قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۷۴ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

می خواست از خونه خارج بشه که دست برد هدفون گوش راستش رو تنظیم کنه. سیم رو از بالای گوشش رد داد و عمامه رو جا به جا کرد. از پنجره می شد دید که هنوز آفتاب طلوع نکرده. با یه حالت عرفانی پرسیدم چی گوش می دی؟ گفت: هری پاتر

-_⊙

برا تقویت لیسنیگه البته ولی خب توقع داشتم دعای عهدی زیارت وارثی چیزی باشه

حقیقتا آخرالزمونه

 

 

۱۳ نظر ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۷:۴۲
سهیلا ملکی

کلافه ام. اشپزخانه نامرتب است، فاطمه طبق معمول مدام به من چسبیده و اجازه انجام کاری نمی دهد. چند روز است در کلاس آنلاینم شرکت نکرده ام و باید هرطور شده کاری که قبول کرده ام را سر و سامان دهم و ایمیلش کنم. اینستاگرام، گوگل پلاس و گروه های تلگرامی را بالا و پایبن می کنم. کسلم. فکر می کنم شاید به قول طب سنتی ها این چند وقت انقدر اب یخ و هندوانه خورده ام مغزم سرد شده که حوصله انجام کاری ندارم.
به شوهری که یک سال است مدام خانه نیست تلگرامی 2 خط غر می زنم. تو دلم می گویم ارسلان پیش خودش فکر نمی کند دست این دختر را گرفته ام از شهر و خانواده و دوستانش دور کردم اوردم در این پردیسان، لااقل هر 2 ماه یک بار حرم ببرم که یادش نرود در قم زندگی می کند؟!
بعد یادم می آید که در دوران مجردی همیشه توقع داشتم روحانیون هم خودشان جهادی باشند و هم خانواده هاشان. چیزی به نام زندگی شخصی نداشته باشند و خود و زن و بچه همگی وقف خدمت به مردم باشند، اعتراضی هم نداشته باشند مگر نه اینکه خودشان این راه را انتخاب کرده اند؟!
خب آن وقت فکرش را هم نمی کردم خودم زن آخوند بشوم

بلند می شوم تمیز کردن خانه را از اتاق آخوند مذکور شروع کنم. چندتا حلقه ی رنگی می دهم به فاطمه سرش گرم باشد بلکه چند دقیقه سراغ من نیاید. چندتا شکلک بچگانه در می آورم با تاکید می گویم: دختر مامان، نفس مامان، با ادب مامان، من برم اتاق بابایی رو تمیز کنم باشه؟! و سعی می کنم ه باشه را با لحن مهربان کش بدهم. اگه چیزی خواستی برو از کمد تو اتاق بردار. باشه؟! با دست اتاقش را نشان می دهم و توی ذهنم می دود که معنی اتاق و کمد را می داند اما معنی اگر، چیزی، خواستی و خواستن را می داند یا نه؟! حتما این ها برای بچه ی یک ساله خیلی گنگ است.
در جواب سرش را به یک طرف کج می کند و می گوید: امم، یعنی باشه و می آیم توی اتاق.
کارهای روتین را تند تند انجام می دهم و ده دقیقه ای طول می کشد. اینکه فاطمه در طول این مدت سراغم نیامده خیلی عجیب است. خدا را شکر می کنم که سرش گرم است. اگر اشپزخانه را مرتب کنم کارها تمام است و فقط درست کردن افطاری می ماند. هال و اتاق فاطمه را صبح مرتب کرده ام.
از اتاق بیرون می آیم فاطمه را می ببنم که هرچیزی خواسته از همه جای خانه برداشته و توی هال ریخته. از جا کفشی جلوی در شروع کرده و به قفسه ها و کابینت اشپزخانه سرک کشیده و اسباب بازی هایش را از کمدش برداشته. سرم داغ می شود می خواهم داد بزنم فاطمه! اما یادم می آید که امام صادق علیه السلام زمانی که متوجه شد صحابی اش اسم فرزندش را فاطمه گذاشته به پهنای صورت اشک ریخت و فرمود: حال که اسم او را فاطمه گذاشتی بر سر او داد نزن، او را دشنام مده و به صورتش سیلی نزن
در مورد دشنام و سیلی که اگر اسلام دست و پایم را نبسته بود هم کاری نمی کردم. می ماند داد زدن و تخلیه شدن. اما می دانم اگر داد بزنم او هم داد زدن را یاد می گیرد و با همین ریز ریز خط انداختن روی روح پاکش می شود سرنوشت نسلش تغییر کند. خیلی چیزها را در خود و جامعه اش تغییر بدهد. توی همین فکرها به تک تک وسایلی که جمع کرده نگاه می کنم و متعجب می شوم با چه سرعتی این ها را جمع کرده، موقع جمع کردنشان به چه چیزی فکر می کرده. چه حس داشته. می روم تب لت را بیاورم که این صحنه را در تاریخ زندگی مان صبر کنم و با خودم می گویم: هوففففف تربیت بچه خیلی سخت است خیلی سخت. خدا خودش کمک کند

 

رمضان نود و پنج

 

خونه ما مرکز دنیا

۱۱ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۲
سهیلا ملکی

رفتم داروخانه قرص بگیرم. دکتر داروخانه مرد ریش سفیدکرده ای بود. پرسیدم : قرص زینک پلاس داربد؟ 2تا جعبه قرص اورد و شمرده شمرده با حالتی پدرانه گفت: ببینید این خارجیه قیمتش 47 هزار تومنه، و این یکی ایرانیه قیمتش 20 هزار تومنه، اما اون چیزی که تو این هست دقیقا تو همین هم هست، فقط به خاطر گمرگ گرون شده. از اینکه حاضر شده بود از سود بیشتر چشم پوشی کند توی دلم خوشحال و متعجب شده بودم. گفتم: شما ایرانی رو بدید، من سعی می کنم کالای ایرانی مصرف کنم. لبخندی دوید توی صورتش و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد یک ورق قرص دراورد و ماشین حساب را گذاشت جلویش تا قیمت را حساب کند. گفتم یه ورق دادید؟ یه بسته کامل می خواستم. با همان ارامش قبلی که سعی در توجیه کردنم داشت گفت: این 20 تا دونه داره، همین رو روزی یک دونه و نه بیشتر بخورید، بعدش هم هفته ای یک سیخ کباب جگر بخورید، به جای نمک تصفیه شده هم نمک دریای مرغوب استفاده کنید کامل کم خونی تون از بین می ره. هنوز نتوانسته بودم ماجرا را هضم کنم کارت عابر را روی پیشخوان گذاشتم و گفتم: پس لطفا یه ژل دندون بدید و به فاطمه اشاره کردم و ادامه دادم: داره 8تا دندون هم زمان درمیاره، خیلی اذیت میشه. مکثی کرد و گفت: امممم ژل البته برای بزرگسالاست باید خیلی کم بزنید. بعد قاطع تر و با همان لحن پدرانه که من همه ش منتظر بودم اول جمله اش بگوید باباجان! توضیح داد: خود همین درد کشیدن موقع دندون دراوردن برای سیستم ایمنی بدن و رشد اون مفیده. نبرید بهتره
گفتم: شما همین طوری بکنید که همه داروهاتون می مونه، فروش نمی ره. حین اینکه کارت عابرم را از روی پیشخوان برمی داشت گفت: روزی من رو که مشتری ها نمی دن، روزی من رو خدا می ده، رمزتون چنده؟ توی دلم گفتم: قد افلح المومنون

پ ن1: " به راستی که مومنان رستگار شدند" سوره مومنون آیه 1
پ ن 2: البته گل رو آقامون خریدن

 

تیرماه نود و پنج

قم آرام

۲۱ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۲
سهیلا ملکی
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای/ فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد
فکر می کنم اگه با رویکرد زناشویی این شعر رو تفسیر کنیم می شه: تو زندگی انقدری به هم خوبی بکنید که اگه یه روزی کار اشتباهی کردی، دل شکستی یا وظیفه ت رو انجام ندادی و کاهلی کردی، همسرت لااقل 2تا از کارای خوبت رو یادش بیاد و با خودش بتونه بگه: اشکال نداره، عوضش قبلا فلان خوبی ها رو کرده. خوبی هایی مثل درست صحبت کردن، رفتارهای محترمانه،صبور بودن، فداکاری کردن، ابراز محبت زبانی، هدیه خریدن و...
نکته ای که نباید ازش غافل بشیم هم اینه که یه وقت می بینی خیلی خوبی کردی، خیلی مراعات کردی اما همسرت اونقدری که باید قدر ندونسته که هیچ، ناسپاسی هم کرده. این جور وقتا علاوه بر اون مهارت های همسرداری که لازمه داشته باشید به این هم فکر کنید که همسرم یه انسانه، انسانی که پر از ضعفه. وقتی من این همه از خدا نعمت می گیرم باز ناسپاسم، باز لطفش رو فراموش می کنم، وقتی در برابر پروردگار مهربانتر از مادر وظیفه م رو انجام نمی دم چطور توقع داشته باشم اون انسان مثل خودم ناسپاس و فراموش کار نباشه ؟!
در پایان تکرار می کنم که:
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای/ فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد


پ ن: ت تکرار رو با کسره بخونید، اردکانی نیستید که x)
۵ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
سهیلا ملکی

چت

 

خدمت شریف شما عرض کنم که از امروز تا 29 روز دیگه کوتاه ترین روزهای ساله. اگر روزه قضا دارید بهترین موقعیته که روزه هاتون رو بگیرید. یا اگر روزه قضا ندارید به نیابت از پدر بزرگ و مادربزرگ یا سایر امواتتون بگیرید. من امروز گرفتم سخت نبود در حالی که سال های قبل به خاطر میگرنم می مردم و زنده می شدم تا افطار بشه. اخرین سالی که روزه گرفتم فقط یک هفته از کل ماه میسر شد. بعدش هم بارداری و بعدش هم شیردهی. 

خلاصه از ما گفتن بود. 

 

پ ن: اگر کسی می خواد از این حرفا بزنه که اصل روزه اینه که سخت باشه و این صحبتا باید بگم که شما مختارید ماه رمضون سال بعد رو یک ماه قبل و یک ماه بعدش روزه بگیرید که طولانی ترین روزها باشه. 

 پ ن2: سحر محر داریم نگران نباشید. نافرمانی مدنی م گرفته بود :دی

۹ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
سهیلا ملکی

حقیقتش بعد از سی روز که برگشتم می بینم خانه کاملا در محاصره سوسک هاست و شوهر محترم همچنان عقیده دارد موجود زنده ی ای که آزار نمی رساند را نباید کشت و هیچ سوسکی را نکشته. سوسک باید دقیقا چه بلایی سر ما بیاورد که آزاردهنده محسوب شود؟ :/

جوری شده جای اینکه ما سوسک ها را دنبال کنیم، آن ها دنبالمان می کنند 

 

از همین الان مبارزه تن به تن آغاز شد -_-

۱۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۰
سهیلا ملکی

بعد از سی روز دارم برمی گردم خونه. الحمدلله این مدتی که قزوین بودیم غذا خوردن فاطمه بهتر شد. یعنی از مطلق ماست و پفیلا خارج شد و حاضر شد غذا بخوره. هرچند این حد از وابستگی به شیر در این سن یعنی 21 ماهگی درست نیست، نه برای خودش خوبه و نه برای من، اما همین که تغییر کرد خیلی خوشحالم. این قزوین اومدن حالم رو خیلی خوب کرد. هم غذا خودنش بهتر شده و هم وابستگیش به من کمتر شده. با اینکه معمولا گوشه گیر نیست ولی روابط اجتماعی و هوش عاطفی ش رشد آشکاری گرد و این نتیجه بازی هاش با مامان بزرگ، بابا بزرگ، خاله و داییه.
وه که چقدر خانواده نعمت بزرگیه.
یکی از شب ها فاطمه فقط دوبار بیدار شد. درحالی که به طور معمول شبی 6یا 7 بار بیدار میشه و من بعد از 20 ماه تونستم 4 ساعت پشت سر هم بخوابم. بماند که بعد بیدار شدن و خوابیدنش انقدر استرس گرفتم از اینکه فقط یک بار بیدار شده که تا صبح بیدار موندم و موقع اذان بیدار شد.
و چه کسی این حس رو درک می کنه به جز مادری که یه بچه ی کم خواب داشته باشه؟! درک کنه که چطور کم خوابیدن بچه می تونه زندگی رو مختل کنه. هرچند هنوز هم حداکثر خوابش 8 ساعته ولی امید دارم که بهتر بشه.

از طرفی تمام کارهای پزشکی که در دوسال اخیر عقب افتاده بود رو انجام دادم. گرچه از کتابایی که با خودم برده بودم فقط رمان ها خونده شدند و کتاب های کنکور دست نخوردن اما راضی ام.
راضی ام که با یه حال خوب دارم بر می گردم. خدابا شکرت

به امید فرداهای بهتر

۵ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۷
سهیلا ملکی

 عاصمه ی عزیزم سلام

چند روزی است شب ها با غصه ی تو به خواب می روم و صبح ها اولین چیزی که به یادم می آید تویی. چند روزی است دست و دلم به کار نمی رود. بغض دارم.

وقتی خانواده ام می پرسند از دوست هندی ات چه خبر؟ می گویم سلامتی و نمی گویم چه شده است. می دانم اگر بخواهم چیزی بگویم اشک هایم زودتر از کلمات پایین می ریزند و آن ها نمی توانند بفهمند چطور برای فوت کسی گریه می کنم که نمی شناسمش. من پدرت را ندیده بودم، بقیه ی خانواده را هم همینطور و حتی نمی دانم اسم هایشان چیست اما بس که تو برایم عزیزی آن ها نیز برایک عزیز شده اند. گویی که از بستگانم هستند. خبر را که شنیدم پاهایم سست شد و ذهنم دوید سراغ این که آخرین دیدارت با پدر چه زمانی بوده است. یادم آمد امسال عید به کشمیر نرفتی و قلبم به هم فشرده شد. دلشوره داشتم چه کسی و چطور خبر را به تو می دهد و چه حالی خواهی شد. چه خواهی کرد...

عاصمه جان تو دوری از وطنت را به جان خریدی تا شریک زندگی مردی شوی که خود و خانواده اش وقف نشر آرمان های انقلاب اسلامی شده اند. و مگر ممکن بود خانواده ت جز بخاطر این هدف والا، به دوری جگرگوشه شان رضایت بدهند؟ دوری از خانواده را پذیرفتی که پشتیبان مردی شوی که دغدغه هایش فراتر از مرزهای جغرافیایی است اما اگر بقیه آقای رضوی را دیده اند که شبانه روز برای به ثمر نشستن آرمان های جهانی انقلاب تلاش می کند؛ من زنش را دیده ام که چطور در کشوری غریب دست تنها مادری می کند،  سختی های نبودن های مدام همسرش را تحمل می کند و چراغ خانه ی او را روشن نگه داشته است.

عزیزدلم. راست گفت سید شهیدان اهل قلم که آرمان خواهی انسان ها مستلزم صبر بر مصیبت هاست، پس بکوش در سیاره رنج ها صبورترین انسان ها باشی. من را در غم خود شریک بدان و به یاد بیاور سفر از این دنیای گذرا به دنیای ابدی و جاودان سرنوشت حتمی همه ی ماست. ان شاالله روزی که با پدرت دیدار می کنی دستت پر و سرت بلند باشد.

به امید به بار نشستن مجاهدت هایت و رهایی همه مستضعفین جهان

دوستدار تو. سهیلا

آبان 1395. قزوین

 

.......................................................................................................................................

برای کسانی که تمایل دارند بیشتر در مورد این خانواده  بدانند

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
سهیلا ملکی

به بچه ها گفته ام زنگ اخر بیایند طبقه سوم مدرسه. قرار است کار گروهی انجام بدهیم و نیاز است روی زمین بنشینند و آن جا کف اش موکت است. ساعت 10: 12 است و 5 دقیقه دیگر باید کلاس شروع شود. معاون مدرسه آمده و با لحنی ناراحت و خواهشمندانه می گوید: خانم ملکی، یه کاری کنید بچه ها نماز بخونن. بهشون بگید نماز بخونن. دقیقا با حالت بچه هایی که پشت ویترین با اصرار از مادرشان عروسک می خواهند. از لحن حرف زدنش خنده ام می گیرد و می گویم: یعنی باید چی بگم بهشون؟ چند جمله ای می گوید و انگار که از من ناامید شده باشد می رود جلوی درس کلاس چهارم و پنجم که کنج سالن هستند با صدای بلند و تاکیدگر می گوید: بچه ها از این به بعد، تو زنگ تفریح بعد از اذان نماز بخونید، هرکس نماز بخونه ستاره دریافت می کنه درضمن شما نماز رو برای ستاره نمی خونید برای خدا می خونید. 

از کار گل درشتش لجم می گیرد و کفری می شوم که حرف های متعارضش چه ذهنیتی در بچه ها ایجاد می کند. اصلا نمی فهمم وقتی دانش آموز 10 دقیقه استراحت بین دو کلاس دارد آن هم در ساعت 12 تا 1  تغذیه خوردن یا سرویس بهداشتی رفتن واجب تر است یا نماز. ان هم در شرایطی که بچه ها همینطوری هم بین کلاس مدام برای سروبس رفتن یا تغذیه خوردن اجازه می گیرند. اصلا خود خدا هم نماز اول وقت را واجب نکرده و دستورالعمل منعطفی داده.

جدا سطح توقعات والدین از مدرسه و این مدرسه به عنوان نهاد آموزش و پروش کودک چقدر است؟ سطح توقعات من باید چقدر باشد وقتی که در ماه سوم مدارس هستیم و بارها من را که تسهیلگر فلسفه برای کودکان هستم با معلم احکام اشتباه گرفته اند. چرا؟ چون گفتم من کلا چادری هستم نه صرفا وقتی مدرسه می آیم یا شاید چون اساسا نمی دانند فلسفه برای کودک ربطی به کلام و احکام و غیره ندارد. کاشکی بروم و بگویم لطفا هرکسی وارد مقوله ی دین داری کودکان نشود مگر اینکه تخصص دین و تخصص کودک داشته باشد. حتما باید بگویم

۷ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۱
سهیلا ملکی

رفته بودم دکتر زنان برای چکاپ سالانه. خانم دکتر که حدود 35 ساله بود داشت برایم توضیح می داد که چکاپ کامل شامل چه چیزهایی است.به ایدز و هپاتیت که رسید گفتم: خب من مطمئنم از 2 سال قبل که آزمایش دادم تا الان رفتار پرخطر نداشتم. منظورم هر فعلی بود که بنواند ویروس را منتقل کند چون نه جراحی داشته ام نه از تیغ آرایشگاه ها استفاده کردم و نه حتی آمپول و سرمی. بنده خدا با چشم هایی که آرایش ملایمی داشت مهربانانه نگاهم کرد و گفت: بله من منظورم نبود که شما رابطه مخاطره آمیز داشتی، خب چون ما تو ایران که پارتنرهای متعدد نداریم و رابطه مون منحصر به همسره. ما تو ایران زندگی می کنیم و به هرحال محدودیت داریم. محدود زندگی می کنیم و سکوت کرد.
این جمله آخر را جوری با غصه گفت که می خواستم بلند شوم بروم پشت میز بغلش کنم و بگویم: طاقت بیار رفیق. علی حضرت برمی گرده. قوی باش قوی!

اما خب خیلی مودب و این شکلی طور ●-⊙ بای بای کردم و خارج شدم. کتاب همراهم نبود دو خط بخوانم و جوگیر شوم و پست قبل را ادامه بدهم. پس کتاب بخوانیم، کتاب :)

 

پ ن: از اونجایی که در هفته قبل چند نفری که _خزعبلات بنده رو قابل دونستن_و وبلاگ رو دنبال کردن، از جامعه پزشکی هستن عرض کنم خدمتشون که خواهر و برادر بزرگوار، این پست رو به خودتون نگیرید. این سرنوشت منه. مجمتع طلاب هم که اومدیم زندگی کنیم همه عجیب غریباش به پست ما خورده ::ی

۶ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۲
سهیلا ملکی