قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

نمی‌دونم برای بقیه هم پیش میاد یا نه. اما این شیوه‌ی مدام منه. هروقت پای نوشتن مطلبی مهم یا مطالعه‌ی کتابی تخصصی به میون میاد ذهنم دستم رو می‌گیره و می‌بره با کارهای دیگه مشغول می‌کنه. احتمالا یکی از راه‌های مغز برای کنترل استرس و یا شاید مکانیسم مغز برای حفظ و نگه داشتن آدم در نقطه‌ی امنه. )comfort zone).

بله امروز صبح هم مثل روزهای دیگه که پای کار جدی وسط میاد و به جای انجام اون کار به کارهای دیگه مشغول می‌شم اول گفتم گرسنمه! یه گردالی همبرگر خونگی دارم. اون رو انداختم توی ماهیتابه و با نوشابه سیاه خوردم و حس کردم کمی از آلامم تسکین پیدا کردن. بعد خواستم به تمیز کردن خونه، رفتن به پیاده‌روی، جواب‌دادن به پیام‌های دوست‌هام و یا حتی انجام فهرست شیطان‌کُشی از تعقیبات نماز صبح مشغول بشم اما گفتم نو نو! نو نو! نو نو نو نو نو نو!

بله گول مغزم رو نخوردم. خب معلومه که خوردم. مغزم گفت بیام اون کاری که مدام گوشه‌ی ذهنته و چیزی نیست به جز وبلاگ‌نویسی رو انجام بده. اومدم بنویسم دیدم دقیقا یک‌سال پیش این موقع گفتم تصمیم دارم این‌جا مرتب بنویسم. الحق‌و‌الانصاف که نفرین خدایان آمون بر من. جدای از اُف بر این همه اهمال‌کاری یعنی پارسال می‌خواستم از انجام چه کاری در برم؟

جدای از این‌ها آیا این بار مستمر خواهم نوشت؟ به‌راستی از چه خواهم نوشت؟

نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که ورودی سال هشتاد‌وهشت هستم و با سی‌ودوسال سن و دو بچه‌ی هفت و یک‌ونیم‌ساله تصمیم گرفتم در کنکور ارشد جامعه‌شناسی شرکت کنم. و کی شروع کردم؟ مهر؟ آبان؟ آذر؟ نخیر! از همین امروز یعنی پنج دی... صدای ناله‌ی حضار رو نمی‌شنوم...

آیا امیدی داشته باشم؟ به راستی ممکن است دانشجوی دانشگاه تهران شوم؟ لااقل یکی از دانشگاه‌های تهران چه؟ 

همین الان به سرم زد که این یادداشت رو در اینستاگرامم هم منتشر کنم. دور شو ای شیطان بدسیرت... 

 

خلاصه که این‌طور. ببینیم چهارماه آتی به لطف ذات اقدس اله که یدونه باشه چطور پیش خواهد رفت.

فعلا✋

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۰۰ ، ۰۷:۱۰
سهیلا ملکی

بچه ی همسایه آمده خانه مان تا شبکه پویا تماشا کند. می گویم: فاطمه خوابیده به خاطر همین صداش رو نمی تونم زیاد کنم. بشین اینجا من می رم تو اتاق فاطمه کار دارم. کاری داشتی آروم بیا صدام کن، از این جا داد نزن. با رضایت بله ای می گوید و ادامه می دهد: خاله یه چیزی هم می دی بخورم؟
طبق تجربه می دانم سیب دوست ندارد. تند تند پرتقالی را پوست می کنم که برگردم سراغ کتاب هایم. فقط وقتی فاطمه خوابیده است می توانم درس بخوانم. یعنی روزی نیم ساعت. باید تلاش کنم نیم ساعت از دست نرود. سکوت مطلق هم باشد که فاطمه با این خواب سبکش بیدار نشود. پرتقال ها را میذارم جلویش و تا می آیم بلند شوم نی گوید: خاله لطفا ریزشون کن اینطوری نمی تونم بخورم. نگاهی به ساعت و اتاق خواب می اندازم و تند تند خورد می کنم. می گوید: خاله من عاااااااشق کارتون هایدی ام، شما هم دوستش داری؟ انگشت اشاره ام را به حالت هیس جلوی بینی ام می گیرم و می گویم: آروم... اره منم دوست داشتم. می پرسد: خب پس چرا نمیای با هم ببینیم؟ با بی حوصلگی می گویم: چون درس دارم، درس. پرتقال را از لای یکی از دندان هایش بیرون می کشد و می گوید: ای بابا شما همیشه درس داری، کی تموم میشه؟! می گویم: هیچ وقت، چون چندماهه باید می خوندم و نخوندم. حالا می خوام بخونم اگه شما و فاطمه بذارید. ظرف را می گذارم جلویش و می روم سمت ظرفشویی تا دستانم را بشورم.
سریع برمی گردم داخل اتاق. اول تلگرام را چک می کنم که ارسلان پیامی نداده باشد. ارسلان معمولا به تلفن خانه زنگ نمی زند مبادا معجزه ای شده باشد و فاطمه خوابیده باشد و با صدای تلفن بیدار شود. کتاب را بر می دارم. به خط دوم که می رسم بچه ی همسایه سرش را از لای در داخل می کند و می گوید: خاله، من گشنمه، با میوه سیر نمی شم. از ترس بیدار شدن فاطمه سریع بلند می شوم بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه می شوم. هم کلافه ام، هم نگران، هم طاقت 1 لحظه گشنه بودن هیچ بچه ای را ندارم. بیسکوییت ساقه طلایی را باز می کنم. دارم توی بشقاب می گذارم که می گوید: خاله من از اینا دوست ندارم اما اگه بینش عسل یا خامه بذاری دوست دارم. کمی شکلات صبحانه برمی دارم و بیسکوییت ها را آغشته می کنم و به هم می چسبانم. ظرف را انقدری پر می کنم که از سیر شدنش مطمئن شوم. هم خیالم راحت شود که سیر شده هم مطمئن باشم در 15 دقیقه آتی سراغم نمی آید. برمی گردم توی اتاق. تا میآیم بنشینم فاطمه از این پهلو به آن پهلو می غلتد. دلم هری می ریزد که ای وای الان بیدار می شود. بیدار نمی شود. با خودم می گویم: دیگه آب از سر تو گذشته. 5 ماه رو از دست دادی، این 50 روز هم روش. ذهنم درگیر روزهای باقیمانده و فرصت کمی که مانده می شود. خدایا، یعنی با این فرصت کم، با کتاب ها و تست هایی که نخواندم و نزدم، با فاطمه، با کار خانه، با مهمان داری... خدایا می شود؟
دارم سعی می کنم افکار مزاحم را از سرم دور کنم که بچه همسایه دوباره سرش را از لای در داخل می کند و آرام می گوید: خاله صدای دوستام از پایین میاد. من می رم با اونا بازی کنم. بابام گفته نباید شبکه پویا نگاه کنی. بیسکوییت رو هم نخوردم. از این بیسکوییت ها دوست ندارم. می گوید و می رود. تند بلند می شوم که برم پشت سرش در را ببندم وگرنه در را می کوبد و این بار قطعا فاطمه بیدار می شود. در را که می بندم چشمم به ظرف بیسکوییت می افتد. نمی توانم نخندم. یک سوم یکی از بیسکوییت ها را نخورده...

 

بیستم اسفند نود و چهار

#بچه_همسایه #کنکور #زندگی_در_مجتمع_طلاب

 

ساقه طلایی

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۳
سهیلا ملکی

با خنده به ارسلان می گویم: تو که از صبح تا شب خونه نیستی. تازه 9 شب هم که می رسی خونه می گی خانم سریع شام بخوریم که باید درس بخونم. ساعت 10 هم که باید اماده خواب بشیم. حالا شما می خوابی و فاطمه نمی خوابه من باید انقدر باهاش سر و کله بزنم تا خوابش ببره. جوری که بیدار نشه بلند شم اسباب بازیاش رو جمع کنم، ساعت رو برا نماز تنظیم کنم. ببینم گوشی و تب لتت شارژ دارن اگه ندارن بزنم تو شارژ. یه چیزی برا صبحونه فردات اماده کنم. بعد برم تو اتاق مطالعه کتابا و جزوه هایی که موقع درس خوندنت پخش و پلا کردی جمع کنم. منتظر بمونم یه تکون بخوری و سریع بپرسم آب بیارم برات؟ و تو بگی خدا خیرت بده بیار تشنمه. اگه دیدم کاری نمونده بخوابم. بعد فاطمه 600 بار تا صبح بیدار بشه و من در حسرت یک شب خواب اروم بمونم. صبح که بیدار میشم تنهایی تا شب با فاطمه مشغول باشم به نحوی که از میزان شعرهایی که براش خوندم سرم سوت بکشه. تمام تلاشم رو بکنم و آخرش کارم به نذر کردن صلوات بیافته بلکه 10 دقیقه بخوابه تا من تند تند نمازم رو بخونم یا با سرعت نور به کارای خونه رسیدگی کنم. کارایی که باید سر وقت انجام بشه و اگه پشت گوش بندازم در عرض 2 روز میتونن خونه رو به بازار شام تبدیل کنن چون فاطمه همچون پیچک به من می چسبه و کاری نمیتونم انجام بدم. باید حواسم به تو هم باشه. به تمیز و کثیفی و صاف و چروک بودن لباسات. به اینکه 30 جفت جوراب داری و هربار میخوای بری بیرون می گی خانم جوراب دارم؟ کلیدم کجاست؟ گوشیم رو ندیدی؟
از طرفی دیگه معمولا یک سری کار هم که وقت نمی کنی خودت انجام بدی باید برات انجام بدم. مثل تایپ و پیگیری و نوشتن. اصولا هم که چیزی به نام خرید منزل یا لباس و ... نداریم چون فقط جمعه خونه هستی و اون روز همه جا بسته س. باید فاطمه رو بذارم تو کالسکه و برم نزدیک ترین فروشگاه و فاطمه همیشه تو راه برگشت یادش بیافته که پیچکه پس چرا تو کالسکه س و گریه کنه و من با یه دست فاطمه رو بغل بگیرم با یک دست کالسکه رو بیارم و خدا رو شکر کنم که چادر لبنانی خریدم. شام و نهار خودمون و فاطمه سرجاش. خونه باید همیشه خیلی تمیز باشه چون مهمونامون معمولا از شهرهای دیگه میان و عادت دارن وقتی زیارتشون رو کردن بگن ما داریم از حرم میایم خونه تون.تو هم که خونه نیستی تا کمکی بکنی و فاطمه ی پیچک هم که...

در تمام این مدت هم تمام سعی کنم افسردگی و دلتنگی خانواده و دوستای دانشگاه سراغم نیاد.
بعد وسط این بلبشو خودم رو بکشم و 1 ساعت وقت باز کنم که برای کنکور ارشد درس بخونم. یعنی قید 1 ساعت خواب بعد نماز صبح رو بزنم.
 خدا رحم میکنه و مثلا من کنکور ارشد قبول می شم و همه میگن: عجب شوهر خوبی داره که میذاره درس بخونه! خدا شانس بده.


ارسلان مبهوت نگاه می کند و می گویم: راستش می خواستم برای اینکه بخندیم حرفهای خاله زنکی بزنم و شوخی کنم، اصلا توقع نداشتم اخرش انقدر رئال و اجتماعی بشه

 

دروغ میگم؟!

۱۶ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۷
سهیلا ملکی
 
|وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّهً وَرَحْمَهً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ|

*هرچند به روز رسانی های این وبلاگ به طور معمول مرتب نبوده است اما این بار دلیل اساسی داشت.
از آنجایی که

جِهَادُالْمَرْأَةِحُسْنُالتَّبَعُّل

این چند وقت غیبت در خدمت همسر گرامی بودیم و البته خواهیم بود.

اگر متاهلید ان شالله در زیر سایه امام زمان (عج) با عشق روز افزون زندگی کنید،اگر مجردید خداوند همسر صالح قسمت شما هم بکند


*الصلوة ،معراجالمؤمن.نماز،معراج مؤمن است

چندوقت پیش در گعده ای بودم. از هردری سخن رفت تا رسید به لذت معنوی

بنده خدایی گفت: من موقعی که میخواهم نماز بخوانم اهنگ لایت میگذارم تا نمازم لذت معنوی بیشتری داشته باشد

+نماز زیبا خواندن آدابی دارد که در کتب فقهی و اخلاقی موجود است

+ نماز با لذت خواندن خوب است اما نماز خواندن برای لذت بردن نیست


*من کشته اشکم. هیچ مؤمنى مرا یاد نمىیکند مگر آنکه گریان میشود. امام حسین (علیه السلام)

از جمله های رایج این ایام:

کدام مجلس برویم؟ کدام سخنران؟ کدام مداح؟

و جمله ای که از بنده خدایی شنیدم:

_فلان مجلس نمی روم چون روضه خوانی اش خوب نیست و گریه ام نمی گیرد

+ به قول حاج اقای رفیعی: گاهی اشک برای امام حسین (علیه السلام) هم میتواند حجاب شود. البته این مورد بسیار محدود است.

گاهی نیاز است برویم پای منبر طلبه ای که اتفاقا خیلی خوب حرف زدن بلد نیست و پای روضه ای بنشنیم که روضه خوانش صوت حزینی ندارد

اشکی که آنجا ریخته شود اشکی ست که برای امام حسین(علیه السلام) ریخته شده است

برای امام حسین(علیه السلام) باید گریه کنیم نه اینکه گریه مان را دربیاورند

..............................................................................................

دانشگاه نوشت

*وقتی سرکلاس، خانم سانتی مانتالی میگوید: حج تمتع بودم، استاد قبول باشه ای میگوید و فقط می پرسد:

_ حج به شما واجب است؟

و طرف مقابل جواب می دهد:

_بله چون استطاعت مالی دارم

استاد لبخند می زند  بحث تمام می شود

اما وقتی من سر کلاس چنین حرفی میزنم استاد تا حج و اصول دین و توحید را زیر سوال نبرد و رسما پودر نکند، بیخیال نمی شود

داستان ها داریم با این چادرمان...

*تشکر از بانیان هیات دانشجویی دانشگاه علامه اما تعداد نگهبانان و حراست غیور دانشگاه در حیاط بیشتر جلب توجه می کرد تا غرفه های دانشجویی

...............................................................................

* " فدای لب عطشان امام حسین(علیه السلام) یعنی فدای خاندانی که با "تحریم آب" تن به "سازش" ندادند....

لبیک یا حسین(علیه السلام)

 

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

از آنجایی که سخن برای گفتن زیاد است و دریغ از همتی برای نگاشتن ـ و چشمی برای خواندن ـ به سبک استاد بزرگ و محبوبم دکترفرهادیبه چند تشکر و تذکر و احیانا گلایه ـ کاملا شخصی ـ بسنده میکنم

 

هرچند که اهل دل عقیده دارند سفر به سرزمین نور، محقق نمی شود مگر به لطف میزبان و

تا که از جانب معشوق نباشد کششی     کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

اما واجب می دانم از جناب دکترکرمیبابت تهدیدشان مبنی بر این که اگر یک جلسه دیگر سر کلاسشان حاضر نشوم، نمره ی قبولی به بنده نخواهند داد تشکر کنم. ایشان همیشه لطفشان ـ به حد زبانزد شدن ـ شامل حال بنده بوده است. تشکر جدی تر بنده از ایشان بدین جهت است که باعث شدند برای حضور در کلاس 8 صبح روز سه شنبه ایشان در کمال حسرت از رفتن به سرزمین نور منصرف شوم. امروز با خبر شدم کلاس سه شنبه ایشان تشکیل نخواهد شد!

تشکر دیگر بنده از جناب آقایعبدالهیست بابت برنامه ریزی منسجم و دقیقشان که هیئتی وار آن قدر تاریخ رفت و برگشت را تغییر دادند تا هم ما از سفر بازبمانیم و هم دوستانی که به سرزمین نور رفته بودند به جای سه شنبه بعد از ظهر، امروزـ یکشنبه ـ به تهران برسند!!

از آن جهت که نمی دانم دادن نمره ی 19.5به بنده توسط جناب دکترفاضلی، باعث خوشحالی ست یا نگرانی، علی الحساب از ایشان تشکر یا گلایه نمی کنم

باید ابراز نگرانی و ناراحتی بکنم از این که ـ طبق مصاحبه های میدانی در دانشکده ـ حداقل 70٪ دانشجویانی که برای آقای هیجان زده و متضاد، کف زدند! معنی واِِژه یتوتالیتررا نمی دانستند*

 

و غم انگیزتر از آن رای به جناب علیمطهریتوسط دوستان ولایت مدار است...

 

 

راستی کاروان جهانیالی بیت المقدسدر راه است

....................................................................

* نشست جریان شناسی سینمای ایران با حضور استادان هاشم زاده و فراستی

...................................................................

 

خوابگاه شهید فرهمند. وابسته به دانشگاه علامه طباطبایی

گزارش از آخرین وضعیت پرونده مبارزه با مفاسد اقتصادی

 

 

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
جناب خانم مجری محترمی که هنوز انقدر تو فضایی که نمیدونی نیابد شلوار جینپارهپارهبپوشیاونم جلو دوربین تلوزیون(ولو ابن که زیر چادر باشه)!

 

شما رو چه به بحث کارشناسی درمورد تفکیک جنسیتی؟! شما برو به همون برنامه ی آَشپزیت برس

"دختر خانواده ی مذهبی اگه دانشگاه تفکیک بشه کجا باید روابط درست با جنس مخالف رو یاد بگیره؟!"

قبل از گفتن این حرف، چند ثانیه فکر کردی؟

برای صدا و سیما تاسف بخورم، برای  تو تاسف بخورم یا برای خودم؟!

...................................................................

 

     

خوابگاه شهید فرهمند. وابسته به دانشگاه علامه طباطبایی

آخرین گزارش از وضعیت اقتصاد لیبرالیستی

*  تصور کن یکی ۵۰۰تومن بدهکاره. بعد از ۱۰ روز باید ۱۵۰۰ تومن بده

یه وال استریت هم باید ما اینجا راه بندازیم

......................................................

وقتی تو دانشکده، خانومی رو میبینم انواع لوازم ارایش رو استفاده کرده که هیچ

اما وقتی میبینم ناخن مصنوعی و لنز رنگی گذاشته و کفش پاشنه 10 سانتی پوشیده، واقعا دوست دارم بپرسم اینجا رو با کجا اشتباه گرفتی؟!

آقایونی رو هم میبینم که ابروهاشون از ابروهای خانوما نازکتره دوست دارم بپرسم خودتو با کی اشتباه گرفتی؟!

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۰ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

می دونی از کجا شروع شد؟

تصور کن یه شب خسته و کوفته از سرکار برگشتی( بچه خوابگاهی هستی ) یه sms برات میاد

" تشکیل دیوار انسانی دور تاسیستات هسته ای، سفر 1 روزه به اصفهان. اگر مایل به همراهی ما هستید، با این شماره تماس بگیرید....."

خودت نمی تونی بری. پیام رو برای هم اتاقیات می خونی و می پرسی: کیا حاضرن برن؟ دست 3تاییشون میاد بالا.

نفر اول میگه بذار برم به اتاق بغلی هم بگم

نفر دوم میگه برم به سوییت روبه رویی بگم

نفر سوم هم میره سراغ گوشیش تا بروبچ همیشه درصحنه رو خبر کنه

و این میشه که تا ساعت11( یک ساعت بعد از اومدن پیام مذکور) 40نفر میان در اتاقت رو میزنن که اسم ما رو هم بنویس.

زنگ می زنی به شماره ای که واسه ثبت نام دادن. بنده ی خدا که توقع داره نهایتا 4نفر باشید، جا می خوره و میگه: شکر خدا تعدادتون بالاست، باید تا فردا صبر کنید ببینیم ظرفیت هست یا نه!

فرداش هم یکی با شما تماس میگیره که: شما مسئول بچه های علامه ای؟ منم از بچه های علامه هستم

خلاصه براتون سرویس ردیف میکنه و شما میشی مسئول. چه مسئولی! مسئولی که هنوز نمیدونه طرف حسابش چه تشکلیه. فقط در این حد که هرکی هستن خودی هستن

ساعت 10 شب حرکت میکنید و میرید حرم امام. یه نیمچه جلسه ای تشکیل میشه و تازه دستت میاد که برگزار کننده برنامه جنبش عدالت خواهه. فرت و فرت هم میان و با شادی و تشکر فراوان می پرسن: شما همه از علامه هستید؟

و شما هی تاکید می کنید که ما فقط بچه های یکی از خوابگاه های کوچیک علامه هستیم و دیگه وقت نشد به بقیه خبر بدیم و ..

و اونا هم هی از علامه و سطح علمیش برای همدیگه حرف میزنن( بیرونمون مردم رو کشته، داخلمون خودمون رو)

صبح می رسید دانشگاه اصفهان و بعد از صبحونه حرکت میکنید سمتUCF

تو راه حال یکی از بچه ها بد میشه و کلی صلوات نذر می کنید که همه سالم برگردیم که پس فردا حراست دانشگاه ما رو نخواد که با چه اختیاری و با اجازه ی کی یه اتوبوس بچه خوابگاهی رو برداشتید بردید اصفهان

به بچه ها یادآوری می کنید که: دوست جونای من، وقتی رسیدیم هرچی از بلندگوها اعلام شد گوش کنید، منظم دست هم رو بگیرید، فقط لاین اول می تونن برن داخل و چون ما تقریبا آخرین اتوبوس هستیم احتمالا نمی تونیم بریم داخل، پس لطفا همهمه و بی نظی و هول دادن در کار نباشه.

از دانشگاه های مختلفی اومدن و برادرشهیدشهریاری سخنران مراسمه.

یکی از بچه های جنبش میاد و می پرسه: کسی از بچه های شما زبان بلده؟ دوستت که عربی بلده، اون یکی دوستت که اسپانیولی و تو که یه کم استامبولی بلدی مامور میشید که در عرض 5 دقیقه یه متن بنویسید و ترجمه کنید

به استاد و دوست و مادر و خواهر و هرکس که ذهنت میرسه زنگ میزنی که تو کار ترجمه ت سوتی ندی

دست چندتا آقا هم برگه می بینید و واین یعنی از هر دانشگاهی قراره یه نماینده صحبت کنه

وقتی به سرعت نور متن رو آماده می کنید، میان و میگن: وقت نیست و بقیه دانشگاه ها هم نمیتونن صحبت کنن

ف.ز با اقتدار میره پیش دبیر انجمن و میگه: نماینده های دانشگاه علامه باید بیان و صحبت کنن و ....

و انقدر با جدیت این حرفارو میزنه که تو فکر میکنی طی یک رای گیری در کل دانشگاه، تو به عنوان نماینده دانشجویان انتخاب شدی و حداقل یه 10 روزی رو متنت کار کردی

خلاصه میری پشت تریپون و موقع صحبت صدای یکی از بروبچ پشت صحنه رو میشنوی: کلاس زبان باز کردن اینجا!

تو نمیدونی اون لحظه بزنی زیر خنده یا با تحکم و جدیت حرفت رو ادامه بدی.

بعد از شما یکی از برادران اهل سنت با لباس محلی میره پشت تریپون و تو بیشتر از همه این جمله ش با اون لهجه غلیظ بلوچب به دلت میشینه: ما در کنار برادران شیعی خود ایستاده ایم و از ایران اسلامی دفاع می کنیم

فرم های ثبت نام عملیات استشهادی در پایگاه های نظامی امریکا در منطقه توزیع میشه و طبق معمول کم میاد

صف تشکیل میشه. تقریبا نفر 30 ام هستی. درها باز میشه و با دست های حلقه شده در هم وارد UCF میشی. دلت شور دوستت رو میزنه که حالش بد بود. چشماتو تنگ می کنی و انتهای صف1500 نفری رو نگاه میکنی بلکه بچه ها رو ببینی

ناخودآگاه سرت برمیگیره سمت اول صف و می بینی بله! بچه های خوابگاه نفرات اول صف هستن و اونی که تو اتوبوس رو به موت بود داره محکم فریاد میزنه: ایران هسته ای را دشمن نمی پسندد،‌ سلطه ی مستکبر را ایران نمی پسندد...

از یه قسمتی به بعد اجازه داخل شدن نمیدن،‌ باید برگردیم. صف به هم می ریزه اما دستای تو همچنان تو دست دوستاته و با هم شعر ای حسرت جان و تنم* رو میخونید و خروج از درب UCF همزمان میشه با: جانم فدای سید علی، جانم فدای سیدعلی، جانم فدای سید علی

خلاصه سوار اتوبوس میشید و تو راه ماشین خراب میشه و راننده که شاکیه (که شام رو هم مثل نهار تو ماشین خوردید و ماشین شده رستوران) شاکی تر میشه و دست جمعی خدارو شکر میکنید که این آقا سید از دانشکده اقتصاد اومد و مجبور نیستید با این راننه کل کل کنید

بعد از یک ساعت ماشین روبه راه میشه و با 60 تا سرعت راه میافتید سمت تهران و ساعت 2شب میرسید جلوی خوابگاه( با 4 ساعت تاخیر) و بچه ها خواب آلود و زیرلب شعار گویان ازت خداحافظی میکنن

با کمک دوستت پارچه نوشته ها و بطری های اب معدنی و ... رو از کف اتوبوس جمع می کنید تا این جناب راننده تو دلش کمتر ارواحت رو یاد کنه

.

.

.

.

به زور کفش رو از پات میکنی. جورابات رو هم درمیاری و میزاری داخلش( برای حفظ حقوق هم اتاقیا) و میای داخل. خودتو میندازی رو تخت و چشمات رو میبندی و به این فکر میکنی که همه چیز از یه *SMSشروع شد.                                  

                                                                                         ۲۴ /۸/۱۳۹۰

.......................................................................................................................

خودم میدونم بی مزه شده، بچه هایی که دستور داده بودن این روز رو ثبت کنم باید ببخشن

*مداحی میثم مطیعی

*آخر هم نفهمیدیم اون SMS رو کی داده بود

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۰ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
 

 

:چند وقت پیش جایی خوندم

 

نمی خواهم کلاس را به صحنۀ جنگ تشبیه کنم؛ ولی به نظر من طرف مقابل تفکری جبهه‌ای دارد و خودی‌ها ضرورت "حمایت از هم‌سنگری‌ها را حس نمی‌کنند و به بهانه‌های مختلف از اظهارنظر سر باز می‌زنند

چند بار همچین موقعیتی رو تجربه کرده بودم.معمولا بحث سر مسائل سیاسی و اجتماعی و دولت و در معدود مواردی راجع به ولایت فقیه بود

اما امروز

!امروز استاد سر کلاس با وقاحت تمام راجع به ائمه جک گفت

همه خندیدند.حتی کسانی که خنده شون نمیومد

وقتی هم که اعتراض کردم، فقط یک نفر اعلام طرفداری کرد

اونم در حد یک جمله ی بی معنی:آره دیگه استاد

 بچه های خوابگاهی که تو کلاس بودند، چند شب قبلش چه ضجه ها که واسه امام جواد (ع)نمی زدند

در مورد یه موضوع که با گوشت و خون ما عجین شده، ۵۰نفر یک طرف باشن، ۲ نفر یک طرف

تو دانشگاه دولتی.تو مملکت اسلامی

واقعا ما اینقدر کمیم؟

...........................................................................................................................................

چند روزیه فکرم درگیر محمدرضاست

محمد رضایی که الان فقط ازش یه حجله مونده و یه قاب عکس

پنج شنبه.وسط میدون کاج.جون داد

وسط این همه بچه شیعه

پلیس نقش دیوار رو خوب و تمام و کمال اجرا کرد

 ۴۵دقیقه از درد به خودش پیچید

التماس کرد:تو رو خدا کمکم کنید

ملت غیور هم فقط وایستادند و با گوشی های منحوسشون فیلم برداری کردن

جون دادن یه جوونو!در حالی که داره به خودش می پیچه و به مردم التماس میکنه

خیلی مزه داره.نه؟

یکی جلوی پات پرپر بشه، تو نهایت حس انسان دوستانه ات این باشه که:تکون نخور.خون بیشتری ازت ! میره.شاید هم روشون نشده بگن:خیلی تکون نخور.فیلم خراب میشه

.....اگر همچین اتفاقی تو غرب می افتاد، خودمون رو خفه میکردیم که چی

...انسانیت در غرب وحشی از بین رفته است و

خداییش لحظه آخر چه فکری کرد؟

...........................................................................................................................................

تو کتاب خونه دانشکده نشسته بودم و مثلا داشتم درس میخوندم که

از سمت ارشد ها صدای گربه اومد

اول فکر کردم که اشتباه شنیدم. اما چند بار دیگه صدا تکرار شد

این جریان یه ۵ دقیقه ای طول کشید.کتابخونه همهمه شد.کم کم بوی سوختگی بلند شد

صدای گربه دیگه به ضجه شبیه شده بود

.... یه سری کتابخونه رو ترک کردند.یه سری اعتراض و

خلاصه

جریان از این قرار بود که یکی از خانم ها گربه ای رو از حیاط دانشکده برداشته و شسته بودند

!بعد هم داشتند رو بخاری خشکش میکردند

صحنه اخلاقی قضیه اینجا بود که وقتی آقای لطیفی از اون خانم پرسیدند که: چرا گربه رو وارد کتابخونه ؟کردی و نظم رو به هم زدی

:ایشون فقط یه جواب داد

!به خاطر حس حیوان دوستانه

 

 

 

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۸۹ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
باید وسایلم را ببندم. باید راه بیافتم

 

برای ماندن چند روزی وقت هست ولی حوصله نیست. چیزی که به خاطرش بمانم نیست

همه چمدان هایشان را بسته اند الا من...

چمدانم را نبسته ام چون که چمدانی ندارم. هیچ وقت نداشته ام

هیچ وقت چمدانی نداشته ام که موقع رفتن در دست بگیرم. روی زمین بکشم،به صدای چرخهایش گوش

کنم و پیش خودم فکر کنم لابد من خیلی آدم دارایی هستم که چمدانم اینقدر سنگین است

هیچ وقت چمدانی نداشته ام. همیشه این کیفم است که بارهایم را حمل میکنداما امروز قضیه فرق میکند. بارهایم زیادند و کیفم کوچک

این چند وقت آخر سرم شلوغ بود و من حواسم به زیاد شدنشان نبود

نه میتوانم ببرمشان،نه دل دل کندن دارم

.

.

.

.

.

.برایم یک چمدان فرستادند

بالاخره من هم صاحب چمدان شدم

چمدانم را پر میکنم، درش را به زور میبندم.به دست میگیرمش و راه میافتم

به سوی خانه راه میافتم

به سوی خانه با چمدانی که تا دیروز برایم غریب بود و امروز خاطراتم را حمل میکند

۰ نظر ۰۱ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 
امشب دلم گرفته است. هوای چشمهایم ابری ست، غمگینم

 

امشب خودم را در آیینه چشمهایت دیدم. چشمهایت چه زلال بود و من نمی دانستم، نمیدیدم

صدایت را شنیدم. اشک هایم ریخت. این من بودم که در آغوشت می گریستم؟

در این حصار خاموشی 

«آن روز که ستاره صدایم کردی، من بر کجای تاریکی هایت تابیده بودم؟»

عذر تقصیر اگر تا امشب نگاهت را نفهمیدم. باور نکردم

بغض صدایت را نشنیدم

.

.

.

.

باید برگردم، اشک هایم کف راهرو جامانده اند. باید بردارمشان

اشک هایی که برای تو ریخته شوند، خیلی عزیزند

 

 

۰ نظر ۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی