی رخ داده. جز کلماتی آشنا چیزی از زبانشان نمیفهمیدم. نوحهخوان از سکینه و علیاکبر میگفت. از غربت، امام رضا و از بیبی معصومه. شب اول محرم بود اما برای این غربتنشینها، انگار مصیبت داستان امام رضا و خواهرش سنگینتر بود. نوحهخوان برگشت سمت حرم و حرفی به حضرت معصومه زد. صدای شیون زنها بلند شد. مردها دیرتر و کمتر از زنها آه میکشیدند. نوحهخوان گفت زینب و صدای گریهی مردها بلند شد و لا بهلای نسیم خنک حیاط پیچید و رفت توی صحنهای حرم. زنها و مردهای ایرانی آرام آرام به جمعیت اضافه شدند. اول نگاه کردند و بعد کمکم همراه شدند و سینه زدند. چیزی از زبانشان نمیفهمیدیم. حرفها ترجمه نمیخواست. سکینه، علیاکبر، امام رضا، بیبی معصومه و غربت، جهان مشترک ما بود.