قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

یهویی

جمعه, ۲۷ آبان ۱۳۹۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ
 

می دونی از کجا شروع شد؟

تصور کن یه شب خسته و کوفته از سرکار برگشتی( بچه خوابگاهی هستی ) یه sms برات میاد

" تشکیل دیوار انسانی دور تاسیستات هسته ای، سفر 1 روزه به اصفهان. اگر مایل به همراهی ما هستید، با این شماره تماس بگیرید....."

خودت نمی تونی بری. پیام رو برای هم اتاقیات می خونی و می پرسی: کیا حاضرن برن؟ دست 3تاییشون میاد بالا.

نفر اول میگه بذار برم به اتاق بغلی هم بگم

نفر دوم میگه برم به سوییت روبه رویی بگم

نفر سوم هم میره سراغ گوشیش تا بروبچ همیشه درصحنه رو خبر کنه

و این میشه که تا ساعت11( یک ساعت بعد از اومدن پیام مذکور) 40نفر میان در اتاقت رو میزنن که اسم ما رو هم بنویس.

زنگ می زنی به شماره ای که واسه ثبت نام دادن. بنده ی خدا که توقع داره نهایتا 4نفر باشید، جا می خوره و میگه: شکر خدا تعدادتون بالاست، باید تا فردا صبر کنید ببینیم ظرفیت هست یا نه!

فرداش هم یکی با شما تماس میگیره که: شما مسئول بچه های علامه ای؟ منم از بچه های علامه هستم

خلاصه براتون سرویس ردیف میکنه و شما میشی مسئول. چه مسئولی! مسئولی که هنوز نمیدونه طرف حسابش چه تشکلیه. فقط در این حد که هرکی هستن خودی هستن

ساعت 10 شب حرکت میکنید و میرید حرم امام. یه نیمچه جلسه ای تشکیل میشه و تازه دستت میاد که برگزار کننده برنامه جنبش عدالت خواهه. فرت و فرت هم میان و با شادی و تشکر فراوان می پرسن: شما همه از علامه هستید؟

و شما هی تاکید می کنید که ما فقط بچه های یکی از خوابگاه های کوچیک علامه هستیم و دیگه وقت نشد به بقیه خبر بدیم و ..

و اونا هم هی از علامه و سطح علمیش برای همدیگه حرف میزنن( بیرونمون مردم رو کشته، داخلمون خودمون رو)

صبح می رسید دانشگاه اصفهان و بعد از صبحونه حرکت میکنید سمتUCF

تو راه حال یکی از بچه ها بد میشه و کلی صلوات نذر می کنید که همه سالم برگردیم که پس فردا حراست دانشگاه ما رو نخواد که با چه اختیاری و با اجازه ی کی یه اتوبوس بچه خوابگاهی رو برداشتید بردید اصفهان

به بچه ها یادآوری می کنید که: دوست جونای من، وقتی رسیدیم هرچی از بلندگوها اعلام شد گوش کنید، منظم دست هم رو بگیرید، فقط لاین اول می تونن برن داخل و چون ما تقریبا آخرین اتوبوس هستیم احتمالا نمی تونیم بریم داخل، پس لطفا همهمه و بی نظی و هول دادن در کار نباشه.

از دانشگاه های مختلفی اومدن و برادرشهیدشهریاری سخنران مراسمه.

یکی از بچه های جنبش میاد و می پرسه: کسی از بچه های شما زبان بلده؟ دوستت که عربی بلده، اون یکی دوستت که اسپانیولی و تو که یه کم استامبولی بلدی مامور میشید که در عرض 5 دقیقه یه متن بنویسید و ترجمه کنید

به استاد و دوست و مادر و خواهر و هرکس که ذهنت میرسه زنگ میزنی که تو کار ترجمه ت سوتی ندی

دست چندتا آقا هم برگه می بینید و واین یعنی از هر دانشگاهی قراره یه نماینده صحبت کنه

وقتی به سرعت نور متن رو آماده می کنید، میان و میگن: وقت نیست و بقیه دانشگاه ها هم نمیتونن صحبت کنن

ف.ز با اقتدار میره پیش دبیر انجمن و میگه: نماینده های دانشگاه علامه باید بیان و صحبت کنن و ....

و انقدر با جدیت این حرفارو میزنه که تو فکر میکنی طی یک رای گیری در کل دانشگاه، تو به عنوان نماینده دانشجویان انتخاب شدی و حداقل یه 10 روزی رو متنت کار کردی

خلاصه میری پشت تریپون و موقع صحبت صدای یکی از بروبچ پشت صحنه رو میشنوی: کلاس زبان باز کردن اینجا!

تو نمیدونی اون لحظه بزنی زیر خنده یا با تحکم و جدیت حرفت رو ادامه بدی.

بعد از شما یکی از برادران اهل سنت با لباس محلی میره پشت تریپون و تو بیشتر از همه این جمله ش با اون لهجه غلیظ بلوچب به دلت میشینه: ما در کنار برادران شیعی خود ایستاده ایم و از ایران اسلامی دفاع می کنیم

فرم های ثبت نام عملیات استشهادی در پایگاه های نظامی امریکا در منطقه توزیع میشه و طبق معمول کم میاد

صف تشکیل میشه. تقریبا نفر 30 ام هستی. درها باز میشه و با دست های حلقه شده در هم وارد UCF میشی. دلت شور دوستت رو میزنه که حالش بد بود. چشماتو تنگ می کنی و انتهای صف1500 نفری رو نگاه میکنی بلکه بچه ها رو ببینی

ناخودآگاه سرت برمیگیره سمت اول صف و می بینی بله! بچه های خوابگاه نفرات اول صف هستن و اونی که تو اتوبوس رو به موت بود داره محکم فریاد میزنه: ایران هسته ای را دشمن نمی پسندد،‌ سلطه ی مستکبر را ایران نمی پسندد...

از یه قسمتی به بعد اجازه داخل شدن نمیدن،‌ باید برگردیم. صف به هم می ریزه اما دستای تو همچنان تو دست دوستاته و با هم شعر ای حسرت جان و تنم* رو میخونید و خروج از درب UCF همزمان میشه با: جانم فدای سید علی، جانم فدای سیدعلی، جانم فدای سید علی

خلاصه سوار اتوبوس میشید و تو راه ماشین خراب میشه و راننده که شاکیه (که شام رو هم مثل نهار تو ماشین خوردید و ماشین شده رستوران) شاکی تر میشه و دست جمعی خدارو شکر میکنید که این آقا سید از دانشکده اقتصاد اومد و مجبور نیستید با این راننه کل کل کنید

بعد از یک ساعت ماشین روبه راه میشه و با 60 تا سرعت راه میافتید سمت تهران و ساعت 2شب میرسید جلوی خوابگاه( با 4 ساعت تاخیر) و بچه ها خواب آلود و زیرلب شعار گویان ازت خداحافظی میکنن

با کمک دوستت پارچه نوشته ها و بطری های اب معدنی و ... رو از کف اتوبوس جمع می کنید تا این جناب راننده تو دلش کمتر ارواحت رو یاد کنه

.

.

.

.

به زور کفش رو از پات میکنی. جورابات رو هم درمیاری و میزاری داخلش( برای حفظ حقوق هم اتاقیا) و میای داخل. خودتو میندازی رو تخت و چشمات رو میبندی و به این فکر میکنی که همه چیز از یه *SMSشروع شد.                                  

                                                                                         ۲۴ /۸/۱۳۹۰

.......................................................................................................................

خودم میدونم بی مزه شده، بچه هایی که دستور داده بودن این روز رو ثبت کنم باید ببخشن

*مداحی میثم مطیعی

*آخر هم نفهمیدیم اون SMS رو کی داده بود

۹۰/۰۸/۲۷
سهیلا ملکی

خوابگاه

دانشگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی