یا غیاث المستغیثین
با صدای فاطمه سرم را از کتاب بیرون کشیدم. من این سمت اتاق نشسته بودم و او که ان سمت اتاق با کنترل تلوزیون بازی می کرد پهلویش به سمت من بود. با تعجب سرم را بالا اوردم. صدایش ترکیبی از گریه و ناله بود و در نگاهش خواهش موج می زد. برای اولین بار بود که اینطور نگاه می کرد و صدایش که نمی توانم بنویسمش با زبان بی زبانی از من می خواست به سمتش بروم. حین اینک به سرعت بلند میشدم مطمئن شدم جایی از بدنش درد گرفته است. وقتی رسیدم دیدم یکی پاهایش_ بخاطر اینکه مدام به سمت من برمی گشته تا مطمئن شود جایی نرفتم و هستم_ از زانو به سمت عقب پیچ خورده بود و گیر کرده بود.
بلندش کردم و در آغوشش گرفتم. دیدم چطور طفل 6 ماهه ای وقتی به اوج استیصال رسیده بود از مادرش کمک خواست. امیدش به من بود. می دانست باید از من کمک بخواهد
خدایا تو مادر منی. تو پدر منی. تو همه کس منی
دستم گیر کرده. پایم گیر کرده. تمام وجودم در دنیا گیر کرده
بلندم می کنی؟
من یه جا دیدم سهیلا صدات کرده بودن یا خودتو معرفی کرده بودی یادم نیست ولی یه جا اسمت سهیلا بود! :|
متنت قشنگ بود.. خدای مهربانتر از مادر..