قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۲۸ مطلب با موضوع «مادری» ثبت شده است

بچه ی همسایه آمده خانه مان تا شبکه پویا تماشا کند. می گویم: فاطمه خوابیده به خاطر همین صداش رو نمی تونم زیاد کنم. بشین اینجا من می رم تو اتاق فاطمه کار دارم. کاری داشتی آروم بیا صدام کن، از این جا داد نزن. با رضایت بله ای می گوید و ادامه می دهد: خاله یه چیزی هم می دی بخورم؟
طبق تجربه می دانم سیب دوست ندارد. تند تند پرتقالی را پوست می کنم که برگردم سراغ کتاب هایم. فقط وقتی فاطمه خوابیده است می توانم درس بخوانم. یعنی روزی نیم ساعت. باید تلاش کنم نیم ساعت از دست نرود. سکوت مطلق هم باشد که فاطمه با این خواب سبکش بیدار نشود. پرتقال ها را میذارم جلویش و تا می آیم بلند شوم نی گوید: خاله لطفا ریزشون کن اینطوری نمی تونم بخورم. نگاهی به ساعت و اتاق خواب می اندازم و تند تند خورد می کنم. می گوید: خاله من عاااااااشق کارتون هایدی ام، شما هم دوستش داری؟ انگشت اشاره ام را به حالت هیس جلوی بینی ام می گیرم و می گویم: آروم... اره منم دوست داشتم. می پرسد: خب پس چرا نمیای با هم ببینیم؟ با بی حوصلگی می گویم: چون درس دارم، درس. پرتقال را از لای یکی از دندان هایش بیرون می کشد و می گوید: ای بابا شما همیشه درس داری، کی تموم میشه؟! می گویم: هیچ وقت، چون چندماهه باید می خوندم و نخوندم. حالا می خوام بخونم اگه شما و فاطمه بذارید. ظرف را می گذارم جلویش و می روم سمت ظرفشویی تا دستانم را بشورم.
سریع برمی گردم داخل اتاق. اول تلگرام را چک می کنم که ارسلان پیامی نداده باشد. ارسلان معمولا به تلفن خانه زنگ نمی زند مبادا معجزه ای شده باشد و فاطمه خوابیده باشد و با صدای تلفن بیدار شود. کتاب را بر می دارم. به خط دوم که می رسم بچه ی همسایه سرش را از لای در داخل می کند و می گوید: خاله، من گشنمه، با میوه سیر نمی شم. از ترس بیدار شدن فاطمه سریع بلند می شوم بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه می شوم. هم کلافه ام، هم نگران، هم طاقت 1 لحظه گشنه بودن هیچ بچه ای را ندارم. بیسکوییت ساقه طلایی را باز می کنم. دارم توی بشقاب می گذارم که می گوید: خاله من از اینا دوست ندارم اما اگه بینش عسل یا خامه بذاری دوست دارم. کمی شکلات صبحانه برمی دارم و بیسکوییت ها را آغشته می کنم و به هم می چسبانم. ظرف را انقدری پر می کنم که از سیر شدنش مطمئن شوم. هم خیالم راحت شود که سیر شده هم مطمئن باشم در 15 دقیقه آتی سراغم نمی آید. برمی گردم توی اتاق. تا میآیم بنشینم فاطمه از این پهلو به آن پهلو می غلتد. دلم هری می ریزد که ای وای الان بیدار می شود. بیدار نمی شود. با خودم می گویم: دیگه آب از سر تو گذشته. 5 ماه رو از دست دادی، این 50 روز هم روش. ذهنم درگیر روزهای باقیمانده و فرصت کمی که مانده می شود. خدایا، یعنی با این فرصت کم، با کتاب ها و تست هایی که نخواندم و نزدم، با فاطمه، با کار خانه، با مهمان داری... خدایا می شود؟
دارم سعی می کنم افکار مزاحم را از سرم دور کنم که بچه همسایه دوباره سرش را از لای در داخل می کند و آرام می گوید: خاله صدای دوستام از پایین میاد. من می رم با اونا بازی کنم. بابام گفته نباید شبکه پویا نگاه کنی. بیسکوییت رو هم نخوردم. از این بیسکوییت ها دوست ندارم. می گوید و می رود. تند بلند می شوم که برم پشت سرش در را ببندم وگرنه در را می کوبد و این بار قطعا فاطمه بیدار می شود. در را که می بندم چشمم به ظرف بیسکوییت می افتد. نمی توانم نخندم. یک سوم یکی از بیسکوییت ها را نخورده...

 

بیستم اسفند نود و چهار

#بچه_همسایه #کنکور #زندگی_در_مجتمع_طلاب

 

ساقه طلایی

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۳
سهیلا ملکی

دخترم بغلم بود و روی تخت نشسته بودم. اشک امان نمی داد. همه دور و برم بودند. هرکس با نگرانی حدسی می رد تا معلوم شود چه شده. چه حدس هایی زدند را یادم نمی آید که گوش به حرف هایشان نمی دادم.
ارسلان از سر استیصال نگاهی کرد وپرسید: بگم؟ مامان بدون این که منتظر جواب من باشد با دلهره و جدیت گفت: بگو ببینم!
گفت:هیچی بابا، می گه اگه من بمیرم فاطمه تنها میشه. مامان نگرانی اش به تعجب و عصبانیت تبدیل شد. و شروع کرد به اعتراض که یعنی چی؟ برای چی؟ این چه حرفیه! خدا نکنه.
نگاهم به صورت دخترم افتاد و دوباره غم عالم ریخت توی دلم. مامان همچنان داشت حرف می زد. بدون اینکه بخواهم مدام ذهنم می رفت به روزی که فاطمه خیلی پیر شده و بچه و شاید چندین نوه دارد. پیر است و من سال هاست مرده ام. هرچقدر هم که اطرافیان مراقبش باشند آن طوری که من مراقبش هستم؛ از او مراقبت نمی کنند.
تمام زندگی ام در بغل بود و آماده بودم تمام عمرم را به پایش بریزم. هرچند، چند روز بعد با بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، با گریه هایش درطول روز مطمئن شدم که من از پس بزرگ کردنش بر نمی آیم. روزهای سختی گذشت. فاطمه در طول روز و شب خیلی کم می خوابید. وضعیت جسمی ام خوب نبود و نقاهتم طولانی شد. برنامه هایم به هم ریخت. دوری از خانواده و دست تنها بودن فشار را بیشتر می کرد. با اینکه خیلی محتاط بودم چندبار کارش به بیمارستان کشید. یک بار دستش سوخت ویک بار هم در رفت. بس که شیطنت دارد مخصوصا این روزها؛ دیگر با صورت زمین خوردن و کبودی صورت و پیشانی برایمان عادی شده. خودش هم بابت این چیزها گریه نمی کند. امروز به قد و بالایش، به راه رفتنش نگاه می کردم. به کلمات ناقصی که ادا می کرد گوش می دادم. از پشت سرم و از این شانه و آن شانه ام می گفت دی و می خندید. با من بازی می کرد. برای شوخی ما را می ترساند یا گاهی قلقلک می دهد و من دست خدا را می بینم که در این یک سال به نرمی دخترم را بزرگ کرده است. دیگر غم تنهایی اش را ندارم که دلم قرص است خدایی مهربان تر از مادر دارد

عشق تومرا مسلمان کرد
معجزه ی یک ساله ی من
دخترم؛ فاطمه جان سلام...

 

چهارم اسفند نود و چهار

۲ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۲
سهیلا ملکی

با خنده به ارسلان می گویم: تو که از صبح تا شب خونه نیستی. تازه 9 شب هم که می رسی خونه می گی خانم سریع شام بخوریم که باید درس بخونم. ساعت 10 هم که باید اماده خواب بشیم. حالا شما می خوابی و فاطمه نمی خوابه من باید انقدر باهاش سر و کله بزنم تا خوابش ببره. جوری که بیدار نشه بلند شم اسباب بازیاش رو جمع کنم، ساعت رو برا نماز تنظیم کنم. ببینم گوشی و تب لتت شارژ دارن اگه ندارن بزنم تو شارژ. یه چیزی برا صبحونه فردات اماده کنم. بعد برم تو اتاق مطالعه کتابا و جزوه هایی که موقع درس خوندنت پخش و پلا کردی جمع کنم. منتظر بمونم یه تکون بخوری و سریع بپرسم آب بیارم برات؟ و تو بگی خدا خیرت بده بیار تشنمه. اگه دیدم کاری نمونده بخوابم. بعد فاطمه 600 بار تا صبح بیدار بشه و من در حسرت یک شب خواب اروم بمونم. صبح که بیدار میشم تنهایی تا شب با فاطمه مشغول باشم به نحوی که از میزان شعرهایی که براش خوندم سرم سوت بکشه. تمام تلاشم رو بکنم و آخرش کارم به نذر کردن صلوات بیافته بلکه 10 دقیقه بخوابه تا من تند تند نمازم رو بخونم یا با سرعت نور به کارای خونه رسیدگی کنم. کارایی که باید سر وقت انجام بشه و اگه پشت گوش بندازم در عرض 2 روز میتونن خونه رو به بازار شام تبدیل کنن چون فاطمه همچون پیچک به من می چسبه و کاری نمیتونم انجام بدم. باید حواسم به تو هم باشه. به تمیز و کثیفی و صاف و چروک بودن لباسات. به اینکه 30 جفت جوراب داری و هربار میخوای بری بیرون می گی خانم جوراب دارم؟ کلیدم کجاست؟ گوشیم رو ندیدی؟
از طرفی دیگه معمولا یک سری کار هم که وقت نمی کنی خودت انجام بدی باید برات انجام بدم. مثل تایپ و پیگیری و نوشتن. اصولا هم که چیزی به نام خرید منزل یا لباس و ... نداریم چون فقط جمعه خونه هستی و اون روز همه جا بسته س. باید فاطمه رو بذارم تو کالسکه و برم نزدیک ترین فروشگاه و فاطمه همیشه تو راه برگشت یادش بیافته که پیچکه پس چرا تو کالسکه س و گریه کنه و من با یه دست فاطمه رو بغل بگیرم با یک دست کالسکه رو بیارم و خدا رو شکر کنم که چادر لبنانی خریدم. شام و نهار خودمون و فاطمه سرجاش. خونه باید همیشه خیلی تمیز باشه چون مهمونامون معمولا از شهرهای دیگه میان و عادت دارن وقتی زیارتشون رو کردن بگن ما داریم از حرم میایم خونه تون.تو هم که خونه نیستی تا کمکی بکنی و فاطمه ی پیچک هم که...

در تمام این مدت هم تمام سعی کنم افسردگی و دلتنگی خانواده و دوستای دانشگاه سراغم نیاد.
بعد وسط این بلبشو خودم رو بکشم و 1 ساعت وقت باز کنم که برای کنکور ارشد درس بخونم. یعنی قید 1 ساعت خواب بعد نماز صبح رو بزنم.
 خدا رحم میکنه و مثلا من کنکور ارشد قبول می شم و همه میگن: عجب شوهر خوبی داره که میذاره درس بخونه! خدا شانس بده.


ارسلان مبهوت نگاه می کند و می گویم: راستش می خواستم برای اینکه بخندیم حرفهای خاله زنکی بزنم و شوخی کنم، اصلا توقع نداشتم اخرش انقدر رئال و اجتماعی بشه

 

دروغ میگم؟!

۱۶ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۷
سهیلا ملکی

توی هال نشسته بودم و تکیه ام به پشتی بود. مهمان ها تازه رفته بودند. ظرفشویی پر از ظرف، کابینت ها نامرتب، کف خانه کثیف و کتاب های سه طبقه ی اول کتابخانه به لطف بچه ی مهمان که تازه راه افتاده، روزی زمین ولو بودند. فاطمه وسط اتاق داشت دست عروسکش را می جوید. از اول مهر کار و درس ارسلان بیشتر شده است. قبلا از ساعت 8 صبح تا 9 شب خانه نبود اما حالا اولین کلاسش ساعت 5 صبح شروع ی شود. من هم که بخاطر بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، همیشه کسری خواب دارم هرچه می کنم نهایتا 5:15 بیدار می شوم. یعنی وقتی که حداقل نیم ساعتی می شود ارسلان رفته است. رفته و به مسجد رسیده و نمازش را خوانده و مشغول درس و بحث است.

به خانه به هم ریخته نگاه می کنم و فکر می کنم با این شرایط جدید که بعضی شب ها تا 11 با فاطمه تنهایم و او 90 درصد از روز را به من چسبیده، می توانم درس بخوانم؟ خداروشکر کنکور کارشناسی ارشد به اردیبهشت موکول شده اما از طرفی فاطمه هرچقدر بزرگتر می شود شلوغ کاری هایش هم بیشتر می شود. رسیدگی به کارهای خانه و فاطمه تمام وقت و انرژی ام را می گیرد اما عشق درس خواندن را چه کنم؟

توی همین فکرها هستم که ارسلان می آید زانو به زانو رو به رویم می نشیند. لبخند می زند، زل می زند تو چشم هایم رو می گوید: خانومم خیلی ناراحتم. می گویم: اگه ناراحتی پس چرا می خندی؟ دست هایش رو می اندازد دور گردنم، سرش را به سرم می چسباند و با چشمان بسته می گوید: الان خوشحالم که پیش توام، ناراحتم که فردا از 4 صبح تا شب نمی بینمت. همه گرمای بدنم می رود سمت قلبم و تپشش را بیشتر می کند. جهت لیطمئن قلبی می پرسم: واقعا؟! می گوید: واقعا. فاطمه که افتان و خیزان و چهاردست و پا خودش را به ما رسانده با مشقت از پاهایمان می گذرد، خودش را بینمان می اندازد و بساط خنده مان به راه می شود.

همه خستگی ها و افکار منفی ام دور شده اند و با خودم فکر می کنم ارشد که چیزی نیست دکتری هم می توانم قبول شوم...

 

 

مترو شریعتی به سمت دروازه دولت

رژ کمرنگی به لبانش زده و موهای مشکی اش کمی از جلوی مقنعه بیرون زده است. به خانم بغل دستی اش می گوید: آره بابا جدیه، الکی نیست. یه بار تو دانشگاه راجع بهش حرف زدیم یه جلسه هم با خانواده ش اومدن خونه مون. ترم یک ارشده. فعلا کارای پاره وقت می کنه اما مدرکش رو که بگیره یه کار ثابت پیدا می کنه. اخلاقش هم خوبه. سر به راهه کلا. خانم بغل دستی که از چهره اش نمی توانم مجرد یا متاهل بودنش را تشخیص بدهم می گوید: ببین تو الان جوونی. زیبا هم هستی. یه کم به خودت برسی زیباتر هم می شی. چرا می خوای انقدر زود خودت رو اسیر کنی؟ شال روی سرش فقط کمی از موهای بلوندش را پوشانده و با این ارایش غلیظ نمی توانم حسن یا سوء نیتش را از چهره اش بفهمم. دستش را روی پای دختر می گذارد و می گوید: تو بیا شرکت ما من سفارشت رو می کنم. چندتا کیس خوب هم داریم. خوش تیپ، پولدار، باکلاس. تو بیا با اونا اشنا شو. یه چند سال کار کن درست رو هم بخون. الان من خودم هر 2 ماه یه سفر کاری می رم ترکیه. بیا ببین دنیا چه خبره. بعد چند سال هم دوست داشتی ازدواج کن. چرا بختت رو با همچین موردایی بسوزونی؟ 

مترو به ایستگاه دروازه دولت می رسد. چهره ی دختر پر از تردید شده و محو ادامه ی صحبت های کنارش اش است که پیاده می شوم

 

 

وقتی کلمات انقدر روی زندگی، تصمیم ها و سرنوشت مان تاثیر می گذارند کاش با کلمات فقط خوشبختی ببخشیم...

 

 

 

 

 

 

۵ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
سهیلا ملکی

با صدای فاطمه سرم را از کتاب بیرون کشیدم. من این سمت اتاق نشسته بودم و او که ان سمت اتاق با کنترل تلوزیون بازی می کرد پهلویش به سمت من بود. با تعجب سرم را بالا اوردم. صدایش ترکیبی از گریه و ناله بود و در نگاهش خواهش موج می زد. برای اولین بار بود که اینطور نگاه می کرد و صدایش که نمی توانم بنویسمش با زبان بی زبانی از من می خواست به سمتش بروم. حین اینک به سرعت بلند میشدم مطمئن شدم جایی از بدنش درد گرفته است. وقتی رسیدم دیدم یکی پاهایش_ بخاطر اینکه مدام به سمت من برمی گشته تا مطمئن شود جایی نرفتم و هستم_ از زانو به سمت عقب پیچ خورده بود و گیر کرده بود.

بلندش کردم و در آغوشش گرفتم. دیدم چطور طفل 6 ماهه ای وقتی به اوج استیصال رسیده بود از مادرش کمک خواست. امیدش به من بود. می دانست باید از من کمک بخواهد

خدایا تو مادر منی. تو پدر منی. تو همه کس منی

دستم گیر کرده. پایم گیر کرده. تمام وجودم در دنیا گیر کرده

بلندم می کنی؟ 

 

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۸
سهیلا ملکی
 
ارسلان تا می بیند حالم خوب است می پرسد: می خوای به فلانی زنگ بزنی؟ اون دوستت هم از بس بهت زنگ زده جواب ندادی امروز به گوشی من پیام داده

 

می گویم: نه دوست ندارم با کسی حرف بزنم. مجبور میشم الکی خودمو شاد و رو به راه نشون بدم. بهتر شدم به همه شون زنگ میزنم. 

امروز 4 فروردین است و فاطمه 1 ماه است به دنیا امده است. در 4 اسفند

شب قبل از زایمان و 2 روز بعد زایمان که حالم خوب بود به کسانی که شماره شان را داشته م پیام دادم اما بعدش حالم طوری نبود که جواب پیام بدهم. تا امروز بیشتر پیام ها و تماس های دریافتی ام بی پاسخ بوده و درواقع هر 4یا 5 روز یه بار اتفاقی چشمم به گوشی ام افتاده. اگر روزی حس کرده ام بهترم مثلا اعلان های شبکه های اجنماعی را چک کردم یا نتی زدم اما باز بی حال شدم و جواب کامنت هایش را ندادم. شاید هنوز هم زود باشد که قضاوتی بکنم اما فکر می کنم سخت ترین روزهای عمرم را سپری کردم. روزهایی 20 ساعت خوابیدم. روزهای درد کشیدن و ناتوانی. روزهایی که مادری ام تنها در شیر دادن خلاصه شد اما باز فکر می کردم مادری کردن سخت است و من دیگر نمی توانم. شب هایی که افسردگی پس از زایمان دست از سرم بر نمی داشت و هرچند تمام تلاشم را کردم که اصلا به روی خودم نیاورم و روحیه ام خوب باشد باز هم ابجی یک بار گریه کردنم را دید. پرسید: اخه چرا گریه میکنی؟ و من در عین حال که هزار دلیل برای گریه ام داشتم می دیدم بی دلیل در حال اشک ریختن هستم. 

اما امروز دیدم بهترم. چند روزی است که میتوانم بشینم و ضعف و سرگیجه و دردهایم خیلی کم شده است. تصمیم گرفتم حالا که والدین گرامی رفته اند عید دیدنی، ارسلان مشغول درس است و فاطمه خوابیده بنشینم و تا جایی که وقت شود جواب انبوه پیام ها، کامنتها، اعلان ها رابدهم. 

بسم الله :)

پ ن: ای کسانی که ایمان اورده اید، بخورید و بیاشامید اما _اگر از نزدیکانش نیستید و اصلا بار اولی است که میبیندش :|_به عیادت کسی که 3 روز است زایمان کرده نروید، اگر می روید لااقل تا 2 نصفه شب نمانید، اگر تا 2نصفه شب می مانید لااقل تمام مدت به او انرژی منفی ندهید. باور کنید که همین 1 شب ان ادم سرحال را از پا انداخت. هرچند خودم هم باورم نمی شود اما شما باور کنید ; )

پ ن: چون با تب لت میام برای دوستان وبلاگی نمیتونم کامنت بذارم

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 

هربار که مادرم به خانه مان می آید بدون توجه به اینکه خانه تمیز و مرتب است یا نه شروع می کند به خانه تکانی.

اتاق ها، کمد و کشوها را مرتب می کند. کابینت ها را خالی می کند و دوباره می چیند. جارو می کند و دستمال می کشد. غذا درست می کند و ظرف می شورد. یخچال را تمیز می کند

با ناراحتی انگار که دخترش را در 13 سالگی شوهر داده می پرسد: هر روز غذا می پزی؟ و نیمچه آهی می کشد و من می خندم و می گویم: دیگه روزی یه وعده غذا که این حرف رو نداره. تازه منم که عاشق آشپزی ام

هفته پیش بعد از اینکه رفتند متوجه شدم کنار مواد غذایی که آورده بود ماهی هم بوده است. عاشق ماهی هستم و به محض رویت ترتیبشان را برای شام دادم. زنگ میزنم که تشکر کنم. مامان می گوید اونارو بابات خریده بود. پوستشون خیلی سفت بود. بس که این بابات بی فکره. و با ناراحتی بیشتر ادامه می دهد: آخه چطوری پوستشون رو کندی؟ کاشکی پاک کرده بودما

و من قهقهه می زنم که مامان مگه کارگری  معدنه اینقدر خودتو ناراحت می کنی؟ یه ماهی پوست کندنه دیگه

یک بار می گفت: من وقتی می فهمیدم بچه م دختره اولش ناراحت می شدم. به این فکر می کردم دخترم چطور می خواد درد زایمان رو تحمل کنه؟! و من برای اینکه دلش را خوش کنم توضیح می دهم که نه بابا الان مثل زمان شما نیست. امکانات رشد کرده.  وضعیت بیمارستانا بهتر شده و ....

 حاضر است هر سختی و دردی را تحمل کند اما بچه هایش سرسوزنی از ان درد را تجربه نکنند.

دیروز برادرم به خانه مان آمد. طبق معمول مامان کلی وسایل با ربط و بی ربط فرستاده است. وسط وسایل چشمم به یک جفت دستکش می افتد. دستکش ها را بر میدارم و تمام سعی ام را می کنم که جلوی امیر گریه نکنم.

شاید شمایی که معمولا مادرتان از دستکش ظرفشویی استفاده می کند حال من را درک نکنید. اما من_ که مادرم با دستانش انقدر کار کرده و زحمت کشیده که دستاش به زمختی دستان پدرم شده_ نمی توانم بعد از دیدنشان بغض نکنم

مامان نگران دست های دخترش است

 

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

 

نه دختر خوب نیست پسر خوبه. اگه ادم 4تا هم پسر پشت سر هم بیاره باز خوبه اما 2تا دختر پشت سر هم ناراحت کننده س. من که پسرم رو بیشتر از دخترم دوست دارم. اح دختر چیه.

این ها را کی شنیده ام؟ در خوابی مربوط به 1400 سال پیش که اسلام تازه ظهور کرده بود؟ در قرون وسطی؟ زمان قاجار؟ نه! همین هفته

کجا؟ در یک روستای عقب مانده پشت کوه ها که هنوز کشف نشده؟ بین چند زن که نشسته بودند و توی کوچه سبزی پاک می کردند؟ در مهمانی بین چندتا مرد لندهور زن ستیز که ضعیفه شان را فرستاده اند برای قلیانشان زغال سرخ کنند؟ نه! در یک مرکز خصوصی و شیک آمادگی برای زایمان

از چه کسانی؟ چند مرد؟ چند پیرزن متعلق به اوایل 1300 هجری شمسی؟ نه! از چند خانم پا به ماه

تحصیلاتشان چه بود؟ یکی شان انقدر تحصیلات داشت که در یک آزمایشگاه پزشکی کار می کرد. دیگری معلم بود. یکی سال آخر مامایی بود. یکی که تحصیلاتش را متوجه نشدم خانم سانتی مانتالی بود که پایش را روی پایش انداخته بود و مدام با سر و صدای زیاد سوییچ توی دستش را اینو و آنور می کرد و آدامس می جووید.

این حرف ها در زمان استراحت بین 2 کلاس رد و بدل شد. عکس العمل من چه بود؟ فقط هاج و واج نگاه می کردم و به این فکر می کردم این فضا واقعی است؟ لااقل 4 نفر از خانم های کلاس فرزندشان دختر است یعنی انقدر ناراحتند؟

گفتم نمی توانم درکتان کنم. برای مثال من عقیده دارم فرزند اول خانواده بهتر است دختر باشد چون تربیت فرزند راحت تر می شود دلیل شما برای اینکه انقدر اصرار اشته باشی پسر بهتر است چیست؟ چون قرار است با پدرش برود سر زمین کشاورزی کار کند یا اینکه زودتر بزرگ شود و دام ها را به صحرا ببرد؟

گفتند ببین اگر 4 پسر پشت سر هم بیاوری ناراحت نمی شوی اما گر فرزند اول دختر باشد و دومی هم دختر بشود همه ناراحت می شوند. گفتم اما من خیلی دوست دارم 4تا دختر پشت سر هم داشته باشم و دختران رمان زنان کوچک توی ذهنم مجسم شدند. یکی خودش را به نشنیدن زد. یکی عاقل اندر سفیه خندید. یکی با دستش حالت خاک بر سرت ایجاد کرد و گفت خدا بهت بده!

دوست داشتم لااقل کسی بگوید چون حقوق زنان پایمال می شود و زن بودن سخت است و از این دست حرف اما کلا فضای فکری شان جور دیگری بود. گفتم هرچند با وجود دلایلی برای ترجیح اینکه فرزند اول دختر باشد یا پسر یا بچه ها چه جنسیتی داشته باشند، برای مادر چه فرقی می کند؟ حتی اگر ظاهرش اینطور باشد باز آخر آخرش مادر همه بچه ها رو دوست دارد.

خانمی که معلم بود دختر 8 ساله اش را نشان داد و گفت: نه من هم اول اینطوری فکر می کردم. اما وقتی بعدش پسرم به دنیا اومد_ و به پسر 6 ساله اش اشاره کرد_ دیدم نه! اصلا پسره رو خیلی بیشتر دوست دارم. به ذختر 8 ساله ای که بهم نگاه می کرد و از خجالت لبخند می زد نگاه کردم و تنم یخ شد.

خواستم ادامه ندم اما فقط برای اینکه دختر بچه بشنود گفتم: اما من و همسرم خیلی خوشحالیم که دختر داریم هرچند اگر پسر داشتیم هم خوشحال می شدیم چون اون ها بچه های ما هستند.

ما زن ها واقعا انقدر دوست نداشتنی هستیم؟

....................................................................................

"پ ن1: و چون یکی از آنها را به فرزند دختر مژده آید از شدت غم حسرت رخسارش سیاه شده و سخت دلتنگ می‌شود و از این عار روی از قوم خود پنهان می‌دارد و به فکر افتد که آیا آن دختر را با ذلت و خواری نگه دارد یا زنده به خاک گور کند (عاقلان) آگاه باشید که آنها بسیار بد می‌کنند." (سوره نحل آیات 58 و 59(

پ ن2: قبلا همپستیدر همین رابطه نوشته بودم اما این تجربه واقعا عجیب بود

پ ن3: آدم دختر بچه ی 8 ساله و پسر بچه 6 ساله را میاورد سر کلاس زایمان طبیعی؟!

 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی