قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۲ مطلب با موضوع «مجتمع طلاب» ثبت شده است

دیروز یکی توی گروه محله نوشته بود خودش و پسرش مریضند و دنبال گرفتن راهنمایی برای درمان خانگی بود. بین صحبت‌ها هم گفت که شوهرش به تبلیغ رفته و خودش هم جان ندارد که بلند شود و دکتر برود. یهش پیام خصوصی دادم. راضی‌اش کردم که برویم دکتر و نگران هزینه هم نباشد و هروقت داشت برمی‌گرداند. محمدمهدی برای بار دهم بعد از عید مریض بود. تب داشت. آبریزش بینی داشت. سرفه می‌کرد و بی‌حال بود. قرار شد ارسلان زودتر برگردد و محمدمهدی را بگیرد تا من و زن برویم دکتر. خودم کمی بی‌حال ولی بهتر از روزهای قبل بودم. حالم بیشتر از این‌که به مریضی مربوط باشد به شب‌‍بیداری‌های مراقبت از محمدمهدی مربوط بود. به گمانم.

کمی غذا و سوپ پختم. کسی که جان دکتر رفتن ندارد حتما جان پختن غذا هم ندارد. سوپم بد شد. افتضاح شد. یادم نمی‌آید محض رضای خدا یک بار سوپ را خوب پخته باشم. طعمش قابل تحمل بود. ارسلان که آمد راه افتادم سمت مجتمعی که زن گفته بود. غذاها را سپردم به نگهبانی مجتمع‌شان که زن وقت برگشت از آن‌جا بگیرد.

آمد و راه افتادیم سمت بیمارستان امام رضا. خودش گفته بود برویم آن‌جا. فکر کردم شاید می‌خواهد کمتر ویزیت بدهد یا دنبال دکتر خاصی است. پسر دوساله‌ای بغلش بود. جای کفش دمپایی پای پسرش بود. زن قدش بلند بود و پشت چشمش خط چشم کوتاه و نازکی تتو شده بود. احتمالا چندسالی از من بزرگتر بود و به قیافه‌اش می‌خورد معلمی چیزی باشد. که به احتمال خیلی زیاد نبود. خیلی حرفی بینمان رد و بدل نشد. پرسید اهل کجا هستم. گفتم قزوین و پرسیدم شما اهل کجا هستید؟ گفت شمال. همین‌قدر کلی و غیرقابل کشف. فقط به روبه‌رو نگاه می‌کرد. نگاهی که خالی از هر شور و شوق و حتی توجهی نسبت به پسرش بود. خالیِ نگاهش شبیه غم بود. مثل مه کمرنگ و پراکنده‌ دور سر و صورتش. به بیمارستان که رسیدیم پسرش را سپرد به من تا کار پذیرش را انجام بدهد. رفت و چند دقیقه بعد مه‌گرفته‌تر برگشت. گفت نمی‌داند عکس دفترچه بیمه‌اش کجا افتاده و پذیرش قبول نمی‌کند ویزیتش را با بیمه رد کند. کارت شناسایی هم همراهش نبود. رفتیم و با هم اصرار کردیم. قبول نکردند. ویزیت آزاد سی‌هزارتومان بود. گفتم قبول کند و زیاد نیست. گفت بدون ویزیتِ با بیمه داروها را آزاد حساب می‌کنند و زیاد می‌شود. فکر کردم نمی‌خواهد الکی‌الکی پول دارو را زیاد بدهد. گفت برگردیم و چندبار عذرخواهی کرد که توی گرما مزاحمم شده و هربار گفتم نه گرمم است و نه برایم زحمتی داشته. انگاری باورش نشد اما حوصله نداشت مقاومت کند.

وقتی برگشتیم دم غروب بود. گفتم از نگهبانی‌شان سوپ بدی که پختم را بگیرد و زود از اسنپ پیاده شدم که به تعارف نیفتیم. به خانه که رسیدم تازه به ذهنم رسید شاید به اندازه کافی پول همراهش نبوده و رویش نشده از من بگیرد. دوست داشتم برگردیم عقب و همه چیز پاک شود. یا لااقل اگر پاک نمی‌شد برسیم به بیمارستان و همان لحظه و یادم بیاید کارتی که به اندازه‌ی کافی موجودی داشت را به خاطر همین برداشته‌ام. دوست داشتم بزنم توی سرم. یک جور تاسف‌باری بزنم که کمی از خشم شرم‌آلودم بریزد بیرون. رویم نشد پیام بدهم و عذرخواهی کنم.

خانه همان جوری بود که وقتی رفتم بود. ارسلان یک لیوان هم از روی کانتر برنداشته بود که توی سینک ظرف‌شویی بگذارد. به او و فاطمه گفتم محض رضای خدا لااقل کوسن‌ها را مرتب می‌کردید. ارسلان گفت که تمام مدت با محمدمهدی مشغول بوده. بعد فکر کردم می‌توانست بگوید خب اگر انقدر دوست داری خانه مرتب باشد می‌ماندی و مرتب می‌کردی. البته اگر می‌گفت جواب بی‌ربط یا باربطی می‌گرفت و بی‌جواب نمی‌ماند. دوستش دارم. هیچ‌وقت از این حرف‌ها نمی‌زند. ولی خب دوست داشتم کمی کار کرده بودند.

گرسنه بودم. نشسته‌م لب سکوی آشپزخانه و شامی که برای خودم کشیده بودم را تنها خوردم. فاطمه هم خواست. ارسلان رفته بود توی اتاق و درس می‌خواند. وقتی آمد و پرسید شام بخوریم؟ گفتم ما شام خوردیم. از آن کارهاست که بدش می‌آید. لب‌هایش را کج کرد. قابلمه را زد زیر بغلش و رفت توی اتاق.

یک‌ساعت بعد می‌خواستم بچه‌ها را بخوابانم که خانم همسایه‌کناری در خانه را زد. بچه‌به‌بغل و با لبخند کمرنگ و نزاری پرسید این هفته هم روضه داریم یا نه و اگر داریم مهمان‌ها تقریبا چند نفر می‌شوند. گفت صاحب‌خانه گفته نهایتش تا ده روز دیگر باید از این خانه بلند شوند و تا حالا نتوانسته‌اند خانه‌ای پیدا کنند. پولی که برای رهن داشتند کم بود. خیلی کم بود. نمی‌دانم از رفتار صاحب‌خانه‌شان تپش قلبم داشت بالا می‌رفت یا از این‌که پولی که دارند این‌قدر کم است. گفت کارهایشان توی هم گره خورده و کم آورده و می‌خواهد به امام جواد متوسل بشود که روضه‌اش را داریم. قرار شد برای روضه اندازه‌ی بیست‌و‌پنج‌نفر آش بپزد و بیاورد.

بچه‌ها که خوابیدند گروه محله را چک کردم. یکی پرسیده بود کسی توی دانشگاه قم درس خوانده یا آشنا و فامیلی آن‌جا دارد که چندسوالش را درمورد رشته‌های این دانشگاه جواب بدهند؟ نوشتم اگر برای انتخاب رشته‌ی کنکور ارشد می‌خواهد هنوز دفترچه انتخاب رشته نیامده. شاید دانشگاه رشته‌ای را داشته باشد اما امسال پذیرش نداشته باشد. که البته به نظرم بدیهی بود. و نوشتم اگر هم برای چیزی غیر از کنکور می‌خواهد سایت دانشگاه را گوگل کند که همه‌ی اطلاعات را دقیق نوشته. همراه با شکلکی که چشم‌های قلبی دارد نوشت برای کنکور می‌خواهد و استرس دارد و دوست دارد حتما دانشگاه دولتی قم قبول شود. پرسیدم کارشناسی یا ارشد؟ با همان شکلک نوشت: ارررررشددد! کارنامه‌اش را هم فرستاد. رتبه‌هایش از سه‌هزار تا پنج‌هزار بودند. دوست داشتم بنویسم اصلا پنج‌هزارنفر برای ارشد ادبیات شرکت کردند که تو نفر پنج‌هزارم شدی؟ نوشتم: ببخشید و ناراحتم که این رو می‌گم اما فکر می‌کنم برای دانشگاه قم باید حداقل زیر دویست باشی. دوباره شکلک چشم‌قلبی گذاشت و گفت اشکال ندارد و احتمال می‌دهم توی قم کدام دانشگاه دولتی را قبول بشود. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم که ننویسم: دانشگاه علوم پزشکی!

رها کردم. ادامه ندادم. دست زدم به بدن محمدمهدی که بالای سرش نشسته بودم. تبش بالا رفته بود. یادم افتاد با ساکن یکی از بلوک‌های مجتمع که نمی‌شناختمش قرار گذاشته بودم بروم و از او تب‌سنج بگیرم. توی گروه مجتمع گفته بودم تب‌سنجمان کار نمی‌کند و گفته بود بروم از او بگیرم. جای خانم چشم‌‎قلبی خودم باید به دانشکده علوم پزشکی سر می‌زدم. لباس‌های محمدمهدی را کم کردم. قهوه خوردم که بالای سرش خوابم نبرد. توییتر را چک کردم. کاربر شوکت پرسیده بود: امروز به چه علتی لبخند زدید؟ خواستم چیزی بنویسم. به جز لبخند های الکی که به پسر زن شمالی و به زن همسایه زده بودم، که قرار بود فضا را بهتر کنند و نکرده بودند چیزی یادم نیامد.

۲ نظر ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی

امروز صبح تو حیاط مجتمع، گنجشکی رو دیدم که با نوکش یدونه پفک گرفته بود و پرواز می کرد

حقیقتا آخرالزمون شده

۶ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۸
سهیلا ملکی