قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

 
امشب دلم گرفته است. هوای چشمهایم ابری ست، غمگینم

 

امشب خودم را در آیینه چشمهایت دیدم. چشمهایت چه زلال بود و من نمی دانستم، نمیدیدم

صدایت را شنیدم. اشک هایم ریخت. این من بودم که در آغوشت می گریستم؟

در این حصار خاموشی 

«آن روز که ستاره صدایم کردی، من بر کجای تاریکی هایت تابیده بودم؟»

عذر تقصیر اگر تا امشب نگاهت را نفهمیدم. باور نکردم

بغض صدایت را نشنیدم

.

.

.

.

باید برگردم، اشک هایم کف راهرو جامانده اند. باید بردارمشان

اشک هایی که برای تو ریخته شوند، خیلی عزیزند

 

 

۰ نظر ۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 

 

امروز آخرین روز دانشکده بود.دانشکده ای که توش یکسال عمرمو گذاشتمو  هیچ چیز یاد نگرفتم.

تا ساعت ۶ کلاس داشتم. فکر کنم آخرین کلاسی بود که تو دانشکده تشکیل شد.

 بعد از کلاس با "م.ش" و "Z.hf " نشستیم تو حیاط . حیاط خلوت بود.

 

چند نفر از بچه های بسیج روی نیمکت نشسته بودند. گل میگفتند و گل میشنفتند. 

حالا ما چی ....

بق کرده بودیم.یه گوشه نشسته بودیمانگار کشتی هامون با بار ابریشم غرق شده بود.

قرار بود بشینیم ببینیم کی آخر از همه از دانشکده خارج میشه.. ! ولی سرویس اومد و نشد .

حدس زدیم "ع.م" آخرین کسی باشه که از دانشکده خارج میشه...

حالا کی واقعا آخرین نفر از دانشکده خارج شد الله اعلم...

خلاصه سوار سرویس شدیم..."م.ش" که انگار سه  شبه نخوابیده بود وسایلشو پرت کرد روی صندلی و رفت صندلی آخر لالا... " Z.hf "  هم با همون آرامش همیشگیش بیرون پنجره رو نگاه می کرد.

به این یکسالی که گذشت فکر می کردم ... تا همین امروز فکر می کردم فقط کسایی باید وبلاگ داشته باشن که حرف خاصی برای گفتن داشته باشن نه اینکه وبلاگ بشه دفترچه خاطرات! ولی اشتباه فکر می کردم...تو همین فکرا بودم که اتوبوس هن و هنی کرد و ایستاد ... کجا ... وسط اتوبان همت !

اتوبوس خراب شده بود . تو این گیر و دار گشت نامحسوس سر رسید. تو اتوبوس هم فقط ما سه نفر بودیم که مثل فشنگ پریدیم پایین .

خلاصه آقا پلیسا ما رو تا سر خیابون خوابگاه رسوندن .کلی هم ذوق کردیم که سوار ماشین پلیس شدیم

 

تو راه کلی دعوامون کردن که اتوبوساتون قدیمی اند و ترددشون غیر مجازه و چرا نمیرید پیش رییس دانشگاه  شکایت کنید. گفتم:نه! مثله اینکه خبر ندارید رییس دانشگامون کیه.البته تو دلم گفتم. ترسیدم اقا پلیسه مثل وزیر علوم رفیق رییس دانشگاهمون از آب در بیاد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

خلاصه با کلی بدبختی رسیدیم خوابگاه. تو نمازخونه جشن ولادت حضرت فاطمه (س) بود . "م.ش"  طبق معمول مستقیم رفت سایت .

   هم رفت جشن " Z.hf "

سه طبقه رو نفس زنان رفتم بالا . رسیدم به اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت. اولین سالیه که پیش مادرم نیستم . زنگ زدم به خالم . آخه امسال اولین سالیه که پسرخالم روز مادر رو بهش تبریک نمیگه

خالم هم دیگه هیچ سالی صدای مامان روزت مبارک رو نمیشنوه

بگذریم . اومدیم وبلاگ بسازیم و تابستون از بر و بچ غافل نشیم . تابستون کمتر دلمون برای بچه ها و دانشکده تنگ بشه.کلی منت مسئول سایت رو کشیدیم تا اجازه داد سایت تا صبح در اختیار ما باشه

...دوستان وبلاگ نویس عزیز٬ من رو تو جمع خودتون بپذیرید...

 

 

۰ نظر ۱۲ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی