قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۲۱ مطلب با موضوع «دانشگاه» ثبت شده است

 
جناب خانم مجری محترمی که هنوز انقدر تو فضایی که نمیدونی نیابد شلوار جینپارهپارهبپوشیاونم جلو دوربین تلوزیون(ولو ابن که زیر چادر باشه)!

 

شما رو چه به بحث کارشناسی درمورد تفکیک جنسیتی؟! شما برو به همون برنامه ی آَشپزیت برس

"دختر خانواده ی مذهبی اگه دانشگاه تفکیک بشه کجا باید روابط درست با جنس مخالف رو یاد بگیره؟!"

قبل از گفتن این حرف، چند ثانیه فکر کردی؟

برای صدا و سیما تاسف بخورم، برای  تو تاسف بخورم یا برای خودم؟!

...................................................................

 

     

خوابگاه شهید فرهمند. وابسته به دانشگاه علامه طباطبایی

آخرین گزارش از وضعیت اقتصاد لیبرالیستی

*  تصور کن یکی ۵۰۰تومن بدهکاره. بعد از ۱۰ روز باید ۱۵۰۰ تومن بده

یه وال استریت هم باید ما اینجا راه بندازیم

......................................................

وقتی تو دانشکده، خانومی رو میبینم انواع لوازم ارایش رو استفاده کرده که هیچ

اما وقتی میبینم ناخن مصنوعی و لنز رنگی گذاشته و کفش پاشنه 10 سانتی پوشیده، واقعا دوست دارم بپرسم اینجا رو با کجا اشتباه گرفتی؟!

آقایونی رو هم میبینم که ابروهاشون از ابروهای خانوما نازکتره دوست دارم بپرسم خودتو با کی اشتباه گرفتی؟!

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۰ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
با بچه های جهادی مشهد هستیم

به یادتونم...

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۰ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

می دونی از کجا شروع شد؟

تصور کن یه شب خسته و کوفته از سرکار برگشتی( بچه خوابگاهی هستی ) یه sms برات میاد

" تشکیل دیوار انسانی دور تاسیستات هسته ای، سفر 1 روزه به اصفهان. اگر مایل به همراهی ما هستید، با این شماره تماس بگیرید....."

خودت نمی تونی بری. پیام رو برای هم اتاقیات می خونی و می پرسی: کیا حاضرن برن؟ دست 3تاییشون میاد بالا.

نفر اول میگه بذار برم به اتاق بغلی هم بگم

نفر دوم میگه برم به سوییت روبه رویی بگم

نفر سوم هم میره سراغ گوشیش تا بروبچ همیشه درصحنه رو خبر کنه

و این میشه که تا ساعت11( یک ساعت بعد از اومدن پیام مذکور) 40نفر میان در اتاقت رو میزنن که اسم ما رو هم بنویس.

زنگ می زنی به شماره ای که واسه ثبت نام دادن. بنده ی خدا که توقع داره نهایتا 4نفر باشید، جا می خوره و میگه: شکر خدا تعدادتون بالاست، باید تا فردا صبر کنید ببینیم ظرفیت هست یا نه!

فرداش هم یکی با شما تماس میگیره که: شما مسئول بچه های علامه ای؟ منم از بچه های علامه هستم

خلاصه براتون سرویس ردیف میکنه و شما میشی مسئول. چه مسئولی! مسئولی که هنوز نمیدونه طرف حسابش چه تشکلیه. فقط در این حد که هرکی هستن خودی هستن

ساعت 10 شب حرکت میکنید و میرید حرم امام. یه نیمچه جلسه ای تشکیل میشه و تازه دستت میاد که برگزار کننده برنامه جنبش عدالت خواهه. فرت و فرت هم میان و با شادی و تشکر فراوان می پرسن: شما همه از علامه هستید؟

و شما هی تاکید می کنید که ما فقط بچه های یکی از خوابگاه های کوچیک علامه هستیم و دیگه وقت نشد به بقیه خبر بدیم و ..

و اونا هم هی از علامه و سطح علمیش برای همدیگه حرف میزنن( بیرونمون مردم رو کشته، داخلمون خودمون رو)

صبح می رسید دانشگاه اصفهان و بعد از صبحونه حرکت میکنید سمتUCF

تو راه حال یکی از بچه ها بد میشه و کلی صلوات نذر می کنید که همه سالم برگردیم که پس فردا حراست دانشگاه ما رو نخواد که با چه اختیاری و با اجازه ی کی یه اتوبوس بچه خوابگاهی رو برداشتید بردید اصفهان

به بچه ها یادآوری می کنید که: دوست جونای من، وقتی رسیدیم هرچی از بلندگوها اعلام شد گوش کنید، منظم دست هم رو بگیرید، فقط لاین اول می تونن برن داخل و چون ما تقریبا آخرین اتوبوس هستیم احتمالا نمی تونیم بریم داخل، پس لطفا همهمه و بی نظی و هول دادن در کار نباشه.

از دانشگاه های مختلفی اومدن و برادرشهیدشهریاری سخنران مراسمه.

یکی از بچه های جنبش میاد و می پرسه: کسی از بچه های شما زبان بلده؟ دوستت که عربی بلده، اون یکی دوستت که اسپانیولی و تو که یه کم استامبولی بلدی مامور میشید که در عرض 5 دقیقه یه متن بنویسید و ترجمه کنید

به استاد و دوست و مادر و خواهر و هرکس که ذهنت میرسه زنگ میزنی که تو کار ترجمه ت سوتی ندی

دست چندتا آقا هم برگه می بینید و واین یعنی از هر دانشگاهی قراره یه نماینده صحبت کنه

وقتی به سرعت نور متن رو آماده می کنید، میان و میگن: وقت نیست و بقیه دانشگاه ها هم نمیتونن صحبت کنن

ف.ز با اقتدار میره پیش دبیر انجمن و میگه: نماینده های دانشگاه علامه باید بیان و صحبت کنن و ....

و انقدر با جدیت این حرفارو میزنه که تو فکر میکنی طی یک رای گیری در کل دانشگاه، تو به عنوان نماینده دانشجویان انتخاب شدی و حداقل یه 10 روزی رو متنت کار کردی

خلاصه میری پشت تریپون و موقع صحبت صدای یکی از بروبچ پشت صحنه رو میشنوی: کلاس زبان باز کردن اینجا!

تو نمیدونی اون لحظه بزنی زیر خنده یا با تحکم و جدیت حرفت رو ادامه بدی.

بعد از شما یکی از برادران اهل سنت با لباس محلی میره پشت تریپون و تو بیشتر از همه این جمله ش با اون لهجه غلیظ بلوچب به دلت میشینه: ما در کنار برادران شیعی خود ایستاده ایم و از ایران اسلامی دفاع می کنیم

فرم های ثبت نام عملیات استشهادی در پایگاه های نظامی امریکا در منطقه توزیع میشه و طبق معمول کم میاد

صف تشکیل میشه. تقریبا نفر 30 ام هستی. درها باز میشه و با دست های حلقه شده در هم وارد UCF میشی. دلت شور دوستت رو میزنه که حالش بد بود. چشماتو تنگ می کنی و انتهای صف1500 نفری رو نگاه میکنی بلکه بچه ها رو ببینی

ناخودآگاه سرت برمیگیره سمت اول صف و می بینی بله! بچه های خوابگاه نفرات اول صف هستن و اونی که تو اتوبوس رو به موت بود داره محکم فریاد میزنه: ایران هسته ای را دشمن نمی پسندد،‌ سلطه ی مستکبر را ایران نمی پسندد...

از یه قسمتی به بعد اجازه داخل شدن نمیدن،‌ باید برگردیم. صف به هم می ریزه اما دستای تو همچنان تو دست دوستاته و با هم شعر ای حسرت جان و تنم* رو میخونید و خروج از درب UCF همزمان میشه با: جانم فدای سید علی، جانم فدای سیدعلی، جانم فدای سید علی

خلاصه سوار اتوبوس میشید و تو راه ماشین خراب میشه و راننده که شاکیه (که شام رو هم مثل نهار تو ماشین خوردید و ماشین شده رستوران) شاکی تر میشه و دست جمعی خدارو شکر میکنید که این آقا سید از دانشکده اقتصاد اومد و مجبور نیستید با این راننه کل کل کنید

بعد از یک ساعت ماشین روبه راه میشه و با 60 تا سرعت راه میافتید سمت تهران و ساعت 2شب میرسید جلوی خوابگاه( با 4 ساعت تاخیر) و بچه ها خواب آلود و زیرلب شعار گویان ازت خداحافظی میکنن

با کمک دوستت پارچه نوشته ها و بطری های اب معدنی و ... رو از کف اتوبوس جمع می کنید تا این جناب راننده تو دلش کمتر ارواحت رو یاد کنه

.

.

.

.

به زور کفش رو از پات میکنی. جورابات رو هم درمیاری و میزاری داخلش( برای حفظ حقوق هم اتاقیا) و میای داخل. خودتو میندازی رو تخت و چشمات رو میبندی و به این فکر میکنی که همه چیز از یه *SMSشروع شد.                                  

                                                                                         ۲۴ /۸/۱۳۹۰

.......................................................................................................................

خودم میدونم بی مزه شده، بچه هایی که دستور داده بودن این روز رو ثبت کنم باید ببخشن

*مداحی میثم مطیعی

*آخر هم نفهمیدیم اون SMS رو کی داده بود

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۰ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
 

 

ما را هوای میکده ات مست می کند

تا کربلا پیاده دویدن خوش است

خوش...

 

دوستان عزیز بالاخره من رفتم

اگه بدی درحقتون کردم که حقتون بوده

اگه خوبی هم کردم حتما حواسم نبوده اشتباه شده

حالا بی شوخی

بحلید ما را

.....................................................................................

ته نوشت: احسان حدادی ۶ ماهه مربی نداره، اینگار که نه اینگار

اونوقت واسه یه دربی....

(اینو نمیگفتم مطمئنم می مردم)

خیلی دیر شده مامانم صداش دراومد

بای

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۰ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 

یه گوشه نشسته بودم. غرق دنیای خودم، فک می کردم

فکر انتخاب واحد، فکر کتابی که دیشب خونده بودم، فکر به جان فورد ،فکر نقدی که باید می نوشتم، فکر کارای عقب افتاده م، فکر ویروسی بودن کامپیوتر، فکر این که تابستون وقت نکردم یه حالی از دوستام بپرسم، فکر بحثی که دیشب تو فیس بوک بود، فکر دانلود برنامه راز، فکر مقایسه ایسنا و فارس، فکر ریشه بدحجابی، فکر بومی سازی، فکر جشنواره طوبی، فکر سعید زیبا کلام، فکر عمل محمد، فکر استرس مامان و فشار خونش، فکر برنامه های این ترم بسیج، فکر شعرای محمدباقرمفیدی کیا، فکر به وحدت شیعه و سنی، فکر به کارشناس مذهبی سریال های ماه رمضون، فکر به کنکور امیر، فکر سنوات کرمانی منش، فکر قیمت صعودی سکه، فکر اشوب انگلیس، فکر کلاس زبان

فکر کربلا...

فکر این که مردیم بس که این سفرمون عقب افتاد. پس 27 شهریور کی می رسه؟

تو فکر بودم که با زنگ sms نگاهم رفت سمت گوشی

انا لله اولشو که خوندم دلم آشوب شد

خواستم نخونم ادامه شو اما خوندم

"انا لله و انا الیه راجعون. برادر بسیجی جناب آقای جنیدی در راه کاروان راهیان نور غرب، تصادف کرده و به شهادت رسیدند. لطفا اطلاع رسانی کنید"

جنوب و جهادی اومد جلو چشمم

بی اراده این پیامو واسه همه فرستادم

ولی هنوز باور نکردم هنوز...

 

علی آقا

شبای قدر چی از آقا خواستی؟

اقامت دائم کربلا؟!

 

 

 

تو رفتی و من هنوز گیرم تو افکار خودم...

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۰ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 
پارسال برادرم

 

امسال استادم...

سوز سرمایت

تا عمق جانم نفوذ کرده

دی ماه!

۰ نظر ۰۲ دی ۸۹ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
با چند هفته تاخیر....

 

تو روزنامه ها خوندم که آقای دلخوش(نماینده صومعه سرا) در خلال بررسی لایحه برنامه پنجم برای تصمیم‌گیری درباره بودجه های مصرف نشده،پیشنهاد دادند که:

مانده وجوه مصرف نشده واحدهای آموزشی و دانشگاهی، قابل انتقال به سال بعد باشد و اگر هم باز صرف نشد، به حساب ذخیره ارزی بازگردانده شود. 

جناب لاریجانی هم  با خنده به دلخوش گفتند که :      

 به نظر شما چنین احتمالی در عالم ملک رخ میدهد که بودجه ای هزینه نشود؟!

  توی کره مریخ ممکن است ولی روی زمین، آن هم در ایران، نه!
 

 

*جناب آقای لاریجانی، برای پیدا کردن همچین دانشگاهی نیاز به رفتن به مریخ نیست

یه کم دقت کنید.همین بغل گوشتون.دانشگاه علامه طباطبایی!

۰ نظر ۳۰ آبان ۸۹ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
 

 

:چند وقت پیش جایی خوندم

 

نمی خواهم کلاس را به صحنۀ جنگ تشبیه کنم؛ ولی به نظر من طرف مقابل تفکری جبهه‌ای دارد و خودی‌ها ضرورت "حمایت از هم‌سنگری‌ها را حس نمی‌کنند و به بهانه‌های مختلف از اظهارنظر سر باز می‌زنند

چند بار همچین موقعیتی رو تجربه کرده بودم.معمولا بحث سر مسائل سیاسی و اجتماعی و دولت و در معدود مواردی راجع به ولایت فقیه بود

اما امروز

!امروز استاد سر کلاس با وقاحت تمام راجع به ائمه جک گفت

همه خندیدند.حتی کسانی که خنده شون نمیومد

وقتی هم که اعتراض کردم، فقط یک نفر اعلام طرفداری کرد

اونم در حد یک جمله ی بی معنی:آره دیگه استاد

 بچه های خوابگاهی که تو کلاس بودند، چند شب قبلش چه ضجه ها که واسه امام جواد (ع)نمی زدند

در مورد یه موضوع که با گوشت و خون ما عجین شده، ۵۰نفر یک طرف باشن، ۲ نفر یک طرف

تو دانشگاه دولتی.تو مملکت اسلامی

واقعا ما اینقدر کمیم؟

...........................................................................................................................................

چند روزیه فکرم درگیر محمدرضاست

محمد رضایی که الان فقط ازش یه حجله مونده و یه قاب عکس

پنج شنبه.وسط میدون کاج.جون داد

وسط این همه بچه شیعه

پلیس نقش دیوار رو خوب و تمام و کمال اجرا کرد

 ۴۵دقیقه از درد به خودش پیچید

التماس کرد:تو رو خدا کمکم کنید

ملت غیور هم فقط وایستادند و با گوشی های منحوسشون فیلم برداری کردن

جون دادن یه جوونو!در حالی که داره به خودش می پیچه و به مردم التماس میکنه

خیلی مزه داره.نه؟

یکی جلوی پات پرپر بشه، تو نهایت حس انسان دوستانه ات این باشه که:تکون نخور.خون بیشتری ازت ! میره.شاید هم روشون نشده بگن:خیلی تکون نخور.فیلم خراب میشه

.....اگر همچین اتفاقی تو غرب می افتاد، خودمون رو خفه میکردیم که چی

...انسانیت در غرب وحشی از بین رفته است و

خداییش لحظه آخر چه فکری کرد؟

...........................................................................................................................................

تو کتاب خونه دانشکده نشسته بودم و مثلا داشتم درس میخوندم که

از سمت ارشد ها صدای گربه اومد

اول فکر کردم که اشتباه شنیدم. اما چند بار دیگه صدا تکرار شد

این جریان یه ۵ دقیقه ای طول کشید.کتابخونه همهمه شد.کم کم بوی سوختگی بلند شد

صدای گربه دیگه به ضجه شبیه شده بود

.... یه سری کتابخونه رو ترک کردند.یه سری اعتراض و

خلاصه

جریان از این قرار بود که یکی از خانم ها گربه ای رو از حیاط دانشکده برداشته و شسته بودند

!بعد هم داشتند رو بخاری خشکش میکردند

صحنه اخلاقی قضیه اینجا بود که وقتی آقای لطیفی از اون خانم پرسیدند که: چرا گربه رو وارد کتابخونه ؟کردی و نظم رو به هم زدی

:ایشون فقط یه جواب داد

!به خاطر حس حیوان دوستانه

 

 

 

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۸۹ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
باید وسایلم را ببندم. باید راه بیافتم

 

برای ماندن چند روزی وقت هست ولی حوصله نیست. چیزی که به خاطرش بمانم نیست

همه چمدان هایشان را بسته اند الا من...

چمدانم را نبسته ام چون که چمدانی ندارم. هیچ وقت نداشته ام

هیچ وقت چمدانی نداشته ام که موقع رفتن در دست بگیرم. روی زمین بکشم،به صدای چرخهایش گوش

کنم و پیش خودم فکر کنم لابد من خیلی آدم دارایی هستم که چمدانم اینقدر سنگین است

هیچ وقت چمدانی نداشته ام. همیشه این کیفم است که بارهایم را حمل میکنداما امروز قضیه فرق میکند. بارهایم زیادند و کیفم کوچک

این چند وقت آخر سرم شلوغ بود و من حواسم به زیاد شدنشان نبود

نه میتوانم ببرمشان،نه دل دل کندن دارم

.

.

.

.

.

.برایم یک چمدان فرستادند

بالاخره من هم صاحب چمدان شدم

چمدانم را پر میکنم، درش را به زور میبندم.به دست میگیرمش و راه میافتم

به سوی خانه راه میافتم

به سوی خانه با چمدانی که تا دیروز برایم غریب بود و امروز خاطراتم را حمل میکند

۰ نظر ۰۱ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 
امشب دلم گرفته است. هوای چشمهایم ابری ست، غمگینم

 

امشب خودم را در آیینه چشمهایت دیدم. چشمهایت چه زلال بود و من نمی دانستم، نمیدیدم

صدایت را شنیدم. اشک هایم ریخت. این من بودم که در آغوشت می گریستم؟

در این حصار خاموشی 

«آن روز که ستاره صدایم کردی، من بر کجای تاریکی هایت تابیده بودم؟»

عذر تقصیر اگر تا امشب نگاهت را نفهمیدم. باور نکردم

بغض صدایت را نشنیدم

.

.

.

.

باید برگردم، اشک هایم کف راهرو جامانده اند. باید بردارمشان

اشک هایی که برای تو ریخته شوند، خیلی عزیزند

 

 

۰ نظر ۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی