قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۷۴ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

نشسته بودم روی یکی از صندلی‌های استیل درمانگاه. سالن مرمری و سرامیکی برخلاف روزهای دیگر خلوت بود. چندتا زن و شوهر، که بیشترِ شوهرها آخوند بودند و تک و توک زن و مردهای پیر و جوانِ تنها که توی صف دارو یا در نوبت دکتر، انتظار می‌کشیدند. نشسته بودم روی صندلی و حوصله‌ام نمی‌کشید بروم توی صف صندوق بایستم. یک حجم مربع‌شکل وسط سالن بود و بخش اطلاعات، بیمه، صندوق و پذیرش توی آن قرار داشت. این پا و آن‌پا می‌کردم که کسی توی صف نباشد و بعد بروم تا معطل نشوم. خیلی رمق ایستادن نداشتم. تا دفترچه بیمه‌ام را به مسئول صندوق دادم چشمم افتاد به رو‌به‌رو. به آقایی که قد و قامت بلند داشت. کت و شلوار قهوه‌ای پوشیده بود و عینک بدون فریم روی چشم‌هایش بود. چهل پنجاه سالی داشت. دفعه قبل هم که دیدمش همین لباس‌ها تنش بود. انگار سنگینی نگاه من را فهمید. داشت با مسئول پذیرش حرف می‌زد که آرام برگشت سمت من. نگاهم را گرفتم و جوری که من به تو اهمیتی نمی‌دهم ابرویم را بالا انداختم و کارت کشیدم و رفتم سمت داروخانه. مرد اما هنوز نگاهش روی من بود. از آن نگاه‌ها که دنبال چیزی می‌گردد اما پیدا نمی‌کند. مثل وقتی که آدم حرفی روی نوک زبانش است اما نمی‌تواند بگوید. تقلا کردن و به خود فشار آوردن است. من و مامان توی آسانسور درمانگاه، نزدیک در ایستاده بودیم. وقتی آسانسور ایستاد پیرزنی راه افتاد و بیرون رفت. صدای مردانه‌ای گفت: « نرو. نرو خانوم! شما باید بری طبقه‌ی پنج. این‌جا طبقه‌ی سومه» زن دستپاچه برگشت توی آسانسور و به سمت صدا و آرام انگار که ناله کند گفت:« ببخشید». روی چادر مشکی‌اش که بادمجانی شده بود، پر بود از گو‌له‌گوله‌های نخ چادر. هوای آسانسور سنگین شد. گفتم: « ببخشید نداره که مادرجان. پیش میاد» صدا گفت:« بله اما باید تاوان اشتباه رو هم بدن!» برگشتم به سمت صدا، به پست سرم. مرد قد بلندی بود با کت و شلوار قهوه‌ای و عینک بدون فریم. گفتم: « حالا چه اشتباهی بوده مگه؟! حواسشون نبوده خب» صدایش رفت بالاتر: « به عدد نگاه کنن که بدونن کجا پیاده بشن» گفتم: « عدد انگلیسیه هرکسی نمی‌تونه بخونه. اگر بتونه هم باز اشتباه مهمی نیست». گفت خیلی هم اشتباه مهمی است و من هم جواب دادم برای شما مهم است اما در واقع خیلی مهم نیست. موقع رد و بدل کردن جواب‌ها نگاهم روی در و دیوار آسانسور بود. وقتی پیاده شدیم تازه شوهر پیرزن را دیدم که دست به سینه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. مامان و پیرزن اما بهم لبخند زدند.

داروهایم را که از داروخانه گرفتم مرد هنوز کنار بخش پذیرش بود. یکی از کارکنان خدماتی را کنار کشیدم و آرام پرسیدم:« اون آقاهه که کت و شلوار قهوه‌ای دارن چیکاره‌ی اینجان؟» پسرجوانی بود که با سینی چای توی دستش ایستاده بود اما پاهایش می‌خواست حرکت کند. تند گفت: « اون آقا رو می‌‎گی؟ آقای .... دیگه. مدیر درمانگاهه» و بدون این‌که منتظر واکنش من باشد پا تند کرد و رفت. قیافه‌ی مدیر اما هنوز جوری بود که انگار با خودش می‌گوید:« من کجا دیدم این زنه رو؟! حس منفی بهم می‌ده. مطمئنم یه جایی دیدمش...»

۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۲
سهیلا ملکی

سفره‌ی شام را فاطمه و ارسلان جمع کردند. من فقط نشستم و دانه‌های برنج را از روی زمین جمع کردم‌. خیلی سخت نگرفتم. چند دانه که از زمین برداشتم بیخیالش شدم. بعدش تخمه خوردند و بازی کردند. حوصله نداشتم. ارسلان قرآن آخر شبش را خواند و فاطمه با گوشی من بازی کرد. نیاز نبود یادآوری کنم که موقع بازی گوشی را روی حالت پرواز بگذارد تا نکند عکس‌هایمان را توی اینستاگرام یا جای دیگر بفرستد. نیازی نبود تاکید کنم. چند روز است خودم گوشی روی پرواز گذاشته‌ام‌. دو ماه مریضی و بی‌حالی و کسالت، همان‌قدر که بدنم را تحلیل برده، حوصله‌ام را هم کم کرده. کشش کمترین تنش و جر و بحثی را ندارم. گفتم مثل هرشب نباشم که تا وقت خواب روی مبل می‌افتم زل می‎زنم به سقف یا الکی ادای کتاب خواندن درمی‌آورم. گفتم برای تنوع هم که شده بروم آشپزخانه و ظرف و ظروف شام را مرتب کنم. وقتی بشقاب و لیوان‌ها را توی ماشین‌ ظرف‌شویی می‌چیدم ارسلان سعی می‌کرد فاطمه را بخواباند؛ با ماساژ دادن فاطمه و خاراندن پشتش و قصه و لالایی. هیچ‌کدام اما جواب نمی‌داد. کارهای آشپزخانه بیشتر از یک ربع طول نکشید. سپیده آخرین بار کِی آشپزخانه‌اش را مرتب کرد؟ سعید الان برای دخترهایش لالایی می‌خواند؟ دختر کوچکترش دقیقا هم‌سن فاطمه است. اگر مثل فاطمه فقط با لالایی مامانش بخوابد چه؟ ارسلان کلافه شده بود. فاطمه نمی‌خوابید. امدم نشستم کنارش و خودم بدنش را ماساژ دادم. پشتش را خاراندم. نخوابید. بلندش کردم و مثل وقتی نوزاد بود عمودی توی بغلم گرفتمش و تو تاریکی خانه قدم زدیم. گفتم دوستت دارم. جواب داد منم همین طور و خندید. بغض، بیخ گلویم را سنگ کرد. بعد  افقی بغلش کردم. بهانه گرفت که خرسی تنهاست و خیلی قبراق پرید پایین و رفت خرسش را از توی کمد بیاورد. مامان می‌گفت دخترکوچیکه‌ی سعید خیلی بازیگوش است. برعکس خواهر بزرگترش پریماه ساکت است و مظلوم. فکر کنم امسال قرار است برود کلاس اول. روز اول مدرسه را بدون مادرش می‌رود؟ نمی‌شود الان یادم بیاید که این خبرها یکی از کابوس‌هایی است که در خواب‌های دم غروب می‌بینم؟ دوهفته پیش بود. موقع برگشت از مدرسه پول همراهم نبود. با فاطمه بلوار امین را پیاده آمدیم که از سوپرمارکت خرید کنم و کمی پول بگیرم. روز خوبی بود. توی مدرسه درمورد لباس فرم بچه‌ها بحث کرده بودیم. بحث این بود که اصلا چرا لباس فرم داشته باشیم و فکر کردن به علت رفتارهایی که برایمان بدیهی شده بود، من را خوشحال می‌کرد. توی سوپر مارکت به خاطر برق چشم‌های فاطمه تحریم ماکارونی را شکستیم و خرید کردیم که شام ماکارونی داشته باشیم. ارزش غذایی ندارد، ضررش زیاد است اما فکر کردم بعد یکسال خیلی هم بد نیست. داشتیم شام می‌خوردیم که آبجی زنگ زد. یادم نیست درمورد چی حرف زدیم. جمله‌ی آخرش اما خوب یادم است:« راستی می دونی بنده خدا عروس دایی فوت کرده‌؟!» آن‌شب ارسلان خانه نبود. من بودم و فاطمه. دلم می‌خواست جیغ بکشم. یاد خنده‌های نجیبش افتادم. از من کوچک‌تر بود. هیچ‌وقت صدایش را بلند که هیچ، معمولی هم نشنیدم. همیشه ولوم صدایش پایین بود. خواستم گریه کنم اما فاطمه انقدری بزرگ نبود که بتواند گریه‌ام را آرام کند. انقدر بزرگ نبود که از گریه‌ی یکهویی مادرش نترسد. یادم نیست چطور خداحافظی کردیم. سعی کردم یادم بیاید آخرین بار کی دیدمش. یادم نیامد. خواستم فاطمه که خوابید روضه گوش بدهم و سبک شوم. نکردم. اولین آهنگی که دم دستم آمد را از گوشی گذاشتم. زندگی التقاطی، تسکین‌های التقاطی. محسن یگانه وقتی می‌گفت:« صبح پا شم و چشمات رو به من باشه» انگار خود سعید بود. آخرین باری که سعید چشم‌هایش را باز کرد و چشم‌های سپیده روبه‌رویش بود کِی بود؟ چه حالی داشت؟ چه‌کار کرد؟ توی بزرگترهای فامیل، اشرف‌زندایی تنها کسی است که از عشق و عاشقی حرف می‎زند. توی مهمانی بودیم. با لبخند گوشه‌ی لبش گفت: «عروسم اول عاشق سعید شده بوده، سعید چندبار رفته بود خونه‌شون با داداشش کار داست. اونجا سعید رو دیده بود اما هیچ کاری نکرده بود.» به نجابت عروسش افتخار می‌کرد. «بعد هم که سعید دیدش...» وقتی ازدواج کردند به گمانم همان سال‌هایی بود که دایی ورشکست شد. روزهایی که خوش باشند تازه از راه رسیده بودند. تازه همه چیز درست شده بود. چرا حالا؟! سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم اما خوابم نبرد. صبحانه فاطمه را که آماده می‌کردم فکرم این بود که آخرین بار کِی برای خانواده‌اش صبحانه آماده کرد؟ آبجی گفت توی بیمارستان فوت کرده. ده روزی توی بیمارستان بوده. کاش لااقل خبر داشتم. کاش به دیدنش رفته بودم. حالا دوهفته گذشته. انگار تکه‌ای ذغال روی جگرم افتاده و تا می‌خواهد خاموش شود بادی رد می‌شود و روشنش می‌کند. گداخته می‌شود. شنیدن خبر مصیبت سخت است؛ توی غربت سخت‌تر. آبجی حواسش نبود این‌جا کسی نیست که با او بشینم و گریه کنم. گریه‌ی عزا تنهایی نمی‌شود. گریه‌ی مرگ، عزاداری دست‌جمعی، دلداری دادن و آرام شدن می‌خواهد. وقتی تنهایی، گریه سردرد می‌شود. خال روی جگر می‌شود. فردای روزی که ارسلان آمد گفتم عروس داییم فوت کرد. نشناخت. برایش توضیح دادم و یادش آمد که فقط یک بار پسردایی‌ام را دیده. ازدواج با غریبه این عیب را دارد که خاطره‎ی مشترکی از قبل از ازدواج ندارید. وقتی سپیده را؛ دخترهایش را ندیده چطور حال من را بفهمد. حوصله حاشیه‌های اینستاگرام را نداشتم. به توییتر پناه بردم. به نوشتن از شادی‌ها، از فاطمه، بحث‌های متفرقه. به حرفی‌هایی که کمک کند واقعیت را فراموش کنم. ولی تسکینی وجود نداشت. آخر هفته، رفتیم جمکران. فاطمه را با بابایش فرستادم مسجد و خودم توی حیاط نشستم و توی دلگیری عصر جمعه، وسط دعای فرج زدم زیر گریه. گریه همیشه التیام نیست. گاهی فقط نمک روی زخم است. گاهی آن گدازه‌ی روی جگر را گداخته‌تر می‌کند. وقتی برمی‌گشتیم ارسلان نپرسید چرا چشم‌هایم سرخ است. نپرسید چون گریه کردن توی حرم و جمکران سوال پرسیدن ندارد. چند روز بعد گفت برویم قزوین و تسلیت بگوییم. اما سخت‌ترین کار برای من این است که برویم برویم خانه‌ی دایی و نوه‌هایش آن‌جا باشد. حالا فاطمه روی پای من خوابیده. لابد سپیده هم الان بالای سر دخترهایش نشسته. مادر دست خودش نیست. تا بچه‌هایش نخوابند که خوابش نمی‌برد.

 

هفدهم مرداد نود و هفت

۶ نظر ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۷
سهیلا ملکی

بسم الله الرحمن الرحیم
امروز به سختی خودم را از رخت‌خواب جدا کردم. انگار بدن له‌شده‌ام را با میخ به زمین وصل کرده بودند. ارسلان بیدارم کرد. یادم نیست چطوری اما هول کردم. بالای سرم نشسته بود. نمی‌دانم بلند صدا زد یا محکم تکانم داد. چند ثانیه‌ طول کشید بفهمم باید چه کنم و متوجه شوم که دارد بیدارم می‌کند. گفتم ترساندی من را و خندید که کاری نکردم که! چند دقیقه‌ای هم توی جا نشستم تا به خودم بیایم. فاطمه پتویش را کنار زده بود و بالاتنه‌ی لختش سرد بود. پتوی نازکی رویش کشیدم و به ارسلان گفتم کولر را خاموش کند. چند دقیقه‌ای باز نشستم. دیشب دیر خوابیدم. خواباندن فاطمه خیلی طول کشید. ارسلان رفته بود خرید و صبحانه را آماده کرده بود. کره بادام زمینی، شکلات صبحانه دورنگ، خامه، پنیر و گردو و نان تست. این چند وقت که حالم خوب نبوده به او تلنگر زده. البته نه در این حد که خودش هم بشیند و صبحانه بخورد. رتبه‌ی اول پیچاندن صبحانه متعلق به خودش است. اما ان‌قدر تغییر کرده که نه تنها گیر بدهد که باید صبحانه بخوری، بلکه خودش سفره صبحانه را بچیند. دیروز نیمرو درست کرده بود و روز قبل‌ترش یک ظرف بزرگ حلیم گرفته بود. خودش که چیزی نمی‌خورد. نهایتش یک لقمه یا کمی میوه بخورد. نتیجه پنج سال گفت و گو و دعوا و تصمیم و سفره‌آرایی و توضیحاتم درمورد خواص صبحانه فعلا این بوده. به همین راضی‌ام. امروز قرار بود برای مصاحبه آزمون ورودی موسسه بروند وسف. دیشب لباسش را اتو کرده بودم اما متوجه نشدم که یک آستینش دکمه ندارد. وقتی وسط‌های خوردن صبحانه بودم لباسش را پوشید و دیدم تلاش می‌کند آستین بی‌دکمه‌ی بلوز را توی آستین قبل جوری مرتب کند که پیدا نباشد. توی تنش دکمه لباس را دوختم. بعد از رفتنش فاطمه بیدار شد و با هزار کلک کمی صبحانه خورد و رفتیم اتاق ارسلان را مرتب کنیم. به ازای یک روز مریضی و استراحت من، خانه اندازه سه روز نامرتب می‌شود. فاطمه بی‌حوصله بود. چندوقتی است خانه را دوست ندارد و غصه‌اش دارد توی دلم جدی می‌شود. گذاشتمش روی صندلی و با یک دست هی چرخاندمش و با دست دیگر اتاق را مرتب کردم. باید سرعت چرخیدنش یکنواخت می‌بود وگرنه غر می‌زد. باید شعر یا قصه هم می‌خواندم. کمی که کار کردم حس کردم باز فشارم دارد می‌افتد. نشستم و گوشی را باز کردم. قرار بود پیام‌هایی که چند وقت اخیر در واتس‌اپ آمده و نتوانستم جواب بدهم را بخوانم. ده نفری می‌شدند. بیشتر از همه‌ی پیام‌رسان‌های دیگر. دیشب وقتی باز فشارم افتاده بود و نای حرف زدن نداشتم فاطمه زنگ زد. به زور سلام و علیک کردم و وقتی بعد از پنجاه و نه دقیقه حرف زدن می‌خواستیم قطع کنیم سرحال نشسته بودم و منتظر بودم فایل‌های صوتی درمورد نظم را برایم بفرستد. هیچ نگفت سه ماه است زنگ می‌زنم و جواب نمی‌دهی. هیچ بازجویی نکرد. فقط گفت نگرانت بودم و می‌خواستم بلند شوم بیایم قم و چرا وقتی کمک لازم داری به آدم خبر نمی‌دهی. بعد از این‌که قطع کرد فایل‌های صوتی را فرستاد و جلسه اول را گوش کردم و برنامه‌ی امروز را نوشتم. امروز باید پیام‌های واتس‌اپ را جواب می‌دادم. فردا تلگرام. پس فردا اینستاگرام. البته بعید است دایرکت‌های اینستاگرام یک‌روزه تمام شوند. لااقل سه روز کار دارد. همین امروز هم واتس‌اپ بیشتر از دو ساعت وقت برد. فاطمه هم مدام بهانه می‌گرفت و غر می‌زد. حق داشت. تنهایی و گرما و خانه‌ی آپارتمانی و مادر گوشی به دست، چرا بچه‌ی سه ساله را کسل نکند؟ صبح وقتی بیدار شد هم داشتم با تلفن حرف می‌زدم و جای اینکه بروم بغلش کنم فقط لبخند زدم و بعد نگاهم را دزدیدم که بعد از چشم در چشم شدن نیاید کنارم و اصرار کند که گوشی را بگیرد و حرف بزند. زنگ زده بودم به اقای قزلی برای پیگیری پرونده طلاب. گفت قرار است حق التحریر را واریز کنند و صحبت از چگونگی انتشار مطالب ماند برای بعد. تا پیام‌های واتس‌اپ تمام شد ارسلان رسید. نگفته بود برای نهار می‌آید. برای عصر منتظرش بودم. تند تند چندتا کدو خرد کردم، و توی ماهی‌تابه ریختم. روغن زیتون ریختم و پیاز و گوجه و فلفل دلمه‌ی خرد شده و ادویه اضافه کردم. تا از پشت بام سبزی بچینند و به گل‌ها آب بدهند، غذا اماده شده بود. ارسلان نان جو نم زد و تاکید کرد وقتی نیست به گل‌هایش آب بدهم. فاطمه اگر در طول روز خوراکی نخورده باشد خوب غذا می‌خورد. نهارش را خوب خورد اما من اشتها نداشتم. بعد از نهار هم ارسلان را راه انداختیم. چند روزی که وسف هستند اینترنت ندارند. یک جور قرنطینه برای محک زدن میزان سوادشان است. وقتی رفت خیلی در خانه نماندیم. هال و اتاق فاطمه را مرتب کردم و آماده شدیم که برویم کتاب‌خانه. با اسنپ رفتیم و طبق قانون کتاب‌خانه، کفش‌هایم را توی جاکفشی گذاشتم و دمپایی پا کردم. دمپایی اندازه فاطمه ندارند. فاطمه بدون کفش و دمپایی بی‌اعتنا به سکوت، بین قفسه‌های کتاب‌خانه دوید و ‌دوید و من کتاب‌های داستایوفسکی را با دوماه تاخیر و

نخوانده برگرداندم و پنج کتاب اول دولت‌آبادی را امانت گرفتم. بعد از فاطمه پرسیدم برویم کافی‌شاپ یا رستوران؟ اگر می‌گفت رستوران می‌رفتیم سمت فلکه صدوق که برایش کفش و بلوز بخرم. لباس مناسب مهمانی ندارد و چند روز است مغازه‌های آن اطراف حراج زده‌اند. دوست داشتم برایش یک شومیز بخرم. اما گفت کافی‌شاپ و رفتیم کافی‌شاپ طبقه‌ی بالای کتاب‌خانه. فکر کردم شاید همین لباسی که تنش است را بشود تمیز نگه داشت و تابستان را با آن سر کرد. کافی‌شاپ خلوت بود. قاب عکس‌های نیچه و فروید و کیارستمی و چندتا بازیگر هالیوودی را زده بودند به دیوار و از سقف یک شلنگ آب آمده بود و از وسطشان رد می‌شد و به یک دبه ختم می‌شد. برای کولری چیزی بود لابد. میلک شیک پسته و چیپس و پنیر سفارش دادیم. ملیک شیک زودتر آمد. باریستا پسری بود همسن و سال محمد خودمان. فوق قوش بیست ساله. دل دل کردم بهش بگویم که اگر روی شیک پسته به جای شکلات و کاکائو کمی پودر پسته بریزد بهتر است. آخر هم نگفتم. تا چیپس و پنیر اماده شود چای رایگان آوردند که سه قاشق شکری که تویش ریختم هم گسی‌اش را از بین نبرد. چیپس و پنیرش خوشمزه بود اما موقع خوردنش می‌دانستم وقتی تمام شود با خودم خواهم گفت این چه آشغالی بود من توی شکمم ریختم. وقتی تمام شد گفتم. هروقت غذایم پنیر داشته باشد آخرش به همین می‎رسم. موقع بیرون آمدن هم فاطمه یک آبمیوه از یخچال برداشت و سرجمع بیست هزارتومان کارت کشیدم. تا پایمان را بیرون گذاشتیم فاطمه چشمش افتاد به باب اسفنجی روی شیشه مغازه کناری؛ فست فود مومومز. جای بازی کودک دارد و چند باری که به سینما آیه آمده‌ایم به خاطر بازی فاطمه این‌جا پیتزایی چیزی خوردیم. قبل اینکه بخواهد بهانه بگیرد گفتم بریم داخل. طفلک اول باور نشد و بعد از خوشحالی جیغ زد. در را که باز کردم دوید سمت محل بازی و من برای خالی نبودن عریضه سالاد سزار سفارش دادم. اسمش سزار بود اما درواقع سالاد فصل بود با کمی ژامبون و مرغ له شده. احتمالا مرغش باقی‌مانده‌ی مواد پیتزا بود و مجبور شدم ذرت‌های ترش شده‌اش را جدا کنم. ساعت 8 وارد مغازه شدیم و نیم ساعت بعد، اذان مغرب را می‎گفتند. فقط من و فاطمه بودیم و گارسون‌ها. پسر جوانی همسن و سال امیر بین صندلی‌ها را طی میکشید. قرانی که از تلوزیون پخش می‌شد همه‌ی مراسم‌های ختم و عزا را آورده بود توی سالن. هیچ فکر نمی‌کردم رستوران خالی این‌قدر غم‌انگیز باشد. صدای امیر توی سرم می‌پیچید. یک روز وقتی از پیدا نکردن کار عصبانی بود گفت: «تو که نمی‌فهمی وقتی جلوی یه دختر خم می‌شم میزشون رو تمیز کنم چقدر خجالت می‌کشم. تو که نمی‌دونی!» دو سال دانشجویی‌اش در شهریار را توی رستوران کار کرده. پسر گارسونی که توی سکوت طی می‌کشید امیر بود. ساعت 9 شد و فاطمه کوتاه نمی‌آمد. سیب زمینی سفارش دادم که بودنمان وجه آبرومندی پیدا کند. ساعت 9:30 سنجاقک زنگ زد و گفت که از یک سایت فیلم سفارش نوشتن ریویو گرفته. گفتم الان انقدر بی‌پول هستم که هرچیزی باشد را قبول کنم. یک ربعی کار را توضیح داد. جوری رفاقت می‌کند که انگار من از او چند سال کوچکترم، نه او از من. ساعت ده به هر ضرب و زوری بود فاطمه را کندم و از جاده جمکران پیاده آمدیم. هوا دم کرده و او هم خسته بود و نمی‌خواست راه بیاید. برایش مداحی و شعر و قصه خواندم تا به سر کوچه رسیدیم. اسبی که همیشه پیش میوه‌فروش‌ها می‌بینیم سرکوچه بود. کمی هم ایستادیم و به آن دست زدیم و فاطمه که سیر شد راه افتادیم آمدیم خانه. از فیلیمو برایش کارتون بچه رییس را گذاشتم. تقریبا صدبار وسطش قطع شد. سرعت اینترنت 4.5 است اما باز کارمان را راه نمی‌اندازد. کارتون که تمام شد گیر داد برویم شهربازی و هرچقدر توضیح دادم الان شهربازی بسته است قبول نکرد. گریه کرد. گفت مامان من غمیگنم، دلم شکسته و سعی می‌کنم دوستت داشته باشم. جوابی پیدا نکردم. بغلش کردم و قول دادم فردا ببرمش هرجایی که دوست دارد. از بعد ظهر زیاد انرژی مصرف کردم و مطمین نیستم فردا که بیدار شوم حالم عادی باشد. بعد ظهر هم کلاس دارم و نصف برنامه‌هایی که برای امروز نوشته بودم را انجام ندادم. قرص آهنم را نخوردم و آمپولم را نزدم. برای فاطمه هرچقدر لالایی خواندم نخوابید. پشتش را خاراندم. بدنش را ماساژ دادم. ساعت داشت دو می‌شد و خیلی خوابم می‌آمد. یک قصه صوتی دانلود کردم و گذاشتم. توییتر را باز کردم و رسیدم به ابوهدی. نوشته بود متولد 67 است. نوشتم شوخی یا جدی؟ گفت این‌طور که می‌گویند جدی. فاطمه خوابید اما خواب من پرید. چیزی درونم تلوتلو می‌خورد. 3 تا بچه دارد. 8 و 5 و 2 ساله. حوزوی است. احتمالا دانشگاه هم رفته. اولین بار عکسش را وقتی دیدم که با عمامه روی دوش مردم سوریه بود. نبل و الزهرا را آزاد کرده بودند. من هم این‌جا یک ماه است تلاش می‌کنم گلبول‌های قرمز خونم به سطح نرمال برسند و نمی‌رسند.
۱۳۹۷/۴/۳۱

۵ نظر ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۰
سهیلا ملکی

این یک روایت از دکتر داروسازی است که اولین بار وقتی داروی خارجی ای را خواسته بودم، نمونه ی ابرانی اش را نیز آورد و شمرده شمرده برایم گفت: هرچیزی تو این خارحیه هست دقیقا تو همین ایرانیه هم هست و این فقط چون گمرک خورده گرون تره وگرنه کیفیتشون یکیه. وقتی داروی های دیگری خواسته بودم با لحن یک پدر دلسوز توصیه کرده بود داروی غیرضروری نخرم، خودم و دخترم را به دارو عادت ندهم. وقتی با تعجب گفته بودم: اینطوری که شما پیش می رید داروهاتون همه می مونه سرتون جواب داده بود: روزی من رو که مشتری ها نمی دن، روزی من رو خدا می ده.
این روزها که آشناتر شده ایم سپرده بود اگر کسی در دارو و درمان مشکلی داشت خبرش کنم. دو روز قبل از عید زنگ زد به همسرم که من در طول عید مسافرت هستم و باید یک امانتی به دستتان برسانم. آمد جلوی مجتمع. چندتا معرفی نامه داده که اگر نیازمندی را می شناسم که توان پرداخت ویزیت را ندارد یکی از این ها را بدهم تا پیش یکی از چند دکتری برود که دوست آقای دکتر هستند و فقط برای پول نیست که کار می کنند. چند دکتز را معرفی کرد که در طول عید در مطبشان هستند و اصرار داشت قبل از عید به دستمان برساند که در مدت عید اقای دکتر مشهد است و نکند کار کسی لنگ بماند. شاید کار کسی با این ها راه افتاد
و من به مردی فکر می کنم که موقع طراحی این برگه ها به فکر کار خیر بود اما نه با تکبر، نه با خود برتربینی. نه با کمتر دانستن فقرا. مردی که گرفتن نبض دل را هم بلد است و بیمار را دوست خودش معرفی می کند تا نکند آن نیازمند غرورش زیر بار نداری ترکی بردارد. به دکترها سپرده این قضیه را حتی به منشی شان هم نگویند که نکند به این ها کمتر از بقیه ی بیماران احترام کنند. موقع دادن برگه گفت: البته دروغ هم نمیشه چون ما آدم ها همه به نحوی خواهر و برادر هستیم، پس دوست هم هستیم.
به این فکر می کنم که شهر ما پر از پیامبرانی ست که آرام و بی صدا عشق و مهربانی پخش می کنند، بدون این که شناخته شوند.
با وجود این آدم ها همه ی فصل ها بهار است. این روایت فقط یک روایت از مردمان نیک روزگار ماست.

مرد بهاری

۱۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۲
سهیلا ملکی

_ پریا با اینکه هم اسکوتر داره هم کفش اسکیت باباش براش دوچرخه خریده. اون وقت من، من بیجاره هیچکدوم رو ندارم. هرچقدر به بابام قول دادم دختر خوبی باشم به مامانم قول دادم ناخونام رو نجوم اتاقم رو خودم مرتب کنم، قبول نکردن که نکردن. می دونم بابام حرفی نداره. مامانمه که راضی نمیشه. میگه حیاط مجتمع براى اسکیت مناسب نیست. اسکوتر هم خطر داره. راستش خودم هم یه کم می ترسم که بخورم زمین اما دوچرخه، دوچرخه رو میشه به چرخ عقبش کمکی وصل کرد. یعنی میشه واسه عیدی برام بخرن؟ یا مثلا جایزه کارنامه ترم اول. وای که هرکاری می کنم نمی تونم از فکرش بیام بیرون. دوچرخه ی صورتی که یه سبد خوشگل جلوش داره. خدایا باور کن اگه این یدونه رو برام نخرن تا آخر عمرم غمگین و غصه دار می مونم.


+من بچه ی دوم خانواده بودم. کیف و کفش و لباسی که استفاده می کردم رو قبل از من خواهرم استفاده کرده بود و من تمام سعی م رو می کردم که سالم به دست خواهر کوچکترم برسه. البته لباس عید معمولا از این قاعده استثنا بود. گاهی یک چیز در آن واحد برای همگی بود و گاهی هم یک سری چیزها رو هیچ کدام نداشتیم. یکی از اون نداشته هامون دوچرخه ای بود که نه تنها به مامان و بابا نگفتیم بلکه از شرم به روی همدیگه هم نیاوردیم. دوچرخه ی آنه شرلی یا آن سبد جلو که می شد پر از گل و سبزه ش کرد رویایی بود که با بستن چشم هامون بهش می رسیدیم. رویای شیرین هرشب. این طرز زندگی من را طوری بار اورد که برای خرج کردن پول حسابگر باشم و برای بخشش مهر و محبت تا می تونم دست و دلباز. و همین سبک زندگی کمک کرد تا با حقوق کارمندی همسرم و زندگی قسطی به راحتی کنار بیام. قبض ها و قسط ها را سرموقع پرداخت کنیم و ریز ریز پس انداز کنم. اخر پارسال هم از کنار مخارج خونه 300 تومن پس انداز کرده بودم که برای نرگس یک پلاک و زنجیر سبک بخرم. چیزی که درموقع نیاز بشه به پول تبدیلش کرد. معمولا زیر بار خواسته های نرگس که دوستم فلان چیز رو داره نمی رم و سعی می کنم منصرفش کنم اما این بار وقتی خواسته ش یک دوچرخه دخترانه سبد دار بود چطور می تونستم نه بگم؟! تمام کودکی م کنار نرگس ایستاده بود و از ته دل اون رو می خواست.
.
#داستان_بافی #پادری_گرافی

۹ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۳
سهیلا ملکی

دوران شیردهی تموم شد

و من موندم با حسی غریب آمیخته به بغض

چقدر همه چیز زود می گذره

.

.

.

اگر دوسال مادری م ثوابی داشت هدیه می کنم به حضرت زینب سلام الله علیها که فرزندانش رو با عشق فدای اسلام کرد

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۰۰
سهیلا ملکی

خب شروع شد. پارسال همین وقتها بود که از قزوین برگشتم تا جدی تر بخوانم اما داستان پشت داستان. اتفاق پشت اتفاق

حالا چند روزی است عزمم را جزم کردم و همزمان فاطمه به طرز خیلی بدی سرما خورده و مادرها می دانند سرما خوردن بچه شیرخواره چه پروسه ای است. الحمدلله الان رو به خوب شدن است اما حدس می زنم تا کنکور چه اتفاق هایی خواهد افتاد و بعدش چه زندگی آرامی خواهم داشت :))

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است‌
هر که را رنجی دهی، خود راحتی است‌

 

پارسال این روزها

دررفتگی

۲۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۰۴
سهیلا ملکی

فاطمه ما را مامان و بابا صدا می زد اما چند وقتی است به صورت خودجوش می گوید مامانی و به ارسلان می گوید باباجون. هربار که می گوید بعدش مکث می کند واکنش ما را ببیند. ببیند که گل از گلمان می شکفد. غش می کنیم. ضعف می کنیم. دو سالش نشده و راه دلبری را یاد گرفته. ما بیست سالمان است، سی سالمان است و راه دلبری را بلدیم. مهربانی کردن را می شناسیم. راه دل شکستن راه هم بلدیم. 

کاش همیشه مهربانی را انتخاب کنیم. کاش همیشه درپی شاد کردن دل آدم ها باشیم. بدون هیج چشمداشتی...

 

نگاه به باران

 

در حال تماشای باران

۱۲ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۳
سهیلا ملکی

می فرماد که هروقت خواب دیدید صدقه کنار بذارید. اگر بد بود ان شاء الله دفع میشه. اگر هم خوب بود زودتر اتفاق می افته به امید خدا

۳ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۰۷:۵۹
سهیلا ملکی

مهر پارسال که شروع کردم برای کنکور ارشد بخوانم فاطمه هفت ماهه بود. افسردگی پس از زایمانم تازه تمام شده بود و کلاس های حوزه همسرم شروع شده بود. برای نگهداری از دختری که به هیچ وجه حاضر نبود غذای کمکی بخورد و مدام به من وصل بود، دست تنها بودم. مدام به من وصل بود یعنی من در طول شبانه روز فقط می توانستم شب که ارسلان می آمد به دستشویی بروم. فاطمه در طول روز فقط نیم ساعت می خوابید و دوست داشت بغلم باشد. از آن نیم ساعت استفاده می کردم که خانه را قابل نشستن بکنم. در این میان در طول هفته دو شب و آخر هفته غالبا مهمان داشتیم. در روزهای هفته هم حداقل چهار روز برای دورهمی مهمان خانم داشتم یا بچه های همسایه می آمدند. اوضاع جوری بود که تمام روز جمعه به خانه تکانی می گذشت. اخر پاییز رفتم قزوین-خانه پدری- که درس بخوانم اما در بدو ورود دست فاطمه به نحو بدی سوخت و یک ماه طول درمانش کشید و باز نشد درس بخوانم. دو روز از برگشتمان به قم نگذشته بود که دست فاطمه در رفت و بخاطر اشتباه پزشکی یک ماه دیگر هم خوب شدن این دست طول کشید. باز هم نبود همسر، بچه ی وابسته، مهمان های مکر سرزده و مریض شدن های فصلی و یا ناشی از دندان دراوردن

 

خب اخرش من به علت نداشتن مدیریت و برخی دیگر از مهارت های زندگی سرجمع 20 روز هم نتوانستم درس بخوانم که نتیجه اس یک رتبه نجومی بود. اما چند روزی است که مجددا شروع کرده ام به خواندن. البته هنوز روال کار خوب نیست اما نمی توانم بگذارم امسال هم از دست برود. امسال که آقا تاکید کرده هم بچه دار شوید هم درس بخوانید مصمم تر شده ام چون دیگر خیالم از آن جهت راحت شده که برای نفسم می خواهم درس بخوانم یا درس می خوانم چون احساس وظیفه می کنم. 

 

پارگراف اول درمورد زندگی من بود اما این وضعیت منحصر به من نیست. منحصر به تمام زنانی است بعد از بچه دار شدن هزار مساله جدید برایشان ایجاد شده، هر روز یک اتفاق پیش بینی نشده دارند اما دوست ندارند از درس خواندن دست بکشند. علی الخصوص زنانی که فعالیت های اجتماعی داشته اند. به همین جهت تصمیم گرفتم از شما کسانی که تجربه دارید کمک فکری بخواهیم. چطور به عنوان یک بانوی دغدغه مند به بهترین وجه مادری و همسری کنیم اما از درس خواندن دور نمانیم؟!

در ادامه ایمیل یکی از دوستانم که مادر هستند و دکتری فلسفه دانشگاه تهران پذیرفته شده اند را می آورم. همچنین یک برنامه غذایی و دو برنامه برای کارهای منزل ارائه شده است که با توجه به شرایط هرکس می تواند تغییر کند و مورد استفاده قرار بگیرد

 

 

پ ن: مخاطب این مطلب کسانی هستند که به ضرورت این که باید درس بخوانند یا اینکه برای زندگی روزمره شان برنامه داشته باشند، رسیده اند. پس جای این بحث که ایا زن در این شرایط باید درس بخواند یا نه، اینجا نیست

 

این پست درمورد برنامه ریزی کارهای منزل است و پست های بعدی درمورد مدیریت زمان و  برنامه مطالعه خواهد بود.

 

۲۴ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۷
سهیلا ملکی