قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

تاوان اشتباه

شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۵۲ ب.ظ

نشسته بودم روی یکی از صندلی‌های استیل درمانگاه. سالن مرمری و سرامیکی برخلاف روزهای دیگر خلوت بود. چندتا زن و شوهر، که بیشترِ شوهرها آخوند بودند و تک و توک زن و مردهای پیر و جوانِ تنها که توی صف دارو یا در نوبت دکتر، انتظار می‌کشیدند. نشسته بودم روی صندلی و حوصله‌ام نمی‌کشید بروم توی صف صندوق بایستم. یک حجم مربع‌شکل وسط سالن بود و بخش اطلاعات، بیمه، صندوق و پذیرش توی آن قرار داشت. این پا و آن‌پا می‌کردم که کسی توی صف نباشد و بعد بروم تا معطل نشوم. خیلی رمق ایستادن نداشتم. تا دفترچه بیمه‌ام را به مسئول صندوق دادم چشمم افتاد به رو‌به‌رو. به آقایی که قد و قامت بلند داشت. کت و شلوار قهوه‌ای پوشیده بود و عینک بدون فریم روی چشم‌هایش بود. چهل پنجاه سالی داشت. دفعه قبل هم که دیدمش همین لباس‌ها تنش بود. انگار سنگینی نگاه من را فهمید. داشت با مسئول پذیرش حرف می‌زد که آرام برگشت سمت من. نگاهم را گرفتم و جوری که من به تو اهمیتی نمی‌دهم ابرویم را بالا انداختم و کارت کشیدم و رفتم سمت داروخانه. مرد اما هنوز نگاهش روی من بود. از آن نگاه‌ها که دنبال چیزی می‌گردد اما پیدا نمی‌کند. مثل وقتی که آدم حرفی روی نوک زبانش است اما نمی‌تواند بگوید. تقلا کردن و به خود فشار آوردن است. من و مامان توی آسانسور درمانگاه، نزدیک در ایستاده بودیم. وقتی آسانسور ایستاد پیرزنی راه افتاد و بیرون رفت. صدای مردانه‌ای گفت: « نرو. نرو خانوم! شما باید بری طبقه‌ی پنج. این‌جا طبقه‌ی سومه» زن دستپاچه برگشت توی آسانسور و به سمت صدا و آرام انگار که ناله کند گفت:« ببخشید». روی چادر مشکی‌اش که بادمجانی شده بود، پر بود از گو‌له‌گوله‌های نخ چادر. هوای آسانسور سنگین شد. گفتم: « ببخشید نداره که مادرجان. پیش میاد» صدا گفت:« بله اما باید تاوان اشتباه رو هم بدن!» برگشتم به سمت صدا، به پست سرم. مرد قد بلندی بود با کت و شلوار قهوه‌ای و عینک بدون فریم. گفتم: « حالا چه اشتباهی بوده مگه؟! حواسشون نبوده خب» صدایش رفت بالاتر: « به عدد نگاه کنن که بدونن کجا پیاده بشن» گفتم: « عدد انگلیسیه هرکسی نمی‌تونه بخونه. اگر بتونه هم باز اشتباه مهمی نیست». گفت خیلی هم اشتباه مهمی است و من هم جواب دادم برای شما مهم است اما در واقع خیلی مهم نیست. موقع رد و بدل کردن جواب‌ها نگاهم روی در و دیوار آسانسور بود. وقتی پیاده شدیم تازه شوهر پیرزن را دیدم که دست به سینه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. مامان و پیرزن اما بهم لبخند زدند.

داروهایم را که از داروخانه گرفتم مرد هنوز کنار بخش پذیرش بود. یکی از کارکنان خدماتی را کنار کشیدم و آرام پرسیدم:« اون آقاهه که کت و شلوار قهوه‌ای دارن چیکاره‌ی اینجان؟» پسرجوانی بود که با سینی چای توی دستش ایستاده بود اما پاهایش می‌خواست حرکت کند. تند گفت: « اون آقا رو می‌‎گی؟ آقای .... دیگه. مدیر درمانگاهه» و بدون این‌که منتظر واکنش من باشد پا تند کرد و رفت. قیافه‌ی مدیر اما هنوز جوری بود که انگار با خودش می‌گوید:« من کجا دیدم این زنه رو؟! حس منفی بهم می‌ده. مطمئنم یه جایی دیدمش...»

۹۷/۰۵/۲۰
سهیلا ملکی

نظرات  (۳)

چقدر خوب تعریف کردید و چقدر بد که تو این روزایی که داره به هممون از هر طرف سخت میگذره، خودمون هم به هم سخت میگیریم! :((((
پاسخ:
ان شاءالله روزهای بهتری میان 🌹
خیلی خوب بود
ولی اون تیکه ای که زمان میره گذشته اگه میرفت پاراگراف بعدی بهتر بود:) یه کم تهش گیج کننده میشه اینطوری
پاسخ:
لطف داری عزیزم
اصلاح شد
۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۸ فاطمه خوش‌نما
وبلاگ خوبی داری. به وبلاگ منم سر بزن :))
پاسخ:
عاشقتم :)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی