قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۲۷ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

دیدن خیر ابراز همدردی ایرانیان باخانواده قربانیان حملات پاریس برای خراب کردن یک هفته ام کفایت می کند.
یک عده شب رخت و لباس تن کرده و رفته اند جلوی در سفارت فرانسه گل و شمع گذاشته اند. چرا این خبر برای من که برای کشتن پشه ها هم ناراحت می شوم اعصاب خوردکن است؟
چون همین چندوقت اخیر مشابه این اتفاق در لبنان افتاد. مدتهاست در سوریه و عراق جریان دارد. کودکان، زن و مرد، پیر و جوان کشته شده اند. میلیون ها نفر اواره شده اند. جان میلیون هم نفر ارزش این را نداشت که جلوی سفارتشان یک دسته گل گذاشته شود؟ کاش انقدر که ادعایشان می شود اریایی بودند و یک بار جلوی سفارت افعانستان گل می گذاشتند. یک بار بخاطر این همه کشت و کشتار و اوارگی افغان ها با خانواده هایشان همدردی می کردند. کاش یک بار می رفتند و با خانواده های شهدای هسته ای همدردی می کردند. اما به فرانسه که می رسد جریان فرق می کند. خب ان ها غربی هستند. در ماجرای شارلی ابدو هم همین بود. رفتند و جلوی در سفارت فرانسه گل گذاشتند که ما را در غم خود شریک بدانید. اگر ادعای انسان دوستی دارند قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را؟ سفارت فرانسه هم پشیزی برایشان ارزش قایل نشد که لااقل در را باز کند یا نماینده ، ابدارچی یا خدمه ای بیاید و گل ها را تحویل یگیرد. تحقیر از این بالاتر؟ اما چرا به این جماعت بر نمی خورد؟ چون ویژگی اساسی شخصیت انسان غرب زده خودحقیرپنداری است. خودحقیرپنداری و بزرگ و شریف پنداری غرب از خصوصیات اصلی این ادم هاست. در زمانه ای که دولتمردان می گویند امریکا می تواند با یک موشک تاسیسات نظامی و دفاعی ایران را از کار بیاندازد و ما به جز تولید ابگوشت و قرمه سبزی در چیزی توانمندی نداریم یاید هم این خودحقیرپنداری و بزرگ پنداری غرب گسترش بیابد. به خودی ها که برسند فریاد بکشند و ناسزا بگویند تمسخر و تحقیر کنند. به غرب که می رسند لبخند بزنند، گل و شمع بدهند. دست بدهند و خودشان را در غم ان ها شریک بدانند. 

۱۲ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۶
سهیلا ملکی

توی هال نشسته بودم و تکیه ام به پشتی بود. مهمان ها تازه رفته بودند. ظرفشویی پر از ظرف، کابینت ها نامرتب، کف خانه کثیف و کتاب های سه طبقه ی اول کتابخانه به لطف بچه ی مهمان که تازه راه افتاده، روزی زمین ولو بودند. فاطمه وسط اتاق داشت دست عروسکش را می جوید. از اول مهر کار و درس ارسلان بیشتر شده است. قبلا از ساعت 8 صبح تا 9 شب خانه نبود اما حالا اولین کلاسش ساعت 5 صبح شروع ی شود. من هم که بخاطر بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، همیشه کسری خواب دارم هرچه می کنم نهایتا 5:15 بیدار می شوم. یعنی وقتی که حداقل نیم ساعتی می شود ارسلان رفته است. رفته و به مسجد رسیده و نمازش را خوانده و مشغول درس و بحث است.

به خانه به هم ریخته نگاه می کنم و فکر می کنم با این شرایط جدید که بعضی شب ها تا 11 با فاطمه تنهایم و او 90 درصد از روز را به من چسبیده، می توانم درس بخوانم؟ خداروشکر کنکور کارشناسی ارشد به اردیبهشت موکول شده اما از طرفی فاطمه هرچقدر بزرگتر می شود شلوغ کاری هایش هم بیشتر می شود. رسیدگی به کارهای خانه و فاطمه تمام وقت و انرژی ام را می گیرد اما عشق درس خواندن را چه کنم؟

توی همین فکرها هستم که ارسلان می آید زانو به زانو رو به رویم می نشیند. لبخند می زند، زل می زند تو چشم هایم رو می گوید: خانومم خیلی ناراحتم. می گویم: اگه ناراحتی پس چرا می خندی؟ دست هایش رو می اندازد دور گردنم، سرش را به سرم می چسباند و با چشمان بسته می گوید: الان خوشحالم که پیش توام، ناراحتم که فردا از 4 صبح تا شب نمی بینمت. همه گرمای بدنم می رود سمت قلبم و تپشش را بیشتر می کند. جهت لیطمئن قلبی می پرسم: واقعا؟! می گوید: واقعا. فاطمه که افتان و خیزان و چهاردست و پا خودش را به ما رسانده با مشقت از پاهایمان می گذرد، خودش را بینمان می اندازد و بساط خنده مان به راه می شود.

همه خستگی ها و افکار منفی ام دور شده اند و با خودم فکر می کنم ارشد که چیزی نیست دکتری هم می توانم قبول شوم...

 

 

مترو شریعتی به سمت دروازه دولت

رژ کمرنگی به لبانش زده و موهای مشکی اش کمی از جلوی مقنعه بیرون زده است. به خانم بغل دستی اش می گوید: آره بابا جدیه، الکی نیست. یه بار تو دانشگاه راجع بهش حرف زدیم یه جلسه هم با خانواده ش اومدن خونه مون. ترم یک ارشده. فعلا کارای پاره وقت می کنه اما مدرکش رو که بگیره یه کار ثابت پیدا می کنه. اخلاقش هم خوبه. سر به راهه کلا. خانم بغل دستی که از چهره اش نمی توانم مجرد یا متاهل بودنش را تشخیص بدهم می گوید: ببین تو الان جوونی. زیبا هم هستی. یه کم به خودت برسی زیباتر هم می شی. چرا می خوای انقدر زود خودت رو اسیر کنی؟ شال روی سرش فقط کمی از موهای بلوندش را پوشانده و با این ارایش غلیظ نمی توانم حسن یا سوء نیتش را از چهره اش بفهمم. دستش را روی پای دختر می گذارد و می گوید: تو بیا شرکت ما من سفارشت رو می کنم. چندتا کیس خوب هم داریم. خوش تیپ، پولدار، باکلاس. تو بیا با اونا اشنا شو. یه چند سال کار کن درست رو هم بخون. الان من خودم هر 2 ماه یه سفر کاری می رم ترکیه. بیا ببین دنیا چه خبره. بعد چند سال هم دوست داشتی ازدواج کن. چرا بختت رو با همچین موردایی بسوزونی؟ 

مترو به ایستگاه دروازه دولت می رسد. چهره ی دختر پر از تردید شده و محو ادامه ی صحبت های کنارش اش است که پیاده می شوم

 

 

وقتی کلمات انقدر روی زندگی، تصمیم ها و سرنوشت مان تاثیر می گذارند کاش با کلمات فقط خوشبختی ببخشیم...

 

 

 

 

 

 

۵ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
سهیلا ملکی
 
دیشب که اخبار اعلام کرد 10 نفر از بزرگ  بدهکاران بانکی رو دستگیر کردند یاد خاطره ای افتادم
باید اعتراف کنم پیش دانشگاهی که بودم وام 500 هزارتومانی گرفتم. قسطش ماهی 50 هزار تومن بود. 4 تا قسطش عقب افتاد. اخبار اعلام کرد  قوه قضاییه گفته است قراره شده با بدهکاران بانکی برخورد قانونی صورت بگیرد. خیلی ترسیدم

 

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 

 

زهرا میگوید: شانس اوردیم تاکسی زود رسید وگرنه به کلاس نمی رسیدیم.

به حرفش فکر می کنم و ذهنم رو کلمه ی "شانس" تمرکز می کند. فکر می کنم شانس دقیقا چیست؟ از کجا نشات می گیرد؟ ممکن است کسی خوش شانس باشد و کسی بدشانس؟ از عدالت خدا به دور نیست؟

شانس فقط وقتی معنی می دهد که منشا وقایع پیرامونمان را اتفاق بدانیم و به صورت عمیق تر و ریشه ای تر اگر پی بگیریم  باید به وجود امدن دنیا را بر اساس اتفاق تصور کنیم تا در سطوح پایین تر شانس معنی بدهد. و این همان فلسفه ای است که کاملا با جهان بینی ادیان توحیدی در تضاد است. یادم می آید در دوران دبستان در درس حسنک کجایی کلمه ی ازقضا را اتفاقی ترجمه کرده بودند. کلمه ای که برخاسته از تفکر توحیدی است ترجمه شده بود یه کلمه ای کاملا غیرتوحیدی و به راحتی در ادبیات ما جا گرفته بود. این گونه  بچه های مذهبی هایی که اعتقاد به خدا دارند از کلماتی استفاده می کنید که وجود خدا یا یا حداقل وجود خدای زنده و داری اثر را رد می کند. این کلمه حتی بین ما مذهبی ها هم استفاده می شود. فکر می کنم بهتر باشد بیشتر به حرف زن هایمان دقت کنیم و هروقت فکر کردیم شانس اورده ایم یا نیاورده ایم یادمان بیافتد که باید بگوییم: لطف خدا بود، قضای الهی بر این بوده است

پ ن: بدیهی است این پست درمورد اموری است که خارج از اختیار ماست

پ ن2: بماند که بعضی ها نتیجه اعمال خودشان را هم به بدشانسی ربط می دهند

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

 

نه دختر خوب نیست پسر خوبه. اگه ادم 4تا هم پسر پشت سر هم بیاره باز خوبه اما 2تا دختر پشت سر هم ناراحت کننده س. من که پسرم رو بیشتر از دخترم دوست دارم. اح دختر چیه.

این ها را کی شنیده ام؟ در خوابی مربوط به 1400 سال پیش که اسلام تازه ظهور کرده بود؟ در قرون وسطی؟ زمان قاجار؟ نه! همین هفته

کجا؟ در یک روستای عقب مانده پشت کوه ها که هنوز کشف نشده؟ بین چند زن که نشسته بودند و توی کوچه سبزی پاک می کردند؟ در مهمانی بین چندتا مرد لندهور زن ستیز که ضعیفه شان را فرستاده اند برای قلیانشان زغال سرخ کنند؟ نه! در یک مرکز خصوصی و شیک آمادگی برای زایمان

از چه کسانی؟ چند مرد؟ چند پیرزن متعلق به اوایل 1300 هجری شمسی؟ نه! از چند خانم پا به ماه

تحصیلاتشان چه بود؟ یکی شان انقدر تحصیلات داشت که در یک آزمایشگاه پزشکی کار می کرد. دیگری معلم بود. یکی سال آخر مامایی بود. یکی که تحصیلاتش را متوجه نشدم خانم سانتی مانتالی بود که پایش را روی پایش انداخته بود و مدام با سر و صدای زیاد سوییچ توی دستش را اینو و آنور می کرد و آدامس می جووید.

این حرف ها در زمان استراحت بین 2 کلاس رد و بدل شد. عکس العمل من چه بود؟ فقط هاج و واج نگاه می کردم و به این فکر می کردم این فضا واقعی است؟ لااقل 4 نفر از خانم های کلاس فرزندشان دختر است یعنی انقدر ناراحتند؟

گفتم نمی توانم درکتان کنم. برای مثال من عقیده دارم فرزند اول خانواده بهتر است دختر باشد چون تربیت فرزند راحت تر می شود دلیل شما برای اینکه انقدر اصرار اشته باشی پسر بهتر است چیست؟ چون قرار است با پدرش برود سر زمین کشاورزی کار کند یا اینکه زودتر بزرگ شود و دام ها را به صحرا ببرد؟

گفتند ببین اگر 4 پسر پشت سر هم بیاوری ناراحت نمی شوی اما گر فرزند اول دختر باشد و دومی هم دختر بشود همه ناراحت می شوند. گفتم اما من خیلی دوست دارم 4تا دختر پشت سر هم داشته باشم و دختران رمان زنان کوچک توی ذهنم مجسم شدند. یکی خودش را به نشنیدن زد. یکی عاقل اندر سفیه خندید. یکی با دستش حالت خاک بر سرت ایجاد کرد و گفت خدا بهت بده!

دوست داشتم لااقل کسی بگوید چون حقوق زنان پایمال می شود و زن بودن سخت است و از این دست حرف اما کلا فضای فکری شان جور دیگری بود. گفتم هرچند با وجود دلایلی برای ترجیح اینکه فرزند اول دختر باشد یا پسر یا بچه ها چه جنسیتی داشته باشند، برای مادر چه فرقی می کند؟ حتی اگر ظاهرش اینطور باشد باز آخر آخرش مادر همه بچه ها رو دوست دارد.

خانمی که معلم بود دختر 8 ساله اش را نشان داد و گفت: نه من هم اول اینطوری فکر می کردم. اما وقتی بعدش پسرم به دنیا اومد_ و به پسر 6 ساله اش اشاره کرد_ دیدم نه! اصلا پسره رو خیلی بیشتر دوست دارم. به ذختر 8 ساله ای که بهم نگاه می کرد و از خجالت لبخند می زد نگاه کردم و تنم یخ شد.

خواستم ادامه ندم اما فقط برای اینکه دختر بچه بشنود گفتم: اما من و همسرم خیلی خوشحالیم که دختر داریم هرچند اگر پسر داشتیم هم خوشحال می شدیم چون اون ها بچه های ما هستند.

ما زن ها واقعا انقدر دوست نداشتنی هستیم؟

....................................................................................

"پ ن1: و چون یکی از آنها را به فرزند دختر مژده آید از شدت غم حسرت رخسارش سیاه شده و سخت دلتنگ می‌شود و از این عار روی از قوم خود پنهان می‌دارد و به فکر افتد که آیا آن دختر را با ذلت و خواری نگه دارد یا زنده به خاک گور کند (عاقلان) آگاه باشید که آنها بسیار بد می‌کنند." (سوره نحل آیات 58 و 59(

پ ن2: قبلا همپستیدر همین رابطه نوشته بودم اما این تجربه واقعا عجیب بود

پ ن3: آدم دختر بچه ی 8 ساله و پسر بچه 6 ساله را میاورد سر کلاس زایمان طبیعی؟!

 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
 از پله های مترو صادقیه در حال بالا امدن هستم که می شنوم:

خانم... اگر در ایستگاه حضور دارند به سکوی جنوبی مراجعه کنن

اسم گفته شده را متوجه نمی شوم. گوش تیز میکنم. برای بار دوم تکرار میکند. خانم...

بله. اسم من است. بدون هیچ مکث یا تعجبی می دانم که لابد چیزی در مترو جا گذاشته ام.

سریع در ذهنم مروز میکنم. کتاب؟ نه کتابم اسم نداشت. کیف مدارک؟ اره خودشه!

بدون حس خاصی از پله ها پایین می روم. دوست دارم نه ناراحت باشم نه هیجانی بهم دست دهد. این قصه تقریبا درحال تکراری شدن است و هرچقدر هم نخواهم به روی خودم بیاورم اما ناراحت می شوم. حساب می کنم برای رسیدن به سکوی جنوبی و برگشتن و سوار تاکسی شدن چقدر زمان نیاز است و با چقدر تاخیر به اولین جلسه کلاس فلسفه می رسم. از خودم لجم می گیرد.

یا خردادماه میافتم که در حرم امام با دوستم لبه جدول نشسته بودم و ارسلان بالای سر من ایستاده بود. گوشی اش را گرفت جلوی من و گفت: می ترسم حواسم نباشه گم کنم، نگه ش دار.

گوشی را گرفتم و موقع برگشت یادم افتاد گوشی نیست. برگشتیم و کمی گشتیم اما نبود که نبود.

ارسلان می گفت: ناراحت نباش. قسمتمون بوده تا این روز دستمون باشه. ان شالله یه نیازمند برداشته باشه.

دنیا و متعلقاتش همینه. نباید دل بست. این ها اعتقادش بود اما با توضیح و تفسیر می گفت تا بابتش ناراحت نباشم.

اما واقعیتش این است که من اصلا ناراحت نبودم. نه این که عارف و وارسته باشم، نه. از بچگی مدلم همین بوده است. معمولا نه داشتن این چیزها شادم می کند و نه نداشتنش یا از دست دادنش باعث غصه دار شدنم می شود. 

این گذشت تا چند ماه بعد ارسلان بعنوان هدیه یک گوشی لمسی از همان مدل برایم خرید و گوشی ساده من را برای خودش برداشت. بنده خدا ذره ذره از شهریه طلبگی جمع کرده بود تا با خریدن گوشی ناراحتی گم کردن گوشی قبلی را از بین ببرد.

من هم که بابت گوشی قبلی ناراحت نبودم طبق مدلی که عرض کردم از به دست اوردن این گوشی هم خوشحال نشدم. اما طبق قاعده ی روزگار همیشه همانطور که می خواهیم نیست، شبی که می خواستم در خانه مهمانی کوچک دونفره ای ترتیب بدهم و با غذای مخصوص ارسلان را سورپرایز کنم، در مسیر فروشگاه تا خانه انقدر هیجان زده بودم که متوجه نشدم گوشی را در تاکسی جا گذاشتم. این را فردایش فهمیدم.

این بار بابت گم کردن این گوشی ناراحت که کم است به شدت غصه دار شدم. اصلا راستش را بخواهید نسبت به خودم حالت تهوع پیدا کردم. فکر به اینکه ارسلان پول این گوشی را به سختی تهیه کرده بود و بابت گم کردن گوشی قبلی چیزی بهم نگفته بود بیشتر از پیش غمگین و عصبی ام می کردم. بماند که شماره های همه ی دوستان و اشنایان را هم ازدست داده بودم.

رویه ارسلان هم که مشخص است. باز همان حرف های قبلی و اینکه مسلما حکمتی دارد و این ها همه وسیله رشد و کمال است و امتحان یک بار نیست و چند بار است و ...

گوشی ساده قبلی ام بهم برگردانده شد و ارسلان برای خودش گوشی ساده تری خرید. زیر بار خرید گوشی جدیدی نرفتم تا بلکه خودم را تنبیه کرده باشم اما این صدای مامور اطلاعات مترو که مجددا دارد صدایم می کند می گوید که من تنبیه ناپذیرم.

معمولا در کوچه و خیابان اطراف سریع متوجه ریزترین چیزها میشوم. بیلبوردها، آگهی ها و ...

اما مثلا بعد از 6 ماه رفت و امد مدام از ایستگاه مترو نبرد تازه متوجه شدم دقیقا کنار ایستگاه مترو یک مجتمع تجاری خیلی بزرگ وجود دارد. 

ندیدن ایستگاه مترو، متوجه نشدن اینکه فلانی تمام فرش های منزلش را عوض کرده است یا اینکه فلانی 2 سانت از شوهرش بلند تر است برای من مشکلی بوحود نمی اورد اما گم کردن وسایل شخصی واقعا می تواند دردسرآفرین باشد.

من با این حواس پرت چه کنم؟

 

 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
همراه ارسلان جلوی بخش پرستاری ایستاده بودم. باید برگه ای را پر می کردیم که نشان می داد با میل خودمان و با وجود تذکر دکتر می خواهیم بیمار را مرخص کنیم. مسئول بخش اقای حدودا 30 ساله با قدی متوسط بود. لحن حرف زدنش باعث می شد احساس کنم غریبه نیست . 

 

گفت: خواهرم اگه برید خونه و شب حال همسرتون دوباره بد بشه می خواید چیکار کنید؟ تو این هفته بار چندمه که دارید میاید؟

تمام سعی ش را می کرد که راضی مان کند. دو پرستار دیگر داخل قسمت پرستاری ایستاده بودند. 

قسمت پرستاری دایره ای شکل بود و وسط بخش قرار داشت. شکلش باعث می شد کسالت بار بودن بیمارستان کمتر به چشمم بیاید. 

یکی از پرستارها خانم جوانی بود که حدس زدم از من 2 یا 3 سال بزرگتر است. دیگری مرد جوانی بود که با قدی بلند تر کنار همکارش ایستاده بود و به مکالمه مسئول بخش با ما گوش می داد. 

سرم را بالا آوردم و به صورت ارسلان نگاه کردم. چشم ها و صورتش سرخ بود و پیشانی اش عرق کرده بود. با دستم عرق پیشانی اش را پاک کردم.

مسئول بخش با خنده گفت: خانوم همین کار ها رو میکنید که تو بیمارستان بند نمیشه دیگه.

ارسلان با لبخندی سرش را پایین انداخت و صورتش سرخ تر شد. 

پرسیدم می توانم آزمایشی که خودمان اورده بودیم را از پرونده برداریم و مسئول با پایین آوردن سرش گفته بود بله.

به سمت پرونده ای رفتم که دست خانم پرستار بود. حین این که دنبال برگه ازمایش می گشت خیلی آرام و بدون هیچ لحن خاصی گفت: چطور روت شد جلوی اقایون اون کار رو بکنی؟ 

گفتم: کدوم کار؟

همان طور که سرش پایین بودگفت: همین که عرقش رو پاک کردی. من وقتی میریم خونه ی پدرم حتی کنار شوهرم هم نمی شینم.

سرش را بالا اورد. درست حدس زده بودم. سنش کمی از من بیشتر بود. موهایش رنگ و مش و کمی بیرون بود و رژ صورتی پررنگی زده بود. ناخودآگاه سرم به سمت ارسلان چرخید. به هرحال اگر جرمی واقع شده بود او یکی از متهمین بود.  در زاویه 90 درجه دایره نسبت به هم قرار داشتیم. 

داشت آرام آرام با آن دو مرد صحبت می کرد. حدس زدم دارد توضیح می دهد که طلبه ی قم هستم. بوشهری هستم. خانمم در دانشگاه علامه جامعه شناسی می خواند و احتمالا این قسمت را با تاکید بیشتری می گوید.

خانم پرستار متوجه نگاهم شد. گفت: شما چقدر در طول روز با هم حرف می زنید؟ 

آشکارا غم زیادی به صدایش اضافه شده بود و ادامه داد : من و همسرم فقط اگه کاری داشته باشیم با هم حرف می زنیم. مثلا بگم شام آماده س و از این حرفا.

بدون اینکه منتظر جواب باشد برگه را داد دستم و با صدای بلند رو به اقایان گفت: کار پرونده انجام شده. 

فکر کردم شاید این حرف ها بی اختیار از دهانش خارج شده است. فکر کردم شاید دوست ندارد حرفی بزنم. فکر کردم شاید دوست ندارد از یک همراه مریض نصیحت بشنود و یا شاید اصلا بد باشد که پرستار برای همراه مریض درد و دل کند . فکر کردم پاک کردن عرق پیشانی همسر بیشتر خجالت می طلبد با آرایش کردن و مو بیرون گذاشتن. فکر کردم زنی که نمی تواند با همسرش حرف بزند چقدر حرف تو دلش مانده و چقدر تنهاست. بغض کردم

تشکر کردم و راه افتادم و زاویه 90 درجه ام با ارسلان را کم کردم. به آقایان پرستار خدا خیرتون بده ای گفتم و با دست چپم دست ارسلان را گرفتم. هنور ضعف داشت و دستش می لرزید. با دست راستم یقه کاپشنش را درست کردم. دستش را محکم گرفتم و آرام راه افتادم. صدای غمگین پرستار رهایم نمی کرد...

.................................................................

پ ن1: دست مریض رو باید گرفت که مانع تلو تلو خوردنش بشیم. گفته باشم ما از اون خانواده ها نیستیم :))

پ ن2: نمیخواستم این بار رو پست شخصی بذارم اما نتونستم ننویسمش

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
۱ نظر ۱۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
 

میگه: بچه 1 دونه ش هم زیادیه اما خب دیگه نمیشه همین 1 دونه رو هم نیاورد. اما فعلا زوده

میگم: ولی من آرزو دارم 12 تا بچه داشته باشم

میگه: میدونم که شوخی میکنی اما بدون بچه 1 دونه ش هم جلوی پیشرفت و موفقیت ادم رو میگیره

میگم: چه موفقیتی؟

میگه: دیوونه تو 2 تا بچه داشته باشی هم دیگه نمیتونی تکون بخوری چه برسه بخوای بری سرکار

میگم: سرکار برای چی؟

میگه: واا تو چقد پرتی پس این درس رو برا چی میخونی؟ نمیخوای به تاثیری تو جامعه ت بذاری؟ این میشه موفقیت

میگم: خب نمیشه تو خونه تاثیر بذارم؟

میگه: اره بشین کیک بپز و قرمه سبزی بار بذار شاید امواج تاثیراتت مریخ رو هم دگرگون کرد.

میگم : ببین من اگه مربی مهدکودک بشم خوبه؟ یا مثلا پشتیبان آموزشی چند تا محصل بشم از اول ابتدایی تا رفتنشون به دانشگاه یا اصلا بشم مشاور کودک و نوجوان؟ خوبه؟ اون وقت به نظر تو میشم یه زن موفق؟

میگه: آره اینطوری میشی یه ادم موفق. یه زن تاثیر گذار. باعث رشد و موفقیت بقیه هم میشی. اینجوری خدا هم ازت راضیه. 

میگم: خب منم میخوام به جای اینکه بچه های مردم رو تو مهد کودک بزرگ کنم، بچه های خودم رو با عشق و محبت مادرانه بزرگ کنم. به جای اینکه پشتیبان آموزشی چندتا محصل بشم با تجربه ای که دارم میتونم به بچه های خودم کمک تحصیلی بدم. میخوام مادرانه بشیم پای صحبت دخترها و پسرای خودم و حرفاشون رو گوش بدم

یه نگاه سردی میکنه و عاقل اندر سفیه میگه: متاسفم بدجوری مخت رو شست و شو دادن

 

 

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
شب قبل همسرم رو دعوت کردن جایی تا برای عروس و دامادی صیغه عقد بخونن
آقای ما قبل از عقد به داماد یه سفارشاتی راجع به حقوق همسر و تکریم زن و ... کرده بودن 
مادر عروس خیلی ذوق زده شده بود که جناب اسلام و این حاج آقا چقدر دارن برای زن حق و حقوق تعیین میکنن و ارزش قائل میشن
صحبت های آقای ما که میرسه به این قسمت: خانم میتونه برای کار تو خونه از همسرش طلب دستمزد کنه چون وظیفه ای برای این کار نداره...

مادر عروس عنان از کف میده و میاد با هیجان میگه: حاج آقا دستتون درد نکنه. خدا خیرتون بده. ممنون که اینا رو دارید به دامادم میگید فقط یه کم تند تر بگید چون می ترسم عروسم بیاد اینارو بشنوه و پررو بشه  

    

                                 

                   

                     

 

 

 از اونجایی که این خانم تو مدرسه کار میکنن جا داشت که بهشون بگن این ذکر رو در روز تکرار کنن:

 

دختر من یک عروس است. عروس من یک دختر است

#ایفای چند نقش توسط یک نفر در آن واحد

 

امیرالمومنین علی علیه السلام: هر چه برای خودت می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند 

 

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی