قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

اندر احوالات من

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ
 
 از پله های مترو صادقیه در حال بالا امدن هستم که می شنوم:

خانم... اگر در ایستگاه حضور دارند به سکوی جنوبی مراجعه کنن

اسم گفته شده را متوجه نمی شوم. گوش تیز میکنم. برای بار دوم تکرار میکند. خانم...

بله. اسم من است. بدون هیچ مکث یا تعجبی می دانم که لابد چیزی در مترو جا گذاشته ام.

سریع در ذهنم مروز میکنم. کتاب؟ نه کتابم اسم نداشت. کیف مدارک؟ اره خودشه!

بدون حس خاصی از پله ها پایین می روم. دوست دارم نه ناراحت باشم نه هیجانی بهم دست دهد. این قصه تقریبا درحال تکراری شدن است و هرچقدر هم نخواهم به روی خودم بیاورم اما ناراحت می شوم. حساب می کنم برای رسیدن به سکوی جنوبی و برگشتن و سوار تاکسی شدن چقدر زمان نیاز است و با چقدر تاخیر به اولین جلسه کلاس فلسفه می رسم. از خودم لجم می گیرد.

یا خردادماه میافتم که در حرم امام با دوستم لبه جدول نشسته بودم و ارسلان بالای سر من ایستاده بود. گوشی اش را گرفت جلوی من و گفت: می ترسم حواسم نباشه گم کنم، نگه ش دار.

گوشی را گرفتم و موقع برگشت یادم افتاد گوشی نیست. برگشتیم و کمی گشتیم اما نبود که نبود.

ارسلان می گفت: ناراحت نباش. قسمتمون بوده تا این روز دستمون باشه. ان شالله یه نیازمند برداشته باشه.

دنیا و متعلقاتش همینه. نباید دل بست. این ها اعتقادش بود اما با توضیح و تفسیر می گفت تا بابتش ناراحت نباشم.

اما واقعیتش این است که من اصلا ناراحت نبودم. نه این که عارف و وارسته باشم، نه. از بچگی مدلم همین بوده است. معمولا نه داشتن این چیزها شادم می کند و نه نداشتنش یا از دست دادنش باعث غصه دار شدنم می شود. 

این گذشت تا چند ماه بعد ارسلان بعنوان هدیه یک گوشی لمسی از همان مدل برایم خرید و گوشی ساده من را برای خودش برداشت. بنده خدا ذره ذره از شهریه طلبگی جمع کرده بود تا با خریدن گوشی ناراحتی گم کردن گوشی قبلی را از بین ببرد.

من هم که بابت گوشی قبلی ناراحت نبودم طبق مدلی که عرض کردم از به دست اوردن این گوشی هم خوشحال نشدم. اما طبق قاعده ی روزگار همیشه همانطور که می خواهیم نیست، شبی که می خواستم در خانه مهمانی کوچک دونفره ای ترتیب بدهم و با غذای مخصوص ارسلان را سورپرایز کنم، در مسیر فروشگاه تا خانه انقدر هیجان زده بودم که متوجه نشدم گوشی را در تاکسی جا گذاشتم. این را فردایش فهمیدم.

این بار بابت گم کردن این گوشی ناراحت که کم است به شدت غصه دار شدم. اصلا راستش را بخواهید نسبت به خودم حالت تهوع پیدا کردم. فکر به اینکه ارسلان پول این گوشی را به سختی تهیه کرده بود و بابت گم کردن گوشی قبلی چیزی بهم نگفته بود بیشتر از پیش غمگین و عصبی ام می کردم. بماند که شماره های همه ی دوستان و اشنایان را هم ازدست داده بودم.

رویه ارسلان هم که مشخص است. باز همان حرف های قبلی و اینکه مسلما حکمتی دارد و این ها همه وسیله رشد و کمال است و امتحان یک بار نیست و چند بار است و ...

گوشی ساده قبلی ام بهم برگردانده شد و ارسلان برای خودش گوشی ساده تری خرید. زیر بار خرید گوشی جدیدی نرفتم تا بلکه خودم را تنبیه کرده باشم اما این صدای مامور اطلاعات مترو که مجددا دارد صدایم می کند می گوید که من تنبیه ناپذیرم.

معمولا در کوچه و خیابان اطراف سریع متوجه ریزترین چیزها میشوم. بیلبوردها، آگهی ها و ...

اما مثلا بعد از 6 ماه رفت و امد مدام از ایستگاه مترو نبرد تازه متوجه شدم دقیقا کنار ایستگاه مترو یک مجتمع تجاری خیلی بزرگ وجود دارد. 

ندیدن ایستگاه مترو، متوجه نشدن اینکه فلانی تمام فرش های منزلش را عوض کرده است یا اینکه فلانی 2 سانت از شوهرش بلند تر است برای من مشکلی بوحود نمی اورد اما گم کردن وسایل شخصی واقعا می تواند دردسرآفرین باشد.

من با این حواس پرت چه کنم؟

 

 

۹۲/۱۱/۲۵
سهیلا ملکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی