قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

حجم خالی

پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۷ ق.ظ

سفره‌ی شام را فاطمه و ارسلان جمع کردند. من فقط نشستم و دانه‌های برنج را از روی زمین جمع کردم‌. خیلی سخت نگرفتم. چند دانه که از زمین برداشتم بیخیالش شدم. بعدش تخمه خوردند و بازی کردند. حوصله نداشتم. ارسلان قرآن آخر شبش را خواند و فاطمه با گوشی من بازی کرد. نیاز نبود یادآوری کنم که موقع بازی گوشی را روی حالت پرواز بگذارد تا نکند عکس‌هایمان را توی اینستاگرام یا جای دیگر بفرستد. نیازی نبود تاکید کنم. چند روز است خودم گوشی روی پرواز گذاشته‌ام‌. دو ماه مریضی و بی‌حالی و کسالت، همان‌قدر که بدنم را تحلیل برده، حوصله‌ام را هم کم کرده. کشش کمترین تنش و جر و بحثی را ندارم. گفتم مثل هرشب نباشم که تا وقت خواب روی مبل می‌افتم زل می‎زنم به سقف یا الکی ادای کتاب خواندن درمی‌آورم. گفتم برای تنوع هم که شده بروم آشپزخانه و ظرف و ظروف شام را مرتب کنم. وقتی بشقاب و لیوان‌ها را توی ماشین‌ ظرف‌شویی می‌چیدم ارسلان سعی می‌کرد فاطمه را بخواباند؛ با ماساژ دادن فاطمه و خاراندن پشتش و قصه و لالایی. هیچ‌کدام اما جواب نمی‌داد. کارهای آشپزخانه بیشتر از یک ربع طول نکشید. سپیده آخرین بار کِی آشپزخانه‌اش را مرتب کرد؟ سعید الان برای دخترهایش لالایی می‌خواند؟ دختر کوچکترش دقیقا هم‌سن فاطمه است. اگر مثل فاطمه فقط با لالایی مامانش بخوابد چه؟ ارسلان کلافه شده بود. فاطمه نمی‌خوابید. امدم نشستم کنارش و خودم بدنش را ماساژ دادم. پشتش را خاراندم. نخوابید. بلندش کردم و مثل وقتی نوزاد بود عمودی توی بغلم گرفتمش و تو تاریکی خانه قدم زدیم. گفتم دوستت دارم. جواب داد منم همین طور و خندید. بغض، بیخ گلویم را سنگ کرد. بعد  افقی بغلش کردم. بهانه گرفت که خرسی تنهاست و خیلی قبراق پرید پایین و رفت خرسش را از توی کمد بیاورد. مامان می‌گفت دخترکوچیکه‌ی سعید خیلی بازیگوش است. برعکس خواهر بزرگترش پریماه ساکت است و مظلوم. فکر کنم امسال قرار است برود کلاس اول. روز اول مدرسه را بدون مادرش می‌رود؟ نمی‌شود الان یادم بیاید که این خبرها یکی از کابوس‌هایی است که در خواب‌های دم غروب می‌بینم؟ دوهفته پیش بود. موقع برگشت از مدرسه پول همراهم نبود. با فاطمه بلوار امین را پیاده آمدیم که از سوپرمارکت خرید کنم و کمی پول بگیرم. روز خوبی بود. توی مدرسه درمورد لباس فرم بچه‌ها بحث کرده بودیم. بحث این بود که اصلا چرا لباس فرم داشته باشیم و فکر کردن به علت رفتارهایی که برایمان بدیهی شده بود، من را خوشحال می‌کرد. توی سوپر مارکت به خاطر برق چشم‌های فاطمه تحریم ماکارونی را شکستیم و خرید کردیم که شام ماکارونی داشته باشیم. ارزش غذایی ندارد، ضررش زیاد است اما فکر کردم بعد یکسال خیلی هم بد نیست. داشتیم شام می‌خوردیم که آبجی زنگ زد. یادم نیست درمورد چی حرف زدیم. جمله‌ی آخرش اما خوب یادم است:« راستی می دونی بنده خدا عروس دایی فوت کرده‌؟!» آن‌شب ارسلان خانه نبود. من بودم و فاطمه. دلم می‌خواست جیغ بکشم. یاد خنده‌های نجیبش افتادم. از من کوچک‌تر بود. هیچ‌وقت صدایش را بلند که هیچ، معمولی هم نشنیدم. همیشه ولوم صدایش پایین بود. خواستم گریه کنم اما فاطمه انقدری بزرگ نبود که بتواند گریه‌ام را آرام کند. انقدر بزرگ نبود که از گریه‌ی یکهویی مادرش نترسد. یادم نیست چطور خداحافظی کردیم. سعی کردم یادم بیاید آخرین بار کی دیدمش. یادم نیامد. خواستم فاطمه که خوابید روضه گوش بدهم و سبک شوم. نکردم. اولین آهنگی که دم دستم آمد را از گوشی گذاشتم. زندگی التقاطی، تسکین‌های التقاطی. محسن یگانه وقتی می‌گفت:« صبح پا شم و چشمات رو به من باشه» انگار خود سعید بود. آخرین باری که سعید چشم‌هایش را باز کرد و چشم‌های سپیده روبه‌رویش بود کِی بود؟ چه حالی داشت؟ چه‌کار کرد؟ توی بزرگترهای فامیل، اشرف‌زندایی تنها کسی است که از عشق و عاشقی حرف می‎زند. توی مهمانی بودیم. با لبخند گوشه‌ی لبش گفت: «عروسم اول عاشق سعید شده بوده، سعید چندبار رفته بود خونه‌شون با داداشش کار داست. اونجا سعید رو دیده بود اما هیچ کاری نکرده بود.» به نجابت عروسش افتخار می‌کرد. «بعد هم که سعید دیدش...» وقتی ازدواج کردند به گمانم همان سال‌هایی بود که دایی ورشکست شد. روزهایی که خوش باشند تازه از راه رسیده بودند. تازه همه چیز درست شده بود. چرا حالا؟! سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم اما خوابم نبرد. صبحانه فاطمه را که آماده می‌کردم فکرم این بود که آخرین بار کِی برای خانواده‌اش صبحانه آماده کرد؟ آبجی گفت توی بیمارستان فوت کرده. ده روزی توی بیمارستان بوده. کاش لااقل خبر داشتم. کاش به دیدنش رفته بودم. حالا دوهفته گذشته. انگار تکه‌ای ذغال روی جگرم افتاده و تا می‌خواهد خاموش شود بادی رد می‌شود و روشنش می‌کند. گداخته می‌شود. شنیدن خبر مصیبت سخت است؛ توی غربت سخت‌تر. آبجی حواسش نبود این‌جا کسی نیست که با او بشینم و گریه کنم. گریه‌ی عزا تنهایی نمی‌شود. گریه‌ی مرگ، عزاداری دست‌جمعی، دلداری دادن و آرام شدن می‌خواهد. وقتی تنهایی، گریه سردرد می‌شود. خال روی جگر می‌شود. فردای روزی که ارسلان آمد گفتم عروس داییم فوت کرد. نشناخت. برایش توضیح دادم و یادش آمد که فقط یک بار پسردایی‌ام را دیده. ازدواج با غریبه این عیب را دارد که خاطره‎ی مشترکی از قبل از ازدواج ندارید. وقتی سپیده را؛ دخترهایش را ندیده چطور حال من را بفهمد. حوصله حاشیه‌های اینستاگرام را نداشتم. به توییتر پناه بردم. به نوشتن از شادی‌ها، از فاطمه، بحث‌های متفرقه. به حرفی‌هایی که کمک کند واقعیت را فراموش کنم. ولی تسکینی وجود نداشت. آخر هفته، رفتیم جمکران. فاطمه را با بابایش فرستادم مسجد و خودم توی حیاط نشستم و توی دلگیری عصر جمعه، وسط دعای فرج زدم زیر گریه. گریه همیشه التیام نیست. گاهی فقط نمک روی زخم است. گاهی آن گدازه‌ی روی جگر را گداخته‌تر می‌کند. وقتی برمی‌گشتیم ارسلان نپرسید چرا چشم‌هایم سرخ است. نپرسید چون گریه کردن توی حرم و جمکران سوال پرسیدن ندارد. چند روز بعد گفت برویم قزوین و تسلیت بگوییم. اما سخت‌ترین کار برای من این است که برویم برویم خانه‌ی دایی و نوه‌هایش آن‌جا باشد. حالا فاطمه روی پای من خوابیده. لابد سپیده هم الان بالای سر دخترهایش نشسته. مادر دست خودش نیست. تا بچه‌هایش نخوابند که خوابش نمی‌برد.

 

هفدهم مرداد نود و هفت

۹۷/۰۵/۱۸
سهیلا ملکی

نظرات  (۶)

۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۳ علی خراسانی
چقد طولانی
قرین رحمت حضرت حق باشه ان شاالله
دلت اروم و تنت سلامت ان شاالله
۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۵۶ زهرا شیرازی

خدا رحمتشون کنه و به بچه ها و خانواده اش صبر بده

علت فوتشون چی بود؟



پاسخ:
زنده باشید 
سرطان معده داشتن 
۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۸ زهرا شیرازی
پیامبر(ص):
مصیبتى برخانواده اى وارد میشود و بی تابی میکنند،
و همانگاه رهگذرى برآنان میگذرد و
«اِنّا للّه و اِنّا اِلیه راجعون» میگوید،
اجر این رهگذر بیشتراز اجر آن مصیبت دیدگان است...


امام جواد (ع):
‌ هر که بى تابى اش بر شکیبایى اش غلبه کند، اجرش تباه مى شود.

 ‌
امیرالمؤمنین (ع) :
بیتابى کردن تقدیر را دفع نمى کند، بلکه اجر را به هدر مى دهد.
چه غمناک بود...
خدا رحمتش کنه
و ان شاالله به خانواده ش صبر بده
روحش شاد... دختر بدون مادر؟ تا ابد یک حجم خالیه. من میفهمم اینو

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی