قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

منتظر این نمانیم که خانواده/ دوست/ همکار/ همسایه و ... خوشبختمان کنند. اگر توقع انجام کاری را از طرف مقابل دارید و بارها به انحای مختلف این مساله رابه او یاداوری کرده اید و او به هردلیل (فراموشی/ بی توجهی/ خستگی/ ...)آن را انجام نداده است اگر واقعا ان کار برایتان خیلی مهم است و به لحاظ مادی یامعنوی در زندگی تاثیر قابل توجهی ایجاد می کند، منتظر ننشینید. خودتان انجام دهید. باید قبول کنیم که برخی از خصوصیات ادم ها تغییر نمی کند و سعی در تغییر فقط خسته ترمان می کند و عمرمان را به بیهودگی می گیرد. اینکه پس او چرا وظیفه اش را انجام نداد و مگر من چه گناهی کرده ام و عیره را بریزیم دور. اگر کاری برایمان شادی/ رشد مادی/ معنوی/و.... می آورد خودمان دست به کار شویم. عمرمان دارد می رود و وقت نداریم بنشینیم و منتظر تغییر بقیه باشیم.
این فرصت می تواند دادن یک مهمانی/ شروع ورزش مستمر/ شروع سیر مطالعاتی ویا حتی گرفتن حلیم صبح جمعه باشد
دنیا با دور تند دارد می رود. منتظر نایستیم

۵ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۱
سهیلا ملکی

با خنده به ارسلان می گویم: تو که از صبح تا شب خونه نیستی. تازه 9 شب هم که می رسی خونه می گی خانم سریع شام بخوریم که باید درس بخونم. ساعت 10 هم که باید اماده خواب بشیم. حالا شما می خوابی و فاطمه نمی خوابه من باید انقدر باهاش سر و کله بزنم تا خوابش ببره. جوری که بیدار نشه بلند شم اسباب بازیاش رو جمع کنم، ساعت رو برا نماز تنظیم کنم. ببینم گوشی و تب لتت شارژ دارن اگه ندارن بزنم تو شارژ. یه چیزی برا صبحونه فردات اماده کنم. بعد برم تو اتاق مطالعه کتابا و جزوه هایی که موقع درس خوندنت پخش و پلا کردی جمع کنم. منتظر بمونم یه تکون بخوری و سریع بپرسم آب بیارم برات؟ و تو بگی خدا خیرت بده بیار تشنمه. اگه دیدم کاری نمونده بخوابم. بعد فاطمه 600 بار تا صبح بیدار بشه و من در حسرت یک شب خواب اروم بمونم. صبح که بیدار میشم تنهایی تا شب با فاطمه مشغول باشم به نحوی که از میزان شعرهایی که براش خوندم سرم سوت بکشه. تمام تلاشم رو بکنم و آخرش کارم به نذر کردن صلوات بیافته بلکه 10 دقیقه بخوابه تا من تند تند نمازم رو بخونم یا با سرعت نور به کارای خونه رسیدگی کنم. کارایی که باید سر وقت انجام بشه و اگه پشت گوش بندازم در عرض 2 روز میتونن خونه رو به بازار شام تبدیل کنن چون فاطمه همچون پیچک به من می چسبه و کاری نمیتونم انجام بدم. باید حواسم به تو هم باشه. به تمیز و کثیفی و صاف و چروک بودن لباسات. به اینکه 30 جفت جوراب داری و هربار میخوای بری بیرون می گی خانم جوراب دارم؟ کلیدم کجاست؟ گوشیم رو ندیدی؟
از طرفی دیگه معمولا یک سری کار هم که وقت نمی کنی خودت انجام بدی باید برات انجام بدم. مثل تایپ و پیگیری و نوشتن. اصولا هم که چیزی به نام خرید منزل یا لباس و ... نداریم چون فقط جمعه خونه هستی و اون روز همه جا بسته س. باید فاطمه رو بذارم تو کالسکه و برم نزدیک ترین فروشگاه و فاطمه همیشه تو راه برگشت یادش بیافته که پیچکه پس چرا تو کالسکه س و گریه کنه و من با یه دست فاطمه رو بغل بگیرم با یک دست کالسکه رو بیارم و خدا رو شکر کنم که چادر لبنانی خریدم. شام و نهار خودمون و فاطمه سرجاش. خونه باید همیشه خیلی تمیز باشه چون مهمونامون معمولا از شهرهای دیگه میان و عادت دارن وقتی زیارتشون رو کردن بگن ما داریم از حرم میایم خونه تون.تو هم که خونه نیستی تا کمکی بکنی و فاطمه ی پیچک هم که...

در تمام این مدت هم تمام سعی کنم افسردگی و دلتنگی خانواده و دوستای دانشگاه سراغم نیاد.
بعد وسط این بلبشو خودم رو بکشم و 1 ساعت وقت باز کنم که برای کنکور ارشد درس بخونم. یعنی قید 1 ساعت خواب بعد نماز صبح رو بزنم.
 خدا رحم میکنه و مثلا من کنکور ارشد قبول می شم و همه میگن: عجب شوهر خوبی داره که میذاره درس بخونه! خدا شانس بده.


ارسلان مبهوت نگاه می کند و می گویم: راستش می خواستم برای اینکه بخندیم حرفهای خاله زنکی بزنم و شوخی کنم، اصلا توقع نداشتم اخرش انقدر رئال و اجتماعی بشه

 

دروغ میگم؟!

۱۶ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۷
سهیلا ملکی

توی هال نشسته بودم و تکیه ام به پشتی بود. مهمان ها تازه رفته بودند. ظرفشویی پر از ظرف، کابینت ها نامرتب، کف خانه کثیف و کتاب های سه طبقه ی اول کتابخانه به لطف بچه ی مهمان که تازه راه افتاده، روزی زمین ولو بودند. فاطمه وسط اتاق داشت دست عروسکش را می جوید. از اول مهر کار و درس ارسلان بیشتر شده است. قبلا از ساعت 8 صبح تا 9 شب خانه نبود اما حالا اولین کلاسش ساعت 5 صبح شروع ی شود. من هم که بخاطر بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، همیشه کسری خواب دارم هرچه می کنم نهایتا 5:15 بیدار می شوم. یعنی وقتی که حداقل نیم ساعتی می شود ارسلان رفته است. رفته و به مسجد رسیده و نمازش را خوانده و مشغول درس و بحث است.

به خانه به هم ریخته نگاه می کنم و فکر می کنم با این شرایط جدید که بعضی شب ها تا 11 با فاطمه تنهایم و او 90 درصد از روز را به من چسبیده، می توانم درس بخوانم؟ خداروشکر کنکور کارشناسی ارشد به اردیبهشت موکول شده اما از طرفی فاطمه هرچقدر بزرگتر می شود شلوغ کاری هایش هم بیشتر می شود. رسیدگی به کارهای خانه و فاطمه تمام وقت و انرژی ام را می گیرد اما عشق درس خواندن را چه کنم؟

توی همین فکرها هستم که ارسلان می آید زانو به زانو رو به رویم می نشیند. لبخند می زند، زل می زند تو چشم هایم رو می گوید: خانومم خیلی ناراحتم. می گویم: اگه ناراحتی پس چرا می خندی؟ دست هایش رو می اندازد دور گردنم، سرش را به سرم می چسباند و با چشمان بسته می گوید: الان خوشحالم که پیش توام، ناراحتم که فردا از 4 صبح تا شب نمی بینمت. همه گرمای بدنم می رود سمت قلبم و تپشش را بیشتر می کند. جهت لیطمئن قلبی می پرسم: واقعا؟! می گوید: واقعا. فاطمه که افتان و خیزان و چهاردست و پا خودش را به ما رسانده با مشقت از پاهایمان می گذرد، خودش را بینمان می اندازد و بساط خنده مان به راه می شود.

همه خستگی ها و افکار منفی ام دور شده اند و با خودم فکر می کنم ارشد که چیزی نیست دکتری هم می توانم قبول شوم...

 

 

مترو شریعتی به سمت دروازه دولت

رژ کمرنگی به لبانش زده و موهای مشکی اش کمی از جلوی مقنعه بیرون زده است. به خانم بغل دستی اش می گوید: آره بابا جدیه، الکی نیست. یه بار تو دانشگاه راجع بهش حرف زدیم یه جلسه هم با خانواده ش اومدن خونه مون. ترم یک ارشده. فعلا کارای پاره وقت می کنه اما مدرکش رو که بگیره یه کار ثابت پیدا می کنه. اخلاقش هم خوبه. سر به راهه کلا. خانم بغل دستی که از چهره اش نمی توانم مجرد یا متاهل بودنش را تشخیص بدهم می گوید: ببین تو الان جوونی. زیبا هم هستی. یه کم به خودت برسی زیباتر هم می شی. چرا می خوای انقدر زود خودت رو اسیر کنی؟ شال روی سرش فقط کمی از موهای بلوندش را پوشانده و با این ارایش غلیظ نمی توانم حسن یا سوء نیتش را از چهره اش بفهمم. دستش را روی پای دختر می گذارد و می گوید: تو بیا شرکت ما من سفارشت رو می کنم. چندتا کیس خوب هم داریم. خوش تیپ، پولدار، باکلاس. تو بیا با اونا اشنا شو. یه چند سال کار کن درست رو هم بخون. الان من خودم هر 2 ماه یه سفر کاری می رم ترکیه. بیا ببین دنیا چه خبره. بعد چند سال هم دوست داشتی ازدواج کن. چرا بختت رو با همچین موردایی بسوزونی؟ 

مترو به ایستگاه دروازه دولت می رسد. چهره ی دختر پر از تردید شده و محو ادامه ی صحبت های کنارش اش است که پیاده می شوم

 

 

وقتی کلمات انقدر روی زندگی، تصمیم ها و سرنوشت مان تاثیر می گذارند کاش با کلمات فقط خوشبختی ببخشیم...

 

 

 

 

 

 

۵ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
سهیلا ملکی

با صدای فاطمه سرم را از کتاب بیرون کشیدم. من این سمت اتاق نشسته بودم و او که ان سمت اتاق با کنترل تلوزیون بازی می کرد پهلویش به سمت من بود. با تعجب سرم را بالا اوردم. صدایش ترکیبی از گریه و ناله بود و در نگاهش خواهش موج می زد. برای اولین بار بود که اینطور نگاه می کرد و صدایش که نمی توانم بنویسمش با زبان بی زبانی از من می خواست به سمتش بروم. حین اینک به سرعت بلند میشدم مطمئن شدم جایی از بدنش درد گرفته است. وقتی رسیدم دیدم یکی پاهایش_ بخاطر اینکه مدام به سمت من برمی گشته تا مطمئن شود جایی نرفتم و هستم_ از زانو به سمت عقب پیچ خورده بود و گیر کرده بود.

بلندش کردم و در آغوشش گرفتم. دیدم چطور طفل 6 ماهه ای وقتی به اوج استیصال رسیده بود از مادرش کمک خواست. امیدش به من بود. می دانست باید از من کمک بخواهد

خدایا تو مادر منی. تو پدر منی. تو همه کس منی

دستم گیر کرده. پایم گیر کرده. تمام وجودم در دنیا گیر کرده

بلندم می کنی؟ 

 

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۸
سهیلا ملکی
 
دیشب که اخبار اعلام کرد 10 نفر از بزرگ  بدهکاران بانکی رو دستگیر کردند یاد خاطره ای افتادم
باید اعتراف کنم پیش دانشگاهی که بودم وام 500 هزارتومانی گرفتم. قسطش ماهی 50 هزار تومن بود. 4 تا قسطش عقب افتاد. اخبار اعلام کرد  قوه قضاییه گفته است قراره شده با بدهکاران بانکی برخورد قانونی صورت بگیرد. خیلی ترسیدم

 

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 
ارسلان تا می بیند حالم خوب است می پرسد: می خوای به فلانی زنگ بزنی؟ اون دوستت هم از بس بهت زنگ زده جواب ندادی امروز به گوشی من پیام داده

 

می گویم: نه دوست ندارم با کسی حرف بزنم. مجبور میشم الکی خودمو شاد و رو به راه نشون بدم. بهتر شدم به همه شون زنگ میزنم. 

امروز 4 فروردین است و فاطمه 1 ماه است به دنیا امده است. در 4 اسفند

شب قبل از زایمان و 2 روز بعد زایمان که حالم خوب بود به کسانی که شماره شان را داشته م پیام دادم اما بعدش حالم طوری نبود که جواب پیام بدهم. تا امروز بیشتر پیام ها و تماس های دریافتی ام بی پاسخ بوده و درواقع هر 4یا 5 روز یه بار اتفاقی چشمم به گوشی ام افتاده. اگر روزی حس کرده ام بهترم مثلا اعلان های شبکه های اجنماعی را چک کردم یا نتی زدم اما باز بی حال شدم و جواب کامنت هایش را ندادم. شاید هنوز هم زود باشد که قضاوتی بکنم اما فکر می کنم سخت ترین روزهای عمرم را سپری کردم. روزهایی 20 ساعت خوابیدم. روزهای درد کشیدن و ناتوانی. روزهایی که مادری ام تنها در شیر دادن خلاصه شد اما باز فکر می کردم مادری کردن سخت است و من دیگر نمی توانم. شب هایی که افسردگی پس از زایمان دست از سرم بر نمی داشت و هرچند تمام تلاشم را کردم که اصلا به روی خودم نیاورم و روحیه ام خوب باشد باز هم ابجی یک بار گریه کردنم را دید. پرسید: اخه چرا گریه میکنی؟ و من در عین حال که هزار دلیل برای گریه ام داشتم می دیدم بی دلیل در حال اشک ریختن هستم. 

اما امروز دیدم بهترم. چند روزی است که میتوانم بشینم و ضعف و سرگیجه و دردهایم خیلی کم شده است. تصمیم گرفتم حالا که والدین گرامی رفته اند عید دیدنی، ارسلان مشغول درس است و فاطمه خوابیده بنشینم و تا جایی که وقت شود جواب انبوه پیام ها، کامنتها، اعلان ها رابدهم. 

بسم الله :)

پ ن: ای کسانی که ایمان اورده اید، بخورید و بیاشامید اما _اگر از نزدیکانش نیستید و اصلا بار اولی است که میبیندش :|_به عیادت کسی که 3 روز است زایمان کرده نروید، اگر می روید لااقل تا 2 نصفه شب نمانید، اگر تا 2نصفه شب می مانید لااقل تمام مدت به او انرژی منفی ندهید. باور کنید که همین 1 شب ان ادم سرحال را از پا انداخت. هرچند خودم هم باورم نمی شود اما شما باور کنید ; )

پ ن: چون با تب لت میام برای دوستان وبلاگی نمیتونم کامنت بذارم

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 

در تعاملات روزمره بارها پیش می آید طرف مقابل شما رفتاری انجام دهد که به نظر شما رفتار نامناسبی بوده است. در این مواقع او از بد بودن رفتار خود آگاه نیست و حتی ممکن است اگر مشابه همین رفتار با خودش انجام شود ناراحت نشود. این رفتارها از جمله رفتارهایی هستند که ممکن است ذاتا رفتار بدی نباشند یا لااقل در فرهنگ و عرف شما جزو رفتارهای عادی به شما بیایند. اما 2 مساله وجود دارد و آن اینکه: یک: چیزی که در عرف و فرهنگ عادی شود لزوما به معنی صحیح بودن نیست. دو: ممکن است ان رفتار بد نباشد اما شما را آزار بدهد. حالت دوم به سلیقه و روحیات شما بستگی دارد.

با خودم فکر کردم یکی از رفتارهایی که خیلی برای من ناخوشایند است را با شما در میان بگذارم. شما هم اگر رفتار خاصی هست_ که آزارتان می دهد و طرف مقابل متوجه نیست_ را در کامنت ها بگذارید. شاید خود من یکی از آن رفتارها را داشته باشم و بدون اینکه بخواهم با همین رفتار ناخواسته کسی را ناراحت کنم.

 بارها پیش آمده که نزدیک ظهر یا بعد از ظهر خواب بوده ام و کسی به منزلم آمده و یا تماس گرفته و بیدارم کرده است. چیزی که بین دوستان و فامیل رایج است گفتن این جملات است: عه تا این موقع خواب بودی؟ خجالت بکش الان وقته خوابه؟ چه وقته خوابه الان؟ به به ادم مذهبی که این موقع خواب باشه از بقیه چه انتظاری داشته باشیم( رکورددار مسخره ترین جمله)

این جملات را درحالی می گویند که طبق دین و اخلاق باید از اینکه باعث شده اند کسی از خواب بیدار شود، عذرخواهی کنند.

شاید من دیشب تا صبح نتوانسته ام بخوابم. شاید مشکلی دارم که باید بیشتر استراحت کنم. شاید آن خواب قیلوله است. و ده ها شاید دیگر که معمولا برای طرف مقابل توضیح نمی دهم چون نیازی نمی بینم. این مساله جزو حریم خصوصی من است و دلیلی ندارد برای کسی توضیحی بدهم که چرا در زمانی که او دوست ندارد خوابیده ام. در واقع با خوابیدن من به آن شخص ضرری وارد نشده که بخواهم علتش را توضیح بدهم. قضیه وقتی بیشتر برایم ناراحت کننده است که طرف مقابل ادم مذهبی باشد و نداند و یا نخواهد بداند که بیدار کردن ادم ها درصورتی که از رضایت ان ها مطمئن نباشیم اشکال شرعی دارد و درحالیکه ما اجازه نداریم برای نماز صبح کسی را از خواب بیدار کنیم_ نمازی که از اوجب واجبات است_  تکلیف سایر کارها مشخص است.

به حریم خصوصی یکدیگر احترام بگذاریم

...........................................................................................

خب خانم های عزیز می بینید که 2 روز هم از تاریخ زایمانم گذشته و منم از نگرانی به غرغر کردن افتادم :))

ولی انصافن این رفتار خیلی رو اعصابمه

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

هربار که مادرم به خانه مان می آید بدون توجه به اینکه خانه تمیز و مرتب است یا نه شروع می کند به خانه تکانی.

اتاق ها، کمد و کشوها را مرتب می کند. کابینت ها را خالی می کند و دوباره می چیند. جارو می کند و دستمال می کشد. غذا درست می کند و ظرف می شورد. یخچال را تمیز می کند

با ناراحتی انگار که دخترش را در 13 سالگی شوهر داده می پرسد: هر روز غذا می پزی؟ و نیمچه آهی می کشد و من می خندم و می گویم: دیگه روزی یه وعده غذا که این حرف رو نداره. تازه منم که عاشق آشپزی ام

هفته پیش بعد از اینکه رفتند متوجه شدم کنار مواد غذایی که آورده بود ماهی هم بوده است. عاشق ماهی هستم و به محض رویت ترتیبشان را برای شام دادم. زنگ میزنم که تشکر کنم. مامان می گوید اونارو بابات خریده بود. پوستشون خیلی سفت بود. بس که این بابات بی فکره. و با ناراحتی بیشتر ادامه می دهد: آخه چطوری پوستشون رو کندی؟ کاشکی پاک کرده بودما

و من قهقهه می زنم که مامان مگه کارگری  معدنه اینقدر خودتو ناراحت می کنی؟ یه ماهی پوست کندنه دیگه

یک بار می گفت: من وقتی می فهمیدم بچه م دختره اولش ناراحت می شدم. به این فکر می کردم دخترم چطور می خواد درد زایمان رو تحمل کنه؟! و من برای اینکه دلش را خوش کنم توضیح می دهم که نه بابا الان مثل زمان شما نیست. امکانات رشد کرده.  وضعیت بیمارستانا بهتر شده و ....

 حاضر است هر سختی و دردی را تحمل کند اما بچه هایش سرسوزنی از ان درد را تجربه نکنند.

دیروز برادرم به خانه مان آمد. طبق معمول مامان کلی وسایل با ربط و بی ربط فرستاده است. وسط وسایل چشمم به یک جفت دستکش می افتد. دستکش ها را بر میدارم و تمام سعی ام را می کنم که جلوی امیر گریه نکنم.

شاید شمایی که معمولا مادرتان از دستکش ظرفشویی استفاده می کند حال من را درک نکنید. اما من_ که مادرم با دستانش انقدر کار کرده و زحمت کشیده که دستاش به زمختی دستان پدرم شده_ نمی توانم بعد از دیدنشان بغض نکنم

مامان نگران دست های دخترش است

 

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
روز دوم چهارصد نفر و روز سوم ششصد نفر از خانم ها غش کردند. این مشکل را با اعضای شورای انقلاب درمیان گذاشتیم. ایشان خدمت امام عرض کردند چنین وضعیتی است، اگر شما موافقید دیدار خانم ها را متوقف کنیم. 

 

امام فرموده بودند: شما فکر می کنید اعلامیه های من یا سخنرانی های شما شاه را بیرون کرد؟ شاه را همین بانوان بیرون کردند. چرا می خواهید ملاقاتشان را قطع کنید؟ بروید وسیله ی آسایششان را فراهم کنید

           

پ ن1: این خاطره مربوط به روزهای اول پس از ورود امام و استقرارشان در مدرسه علوی و قبل از 22 بهمن است که مردم هرروز به دیدار ایشان می آمدند

پ ن2: برای تاریخ می گویم. ص 36. محسن رفیق دوست

 پ ن3:آن خط شرعی افق ما

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

 

زهرا میگوید: شانس اوردیم تاکسی زود رسید وگرنه به کلاس نمی رسیدیم.

به حرفش فکر می کنم و ذهنم رو کلمه ی "شانس" تمرکز می کند. فکر می کنم شانس دقیقا چیست؟ از کجا نشات می گیرد؟ ممکن است کسی خوش شانس باشد و کسی بدشانس؟ از عدالت خدا به دور نیست؟

شانس فقط وقتی معنی می دهد که منشا وقایع پیرامونمان را اتفاق بدانیم و به صورت عمیق تر و ریشه ای تر اگر پی بگیریم  باید به وجود امدن دنیا را بر اساس اتفاق تصور کنیم تا در سطوح پایین تر شانس معنی بدهد. و این همان فلسفه ای است که کاملا با جهان بینی ادیان توحیدی در تضاد است. یادم می آید در دوران دبستان در درس حسنک کجایی کلمه ی ازقضا را اتفاقی ترجمه کرده بودند. کلمه ای که برخاسته از تفکر توحیدی است ترجمه شده بود یه کلمه ای کاملا غیرتوحیدی و به راحتی در ادبیات ما جا گرفته بود. این گونه  بچه های مذهبی هایی که اعتقاد به خدا دارند از کلماتی استفاده می کنید که وجود خدا یا یا حداقل وجود خدای زنده و داری اثر را رد می کند. این کلمه حتی بین ما مذهبی ها هم استفاده می شود. فکر می کنم بهتر باشد بیشتر به حرف زن هایمان دقت کنیم و هروقت فکر کردیم شانس اورده ایم یا نیاورده ایم یادمان بیافتد که باید بگوییم: لطف خدا بود، قضای الهی بر این بوده است

پ ن: بدیهی است این پست درمورد اموری است که خارج از اختیار ماست

پ ن2: بماند که بعضی ها نتیجه اعمال خودشان را هم به بدشانسی ربط می دهند

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی