سر کوچه دوم
اذان مغرب تازه تمام شده بود. یادم نیست آن لحظه فاطمه توی بغلم بود یا که دستش را گرفته بودم و راه میآمد. بیحوصلگیاش را اما خوب یادم است. یکشنبهی هفتهی آخر آذر، توی گرگ و میش هوا، وسط هوهوی باد سرد و خشک قم، از مدرسه تا درمانگاه بقیهالله، از فلکه ایرانمرینوس تا خیابانِ دورشهر یکریز بهانه گرفته بود. میخواست بغلش کنم. هرجا خواست گوشهی خیابان بنشینیم. دستش را بگیرم، برود روی جدولهای کنار پیادهرو و آرام آرام راه بروم که تعادلش به هم نخورد. بهانهی اینها را میگرفت. یکی درمیان نه میگفتم. مدارا هم میکرد، مدارا هم میکردم اما بعدش بدتر میشد. وقتی حوصله نداشتم باشم چندبرابر من بیحوصله میشود. وقتی نیاز به تنهایی داشته باشم احساس ناامنی میکند و بیشتر خودش را به من میچسباند. یکشنبه بود و طبق قانون مدرسه تا ساعت پنج جلسه داشتیم. نه ساعت توی مدرسه بودن رمقم را گرفته بود. کمرم، دستمهایم و پاهایم درد میکردند. دوست داشتم چشمهایم را ببندم و باز کنم و توی خانه باشم. باید برای پروژهای که با بچهها داشتیم با مسئول سازمان پسماند قراری را هماهنگ میکردم. برای بازدید از سایتهای دفن زباله و از این دست کارها. یکی دوبار تلفنی صحبت کرده بودیم. یک هفتهای میشد که زنگ میزدم و جواب نمیداد. باید به مدیر مدرسه روند کار پروژه را گزارش میکردم. کلافه بودم. مسئول سازمان گوشیاش را جواب نمیداد و دستم جایی بند نبود. اگر قزوین بودم میشد توی شهرداری یا بقیهی سازمانها آشنایی کسی را پیدا کرد. کسی که کمک کند از راههای دیگر کار را پیش ببریم. اما اینجا دستم به جایی بند نبود. همهی کارها و برنامهها با یک تلفن جواب ندادن رفته بود روی هوا. من تصمیمگیرنده نبودم. تلاشهای من تغییر ایجاد نمیکرد. انتظار کشیدن فایدهای نداشت. رسیده بودیم دور شهر. میخواستم بروم درمانگاه و جواب آخرین آزمایش را بگیرم. صبح یک قطره خون دوباره آوار شده بود روی همهی امیدهایی که بسته بودم. یک لکهی سرخ و سیاه. نشانهی یک مشکل. مشکلی که افتاده بود بین من و بچههایی که میخواستم داشته باشم.
به رسول خدا وحی شده بود وقتی از تو درمورد حیض میپرسند بگو آن رنجی است برای زنان. رنج... رنج... رنج... رنج فقط درد و فشاری نبود که توی بدن میپیچید. رنج، ناامیدی بود. رنج، حس بیاختیاری، تماشای بیتاثیربودن بود. انگار امید بستن بیهوده بود. آرزوها، حاجتها و رویاهای آینده با چند قطرهی خون دود میشدند و لابهلای هم میرفتند توی هوا. جوری که انگار هیچوقت ربطی به دنیا و واقعیت نداشتند. انگار همه خیال بودند. رویاهای غیرقابل دسترس. برای کمکردن نقزدنهای فاطمه، برای کم کردن عذاب وجدانم قول دادم وقتی رسیدیم دورشهر برویم پیتزا باما. بیشتر به خاطر فضای بازی سرپوشیده و گرمش. بهانهگیری فاطمه از بین رفت اما عذاب وجدان من نه. میدانستم حقش این نیست. من نمیتوانستم برایش هم مادر باشم، هم خاله، هم دایی و عمو و عمه و مادربزرگ و پدربزرگ. من هرقدر همبازیاش میشدم جای خالی دوست و خواهر و برادر را پر نمیکردم. ظهر یکی از دوستها خبر بارداری دومش را داده بود. وسط ذوق کردنم پرسید« تو نمیخوای برای فاطمه آبجی و داداش بیاری؟ گناه داره بچه!» شکلک لبخند گذاشتم. مثل لبخندی که در جواب سوال خیلیهای دیگر گذاشتم. همان لبخند را روی صورتم نگه داشتم و رفتیم سمت درمانگاه. درمانگاه مثل همیشه شلوغ بود. سیاهپوستهای آفریقایی، چشمبادامیهای افغانستان و آسیای شرقی، پاکستانیها با پیراهنهای بلند روی زانویشان و عربها با دشداشه و چادر عربی گوشه و کنار درمانگاه بودند. نیمساعتی توی درمانگاه نشستیم. جواب آزمایش جدید را گرفتیم اما خبری از دکتر نبود. توی صف نوبت، ایرانیها بیشتر سرشان اینطرف و آنطرف میشود. بیشتر از بقیه حرف میزنند. افغانستانیها و عربها هم کموبیش. اما باقی بیشتر توی سکوتند. توی سکوت زل میزنند به یک گوشه و انگار تلاش میکنند که نگاهشان به نگاه کسی گره نخورد. انگار حرفها را میخورند. انگار سنگینتر و سختتر نفس میکشند. کسی نیست پای درد و دلشان بشیند. مریضی سخت است اما توی غربت سختتر.
راه افتادیم. نذر کرده بودم هروقت نتیجه گرفتیم به زنی که روبهروی درمانگاه روی زمین مینشیند پول چندوعده غذا بدهم. زن چاقی که چادر مشکی داشت و پوشیه میزد. صدایش برای زنی پنجاه ساله بود. بعدتر گفتم چه شد و چه نشد در اولین فرصت نذرم را ادا میکنم. از درمانگاه که بیرون آمدیم چشم چرخاندم. زن سر جای همیشگیاش نبود. فضای سبز اطراف و محوطه را بالا و پایین کردیم، چندبار رفتیم و آمدیم. نبود که نبود. نذرم نمیخواست ادا شود. آخرین رشتهی امیدم بود. برای ادای نذر هم اختیاری نداشتم. خواستن و نخواستنم در این میان جایی نداشت. هوای سرد و خشک پاییز قم میپیچید توی بینیام. از دهانهی بینی تا چشمهایم، تا مغزم تیر میکشید. دوست داشتم انقدر بشینم تا زن پیدایش شود. زن سیاهپوش، نور امید بود. فاطمه دیگر طاقتش طاق شده بود. هوای سرد اذیتش میکرد. چندبار دیگر توی تاریک و روشنای پارک بالا و پایین رفتیم. همه جا را خوب نگاه کردم. نبود. نبود. نبود. راه افتادیم. هربار که میگفتم داریم به باما نزدیک میشویم فاطمه از خوشحالی جیغ میکشید و میخندید. فضای ششمتری جای بازی قرار بود تنهایی ما را پر کند. نمیدانم توی کولهام چه چیزهایی ریخته بودم که انقدر سنگین بود. کمردردم را بیشتر میکرد. تنها دلخوشیام این بود که باما نزدیک است. از خیابان رد شدیم اما وقتی رسیدیم مربی قسمت بازی نبود. نا نداشتم جلوتر بروم. روی اولین صندلی نزدیک در نشستم و یکی از گارسونها را صدا زدم. قبل اینکه سوالی کنم گفت به خاطر تعمیرات رستوران تعطیل است. به صورت فاطمه نگاه نکردم. دوست نداشتم ببینم وقتی جملهی گارسون را شنیده چه شکلی شده. گوشیام را دراوردم که به ارسلان زنگ بزنم. دودرصد بیشتر شارژ نداشت. سریع شماره را گرفتم. زود جواب داد. گفت از کلاس آمده بیرون که جوابم را بدهد. گفتم ساعت چند کلاست تمام میشود؟ نگفتم نمیشود یکبار به خاطر ما غیبت کنی؟ً! نگفتم کاش الان بودی با هم میرفتیم جایی که فاطمه خوشحال شود. گفت کلاسم ساعت هشت تمام میشود اما سعی میکنم زودتر بیایم. راست نمیگفت. زودتر نمیآمد. از این وعدهها قبلتر هم داده بود. پشتم را صاف کردم و کوله را انداختم روی دوشم. خواستم برای فاطمه توضیحی چیزی سرهم کنم. نگذاشت حرفی از دهانم خارج شود. گفت :« مامان تو خونه حوصلهم سر میره، نریم خونه». خودم هم خانه را دوست نداشتم. ششماه بود ماشین لباسشویی خرابشده را فرستاده بودیم تعمیرگاه. جاروبرقی هم خراب شده بود. بههمریختگی و لباسهای نشسته و تنهایی خانه را دوستنداشتنی میکرد. کسی را نداشتیم که بدون خجالت لباسهایمان را توی ماشینلباسشوییشان بریزیم. یک ماه قبلترش ارسلان کیک خریده بود. برای تولدم بود. کیکم دختری بود که میخندید و موهایش همه گلهای بنفش بودند. گلهای داوودی بنفش. یکروزی توی اینترنت عکسش را دیدم و قشنگی مجازیاش را فرستاده بودم برای ارسلان. برای سهیم شدنش در این زیبایی. عکس را نگه داشته بود و روز قبل تولدم سپرده بود یکی شبیهش را آماده کنند. بزرگ هم بود. دستکم به دهنفر میرسید. گفتم: «کاش ماماناینا خونهشون قم بود میبردیم با هم میخوردیم». دوست داشتم زیبایی واقعیاش را با بقیه تقسیم کنم. کسی نبود. کسی نبود که بدون تعارف بدون نگرانی از اینکه چه فکری میکنند بگویم یک کیک خوشگل داریم بیایید با هم بخوریمش. کسی نبود که بشود ذوق داشتن یک کیک را راحت نشانش داد. بدترین راه گذاشتن عکسش توی اینستاگرام بود. برای گذاشتن عکس خوشی که هیچ، برای گذاشتن عکس فاطمهی مریض هم گفته بودند بچهداشتنم را به رخ بقیه میکشم. دوستها گفته بودند. غیردوستها که انقدر مهم نبودند و حرفشان زخم نمیزد. حجمی توی گلویم داشت سفت میشد. آب دهانم را قورت دادم. تاثیری نداشت. نشستم و خودم را همقد فاطمه کردم. گفتم: «بریم خونه ببینیم شبکه پویا چی داره؟ یا اصلا بریم دومینوبازی کنیم؟» داد زد: «هیچکدوم! اصلا با من حرف نزن». دستش را گرفتم و آمدیم بیرون.
دوستم راست میگفت. همهی کسانی که میخواستند دایهی مهربانتر از مادر باشند راست میگفتند. همهی کسانی که قبل از حرف زدن به دل ما فکر نمیکردند راست میگفتند. فاطمه تنها بود. چند قدم که جلوتر آمدیم دیگر راه نیامد. گفت:« بغلم کن من خستهم.» انقدر خسته بودم که نتوانم. یادم نیست چهکار کردم. قبول کردم در حد چند قدم توی بغلم باشد یا گفتم نه. اما همانجا بود که تصمیمم را گرفتم. آدمها از کنار ما رد میشدند. سوز هوا قدمهایشان را تند کرده بود. چه کسی میدانست بیخ گلویم سنگ شده. چه کسی اهمیت میداد یک حجم اضافی، یک تودهی مزاحم آمده یک گوشه از بدنم. اصلا بود و نبودم برای اینها برای اینهایی که تند تند میرفتند و دست یکی دونفرشان باقالی داغ بود، چه اهمیتی داشت. بینشان کسی نبود که نیمساعت فاطمه را نگه دارد تا من دکتر بروم. وقتی من برایشان مهم نبودم چرا باید بهشان اهمیتی میدادم؟ اینجا مهم نبودم. با فکر کردن به همینها، اولین اشکم پایین افتاد. نمیخواستم قوی باشم. سر کوچه دوم دورشهر تصمیم گرفتم قوی نباشم. وقتی دکتر سوزن آمپول را توی گوشتم فرو کرد لبخند زدم. پنجساله بودم و اشک توی چشمهایم حلقه زده بود. مامان هنوز هم با افتخار آن روز را تعریف میکند. مامان نمیداند آدم باید سروقتش گریه کند. نباید ریز ریز همه را جمع کند که یک روز یک شب بیاختیارتوی خیابان بیرون نریزد. اشکمهایم پشت سر هم پایین میافتادند. نگاه نکردم کسی میبیند یا نه. یکی دونفری انگار دیدند و زود خودشان را به ندیدن زدند. کسی نپرسید: چیزی شده؟ کمکی لازم داری؟! حرفهای توی سینهام هقهق میشدند و بیرون میریختند. همانشب تصمیم گرفتم ضعیف باشم. صورتی که همیشه میخندد را کنار بگذارم. ظاهرا همیشه میخندیدم چون وقتی نمیخندیدم تلفنم را جواب نمیدادم. وقتی نمیخندیدم همهی اکانتها را لاگاوت میکردم. دوست نداشتم توی حرفهایم ردی از ناراحتی باشد. دوست نداشتم وقتی حرف میزنیم لحن صدایم خستگیها را بفرستند آنطرف خط.
ماشین گرفتیم و برگشتیم خانه. وقتی خواستم کلید دربیاوردم فاطمه گفت زنگ خانه را بزنیم. با اینکه کسی خانه نبود زنگ زدیم. ارسلان توی خانه منتظرمان بود. با خنده و شوخی در را باز کرد. بودنش خوب بود اما حجم نبودنهایش را جبران نمیکرد. گریهی توی خیابان را جبران نمیکرد.
آنشب تصمیم گرفتم خود ضعیفم را نشان بدهم. ناخوشیهای زندگیام را بگذارم توی سینی و بیارم بگذارم جلوی بقیه. یک گوشهی ذهنم که نگران گلههای مردم بود سبک میشد. فردایش که از مدرسه برگشتم سه نفر را انتخاب کردم. سهنفری که از این و آن شنیده بودم از من دلخورند. یکیشان هم چون پیامش را توی تلگرام دیده بودم اما جواب نداده بودم بلاکم کرده بود. فقط او نبود. یک شب مهمان داشتیم و پیام پنج نفر را باز کردم. دیدن و جواب ندادن برای من این بود که ببین پیامت را دیدم. دوتا تیک آبی خورد. دستم بند است. میایم و جواب میدهم. برای او نمیدانم معنیاش چه بود که راهی جز بلاک کردن انتخاب نکرده بود. قبلا به هرسهتاییشان گفته بودم سرم شلوغ است اما نگفته بودم دقیقا چرا سرم شلوغ است. چنین جوابی قابل قبول نبود. یا باید همهی زندگیام را برایشان توضیح میدادم یا آدم بیعاطفه و بیمعرفت و نارفیقی بودم که باید بلاک میشد. زنگ زدم. با هرکدام دستکم یکساعت حرف زدیم. باید برای هرشادیای که کرده بودم توضیح میدادم. باید ثابت میکردم که پشت همان صحنهی قشنگی که دیدی کلی بدبختی بود. باید ثابت میکردم که بدبختم. از خوشبخت نبودن من خوشحال میشدند، شاید بدون اینکه حتی بدانند. از سختی بچهداری، از سختی کار، از سوءاستفادهای که از صداقتم شده بود، از مریضیهای مزمن، از استرسِ گرفتن جواب تست سرطان و از هرچه که شده بود گفتم. من را ناقص میخواستند و داشتم نقصهایم را نشانشان میدادم. بهشان آرامش میداد. حالا بیشتر دوستم داشتند. یکیشان شب پیام داد که خیلی برایم ناراحت است و نشسته برایم گریه کرده. دوست داشتند شکست بخورم، جلو نروم. حاضر بودند برایم روزها مجلس عزا بگیرند و در کنارم سوگواری کنند، دلداریام بدهند اما خیالشان راحت باشد که حتی یکقدم هم از آنها جلوتر نرفتهام.
زمان گذشت. خوب نبود. هرچقدر بیشتر میگفتم انگار آب میرفتم. قدم کوتاهتر میشد. نشان دادن زخمها رویاهایم را کوچک میکرد. رویاهایم را از بین میبرد. خستگی و ضعف هنوز عقلم را از بین نبرده بود. در کنار نسخههای پر از دارو، با داشتن آیندهی نامعلوم، وقتی فهرست تیکنخوردهی هدفهای سال نود و هفت جلوی چشمم بود، بین دوراهیِ حرکت کردن، خوشحال شدن خودم و نزدیکانم یا درجا زدن و خوشحال کردن آدمهای کوتاه قد، من حرکت کردن را انتخاب کردم.