قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

بدوبدوهای زنانه در یک روز معمولی

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۴۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
امروز به سختی خودم را از رخت‌خواب جدا کردم. انگار بدن له‌شده‌ام را با میخ به زمین وصل کرده بودند. ارسلان بیدارم کرد. یادم نیست چطوری اما هول کردم. بالای سرم نشسته بود. نمی‌دانم بلند صدا زد یا محکم تکانم داد. چند ثانیه‌ طول کشید بفهمم باید چه کنم و متوجه شوم که دارد بیدارم می‌کند. گفتم ترساندی من را و خندید که کاری نکردم که! چند دقیقه‌ای هم توی جا نشستم تا به خودم بیایم. فاطمه پتویش را کنار زده بود و بالاتنه‌ی لختش سرد بود. پتوی نازکی رویش کشیدم و به ارسلان گفتم کولر را خاموش کند. چند دقیقه‌ای باز نشستم. دیشب دیر خوابیدم. خواباندن فاطمه خیلی طول کشید. ارسلان رفته بود خرید و صبحانه را آماده کرده بود. کره بادام زمینی، شکلات صبحانه دورنگ، خامه، پنیر و گردو و نان تست. این چند وقت که حالم خوب نبوده به او تلنگر زده. البته نه در این حد که خودش هم بشیند و صبحانه بخورد. رتبه‌ی اول پیچاندن صبحانه متعلق به خودش است. اما ان‌قدر تغییر کرده که نه تنها گیر بدهد که باید صبحانه بخوری، بلکه خودش سفره صبحانه را بچیند. دیروز نیمرو درست کرده بود و روز قبل‌ترش یک ظرف بزرگ حلیم گرفته بود. خودش که چیزی نمی‌خورد. نهایتش یک لقمه یا کمی میوه بخورد. نتیجه پنج سال گفت و گو و دعوا و تصمیم و سفره‌آرایی و توضیحاتم درمورد خواص صبحانه فعلا این بوده. به همین راضی‌ام. امروز قرار بود برای مصاحبه آزمون ورودی موسسه بروند وسف. دیشب لباسش را اتو کرده بودم اما متوجه نشدم که یک آستینش دکمه ندارد. وقتی وسط‌های خوردن صبحانه بودم لباسش را پوشید و دیدم تلاش می‌کند آستین بی‌دکمه‌ی بلوز را توی آستین قبل جوری مرتب کند که پیدا نباشد. توی تنش دکمه لباس را دوختم. بعد از رفتنش فاطمه بیدار شد و با هزار کلک کمی صبحانه خورد و رفتیم اتاق ارسلان را مرتب کنیم. به ازای یک روز مریضی و استراحت من، خانه اندازه سه روز نامرتب می‌شود. فاطمه بی‌حوصله بود. چندوقتی است خانه را دوست ندارد و غصه‌اش دارد توی دلم جدی می‌شود. گذاشتمش روی صندلی و با یک دست هی چرخاندمش و با دست دیگر اتاق را مرتب کردم. باید سرعت چرخیدنش یکنواخت می‌بود وگرنه غر می‌زد. باید شعر یا قصه هم می‌خواندم. کمی که کار کردم حس کردم باز فشارم دارد می‌افتد. نشستم و گوشی را باز کردم. قرار بود پیام‌هایی که چند وقت اخیر در واتس‌اپ آمده و نتوانستم جواب بدهم را بخوانم. ده نفری می‌شدند. بیشتر از همه‌ی پیام‌رسان‌های دیگر. دیشب وقتی باز فشارم افتاده بود و نای حرف زدن نداشتم فاطمه زنگ زد. به زور سلام و علیک کردم و وقتی بعد از پنجاه و نه دقیقه حرف زدن می‌خواستیم قطع کنیم سرحال نشسته بودم و منتظر بودم فایل‌های صوتی درمورد نظم را برایم بفرستد. هیچ نگفت سه ماه است زنگ می‌زنم و جواب نمی‌دهی. هیچ بازجویی نکرد. فقط گفت نگرانت بودم و می‌خواستم بلند شوم بیایم قم و چرا وقتی کمک لازم داری به آدم خبر نمی‌دهی. بعد از این‌که قطع کرد فایل‌های صوتی را فرستاد و جلسه اول را گوش کردم و برنامه‌ی امروز را نوشتم. امروز باید پیام‌های واتس‌اپ را جواب می‌دادم. فردا تلگرام. پس فردا اینستاگرام. البته بعید است دایرکت‌های اینستاگرام یک‌روزه تمام شوند. لااقل سه روز کار دارد. همین امروز هم واتس‌اپ بیشتر از دو ساعت وقت برد. فاطمه هم مدام بهانه می‌گرفت و غر می‌زد. حق داشت. تنهایی و گرما و خانه‌ی آپارتمانی و مادر گوشی به دست، چرا بچه‌ی سه ساله را کسل نکند؟ صبح وقتی بیدار شد هم داشتم با تلفن حرف می‌زدم و جای اینکه بروم بغلش کنم فقط لبخند زدم و بعد نگاهم را دزدیدم که بعد از چشم در چشم شدن نیاید کنارم و اصرار کند که گوشی را بگیرد و حرف بزند. زنگ زده بودم به اقای قزلی برای پیگیری پرونده طلاب. گفت قرار است حق التحریر را واریز کنند و صحبت از چگونگی انتشار مطالب ماند برای بعد. تا پیام‌های واتس‌اپ تمام شد ارسلان رسید. نگفته بود برای نهار می‌آید. برای عصر منتظرش بودم. تند تند چندتا کدو خرد کردم، و توی ماهی‌تابه ریختم. روغن زیتون ریختم و پیاز و گوجه و فلفل دلمه‌ی خرد شده و ادویه اضافه کردم. تا از پشت بام سبزی بچینند و به گل‌ها آب بدهند، غذا اماده شده بود. ارسلان نان جو نم زد و تاکید کرد وقتی نیست به گل‌هایش آب بدهم. فاطمه اگر در طول روز خوراکی نخورده باشد خوب غذا می‌خورد. نهارش را خوب خورد اما من اشتها نداشتم. بعد از نهار هم ارسلان را راه انداختیم. چند روزی که وسف هستند اینترنت ندارند. یک جور قرنطینه برای محک زدن میزان سوادشان است. وقتی رفت خیلی در خانه نماندیم. هال و اتاق فاطمه را مرتب کردم و آماده شدیم که برویم کتاب‌خانه. با اسنپ رفتیم و طبق قانون کتاب‌خانه، کفش‌هایم را توی جاکفشی گذاشتم و دمپایی پا کردم. دمپایی اندازه فاطمه ندارند. فاطمه بدون کفش و دمپایی بی‌اعتنا به سکوت، بین قفسه‌های کتاب‌خانه دوید و ‌دوید و من کتاب‌های داستایوفسکی را با دوماه تاخیر و

نخوانده برگرداندم و پنج کتاب اول دولت‌آبادی را امانت گرفتم. بعد از فاطمه پرسیدم برویم کافی‌شاپ یا رستوران؟ اگر می‌گفت رستوران می‌رفتیم سمت فلکه صدوق که برایش کفش و بلوز بخرم. لباس مناسب مهمانی ندارد و چند روز است مغازه‌های آن اطراف حراج زده‌اند. دوست داشتم برایش یک شومیز بخرم. اما گفت کافی‌شاپ و رفتیم کافی‌شاپ طبقه‌ی بالای کتاب‌خانه. فکر کردم شاید همین لباسی که تنش است را بشود تمیز نگه داشت و تابستان را با آن سر کرد. کافی‌شاپ خلوت بود. قاب عکس‌های نیچه و فروید و کیارستمی و چندتا بازیگر هالیوودی را زده بودند به دیوار و از سقف یک شلنگ آب آمده بود و از وسطشان رد می‌شد و به یک دبه ختم می‌شد. برای کولری چیزی بود لابد. میلک شیک پسته و چیپس و پنیر سفارش دادیم. ملیک شیک زودتر آمد. باریستا پسری بود همسن و سال محمد خودمان. فوق قوش بیست ساله. دل دل کردم بهش بگویم که اگر روی شیک پسته به جای شکلات و کاکائو کمی پودر پسته بریزد بهتر است. آخر هم نگفتم. تا چیپس و پنیر اماده شود چای رایگان آوردند که سه قاشق شکری که تویش ریختم هم گسی‌اش را از بین نبرد. چیپس و پنیرش خوشمزه بود اما موقع خوردنش می‌دانستم وقتی تمام شود با خودم خواهم گفت این چه آشغالی بود من توی شکمم ریختم. وقتی تمام شد گفتم. هروقت غذایم پنیر داشته باشد آخرش به همین می‎رسم. موقع بیرون آمدن هم فاطمه یک آبمیوه از یخچال برداشت و سرجمع بیست هزارتومان کارت کشیدم. تا پایمان را بیرون گذاشتیم فاطمه چشمش افتاد به باب اسفنجی روی شیشه مغازه کناری؛ فست فود مومومز. جای بازی کودک دارد و چند باری که به سینما آیه آمده‌ایم به خاطر بازی فاطمه این‌جا پیتزایی چیزی خوردیم. قبل اینکه بخواهد بهانه بگیرد گفتم بریم داخل. طفلک اول باور نشد و بعد از خوشحالی جیغ زد. در را که باز کردم دوید سمت محل بازی و من برای خالی نبودن عریضه سالاد سزار سفارش دادم. اسمش سزار بود اما درواقع سالاد فصل بود با کمی ژامبون و مرغ له شده. احتمالا مرغش باقی‌مانده‌ی مواد پیتزا بود و مجبور شدم ذرت‌های ترش شده‌اش را جدا کنم. ساعت 8 وارد مغازه شدیم و نیم ساعت بعد، اذان مغرب را می‎گفتند. فقط من و فاطمه بودیم و گارسون‌ها. پسر جوانی همسن و سال امیر بین صندلی‌ها را طی میکشید. قرانی که از تلوزیون پخش می‌شد همه‌ی مراسم‌های ختم و عزا را آورده بود توی سالن. هیچ فکر نمی‌کردم رستوران خالی این‌قدر غم‌انگیز باشد. صدای امیر توی سرم می‌پیچید. یک روز وقتی از پیدا نکردن کار عصبانی بود گفت: «تو که نمی‌فهمی وقتی جلوی یه دختر خم می‌شم میزشون رو تمیز کنم چقدر خجالت می‌کشم. تو که نمی‌دونی!» دو سال دانشجویی‌اش در شهریار را توی رستوران کار کرده. پسر گارسونی که توی سکوت طی می‌کشید امیر بود. ساعت 9 شد و فاطمه کوتاه نمی‌آمد. سیب زمینی سفارش دادم که بودنمان وجه آبرومندی پیدا کند. ساعت 9:30 سنجاقک زنگ زد و گفت که از یک سایت فیلم سفارش نوشتن ریویو گرفته. گفتم الان انقدر بی‌پول هستم که هرچیزی باشد را قبول کنم. یک ربعی کار را توضیح داد. جوری رفاقت می‌کند که انگار من از او چند سال کوچکترم، نه او از من. ساعت ده به هر ضرب و زوری بود فاطمه را کندم و از جاده جمکران پیاده آمدیم. هوا دم کرده و او هم خسته بود و نمی‌خواست راه بیاید. برایش مداحی و شعر و قصه خواندم تا به سر کوچه رسیدیم. اسبی که همیشه پیش میوه‌فروش‌ها می‌بینیم سرکوچه بود. کمی هم ایستادیم و به آن دست زدیم و فاطمه که سیر شد راه افتادیم آمدیم خانه. از فیلیمو برایش کارتون بچه رییس را گذاشتم. تقریبا صدبار وسطش قطع شد. سرعت اینترنت 4.5 است اما باز کارمان را راه نمی‌اندازد. کارتون که تمام شد گیر داد برویم شهربازی و هرچقدر توضیح دادم الان شهربازی بسته است قبول نکرد. گریه کرد. گفت مامان من غمیگنم، دلم شکسته و سعی می‌کنم دوستت داشته باشم. جوابی پیدا نکردم. بغلش کردم و قول دادم فردا ببرمش هرجایی که دوست دارد. از بعد ظهر زیاد انرژی مصرف کردم و مطمین نیستم فردا که بیدار شوم حالم عادی باشد. بعد ظهر هم کلاس دارم و نصف برنامه‌هایی که برای امروز نوشته بودم را انجام ندادم. قرص آهنم را نخوردم و آمپولم را نزدم. برای فاطمه هرچقدر لالایی خواندم نخوابید. پشتش را خاراندم. بدنش را ماساژ دادم. ساعت داشت دو می‌شد و خیلی خوابم می‌آمد. یک قصه صوتی دانلود کردم و گذاشتم. توییتر را باز کردم و رسیدم به ابوهدی. نوشته بود متولد 67 است. نوشتم شوخی یا جدی؟ گفت این‌طور که می‌گویند جدی. فاطمه خوابید اما خواب من پرید. چیزی درونم تلوتلو می‌خورد. 3 تا بچه دارد. 8 و 5 و 2 ساله. حوزوی است. احتمالا دانشگاه هم رفته. اولین بار عکسش را وقتی دیدم که با عمامه روی دوش مردم سوریه بود. نبل و الزهرا را آزاد کرده بودند. من هم این‌جا یک ماه است تلاش می‌کنم گلبول‌های قرمز خونم به سطح نرمال برسند و نمی‌رسند.
۱۳۹۷/۴/۳۱

۹۷/۰۵/۱۷
سهیلا ملکی

نظرات  (۵)

سلام عزیزم
خاک به سرم 
ان شاالله خبر صحت و سلامتی
منو باش فکر میکردم درگیر خواندن نوشتی 
مواظب خودت باش دیگه😘😘😘😘
این غذاهای ییرونم نخور تو رو خدا معلوم نیست چی توش میزیزن
پاسخ:
سلام
دور از جونتون
کدوم فاطمه‌ای؟ 🤔😀
چشم چشم
اینهارو خونده بودم توی کانالت
قراره برگردی اینجا؟

راستی یه سوال داشتم. میشه در مورد تدریس فلسفه برای کودکان برام یه توضیحی بدی؟
قضیه ش چیه؟ چه شهرهایی دارن؟ چطوری میشه واردش شد و از این حرفها:)
خیلی برام جذابه!
پاسخ:
سلام عزیزم 
بله ان شاالله این‌جا خواهم بود
نمی‌دونستم در کانال هستید🤗
تو تلگرام بهم پیام بدید بگم خدمتتون. این‌جا نمی‌گنجه

البته اول سلام بر سهیلای عزیز:))

سلام بانو

این همه کسلی و بی حالی برای کم خونیتون هست؟!

گزارش یک روز کاریتونو که دادید ، چیزهای جالبی نمیخورید که :)

به جای کشلات صبحانه بگید شیره انگور براتون بیارن

ترکیب سه شیره بگیرید و مرتب استفاده کنید

قرص خون طب اسلامی هم خیلی خوبه.

البته ببخشید اگه جسارت کردم. چیزی بود که از ظاهر صحبت هاتون فهمیدم.

غلبه بلغم ندارید؟

پاسخ:
سلام
ممنون از توصیه‌های خوبتون😁
قرص خون آقای تبریزیان مقطعی حل می‌کنه 
غلبه صفرا دارم معمولا
بله بله در کانال هستم
همه کانال هامم mutه جز قاب زندگی:)
چشم توی تلگرام مزاحمتون میشم. فقط اینکه آی دی نگذاشتید توی کانالتون!
پاسخ:
چه لطفی به من دارید خانوم...🙂
شماره‌تون رو برام خصوصی بذارید بهتون پیام می‌دم ان شاالله 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی