چمدان
برای ماندن چند روزی وقت هست ولی حوصله نیست. چیزی که به خاطرش بمانم نیست
همه چمدان هایشان را بسته اند الا من...
چمدانم را نبسته ام چون که چمدانی ندارم. هیچ وقت نداشته ام
هیچ وقت چمدانی نداشته ام که موقع رفتن در دست بگیرم. روی زمین بکشم،به صدای چرخهایش گوش
کنم و پیش خودم فکر کنم لابد من خیلی آدم دارایی هستم که چمدانم اینقدر سنگین است
هیچ وقت چمدانی نداشته ام. همیشه این کیفم است که بارهایم را حمل میکنداما امروز قضیه فرق میکند. بارهایم زیادند و کیفم کوچک
این چند وقت آخر سرم شلوغ بود و من حواسم به زیاد شدنشان نبود
نه میتوانم ببرمشان،نه دل دل کندن دارم
.
.
.
.
.
.برایم یک چمدان فرستادند
بالاخره من هم صاحب چمدان شدم
چمدانم را پر میکنم، درش را به زور میبندم.به دست میگیرمش و راه میافتم
به سوی خانه راه میافتم
به سوی خانه با چمدانی که تا دیروز برایم غریب بود و امروز خاطراتم را حمل میکند