قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۶ مطلب با موضوع «مادری :: فاطمه» ثبت شده است

صبح با بدن‌درد بیدار شدم. اسمش را گذاشته‌ام درد بعد از مامان. هربار که مامان بیاید و برود فردایش همین وضع است. اوایل کمتر بود. سال اول ازدواج که اصلا نبود. زمان بارداری هم نبود احتمالا. هرچه هست بعد از تولد فاطمه آمده و تا الان هرسال بیشتر شده. لرز داشتم. محمدمهدی کنار دستم خوابیده بود. قاعدتا باید بیدار می‌بود. همیشه زودتر از من بیدار می‌شود. دست زدم به بدنش. داغ بود. ناله‌ای کرد و از این پهلو به آن پهلو شد. فاطمه بیدار بود و روی مبل کاردستی درست می‌کرد. گفتم کارت را بردارد و برود آبمیوه و کیک بخرد. نای آماده کردن صبحانه نداشتم. چشم‌هایم بسته شد. با صدای باز شدن در چشم‌هایم باز شد و دیدم توی نایلونی که از دست فاطمه آویزان است، چوب شور هست، چیپس سرکه‌ای مزمز هست، پاستیل و چندنوع شکلات هم.

قبل از اینکه چیزی بگویم گفت: چون داریم داداش رو از شیر می‌گیریم گفتم از این چیزا بگیرم سرش گرم‌ بشه. حوصله‌ی بحث نداشتم. پتو را کشیدم روی سرم‌ و خوابیدم.

توی خواب دلهره داشتم. نفسم خوب نمی‌آمد. توی خیابان‌ها داشتم دنبال چیزی می‌گشتم. دنبال چیزی که نمی‌دانستم چیست. رسیدم لب یک جوب. فرزاد پسرخاله آن‌طرف جوب نشسته بود و زل زده بود به من. بدون لبخند. بدون اخم. کاپشن جین تنش بود. همان کاپشنی که یقه‌ی پشمی داشت. تمام شرمندگی‌هایی که بابت امواتم دارم یادم آمدند. من دخترخاله‌ی خوبی برای کسی که سیزده‌سال است فوت کرده بودم؟ به اندازه کافی حواسم بوده که او دستش از دنیا کوتاه است و باید فراموشش نکنم؟ مطمئن نبودم. دقیق‌ترش این است که شرمنده بودم. بعد داشتم راه می‌رفتم. ارسلان و بچه‌ها‌ همراهم بودند. وارد یک خیابان که شدیم ‌آیه دختر مهدیه را دیدم‌ که تنها روی یک‌ موتور نشسته. دلهره‌ام بیشتر و نفسم تنگ‌تر شد. نمی‌دانم پدرش از کجا رسید. گفتم آیه این‌جا تنها بوده و تو رو خدا مواظبش باشید. برگشتم عقب. دلهره‌ای که توی سینه‌ام بود داشت می‌جوشید و بالا می‌آمد.

وقتی برگشتم مهدیه را دیدم. لباس سیاه تنش بود. زانوهایم سست شد و افتادم روی زمین.   دستم را گرفت. رخت سیاهش را که دیدم یقین کردم مادرش از دنیا رفته. داشتم با صورت به زمین می‌خوردم که شانه‌هایم را گرفت. دلهره‌ی توی سینه‌ام بخار غلیظی شد و از چشم‌هایم، از دهانم بیرون زد. زار زدم. گریه کردم‌ و مهدیه همان‌طور که شانه‌هایم را سفت گرفته بود دلداری‌ام می‌داد. آرام‌تر از من بود و من وسط فروپاشیدنم ممنون آرامشش بودم.

دم ظهر بیدار شدم. بدنم سبک‌ شده بود. از لرز و درد خبری نبود. فقط کمی زانوهایم درد می‌کردند. محمدمهدی اما همچنان تب داشت و بی‌حال بود. دوباره فاطمه را فرستادم آبمیوه‌ای را بگیرد که محمدمهدی دوستش دارد. محمدمهدی هم بیدار شد. گریه می‌کرد. بدنش درد داشت. ماساژش دادم و با هزار ترفند یک قاشق تب‌بر و کمی‌ از سوپی‌ که هول‌هولکی آماده کرده بودم را توی دهانش ریختم.

از وقت آمدن و رفتن وانت سبزی گذشته بود. نمی‌شد برای روضه‌ی فردا لقمه‌ی پنیر و سبزی درست کنم. گفتم حالا نهار بپزم و بعد برایش فکری بکنم. فریزر را که باز کردم چشمم خورد به بسته‌های پیازداغ که مامان آورده بود. طبقه‌ی پایین‌تر مرغ‌هایی بود که به سبک خودش خرد کرده بود و آبجی بسته‌بندی کرده بود. دلم نیامد برای خودمان استفاده کنم. گذاشتم برای روضه. برای روزی که مثلا ساندویچ مرغ و قارچ درست کنم. این‌جا تکلیف اطعام روضه‌ی فردا مشخص شد. با خودم قرار گذاشتم به پیازداغ‌ها هم دست نزنم و بمانند برای روزی که برای روضه کشک بادمجان یا مثلا آش بپزم. مامان موقع آمدن سبزی آش هم خریده بود. از فریزر خودش نیاورده بود که نکند توی راه یخش باز شود. سبزی‌ها آورد همین‌جا پاک کرد و خرد کرد. سبزی‌ای که دست مامان آماده‌اش کرده بود نباید جایی کمتر از روضه خرج می‌شد. ماند آلبالوهایی که آورده بود و توی فریزر گذاشته بودم. به نتیجه‌ی اطمینان‌بخشی نرسیدم. گفتم شاید یک روز کنار چای سیاه دمنوش آلبالو هم دم کنم یا مثلا به بچه‌ها به جای چای شیرین آلبالو یخ‌زده بدهم.

توی همین فکرها بودم که محمدمهدی زد زیر گریه. بغلش کردم. تب‌بر زود اثر کرد و خوابید. گوشی را برداشتم که احوالی از مهدیه بپرسم. اینستاگرامش را چک کردم. آواتارش سیاه بود و توی استوری روی یک زمینه‌ی سیاه نوشته بود انا لله و انا الیه راجعون. خبر فوت مادرش را داده بود.

لرز صبح برگشت. دلهره‌ی توی خواب از عالم خواب راه به بیرون پیدا کرد و همین‌جا ریخت توی سینه‌ام. مسیرش فقط سمت بالا نبود. با نفس‌هایم، با خونم پخش شدند توی همه‌ی سلول‌های بدنم. یاد پدر مهدیه افتادم. اوایل کرونا فوت کرد. زیر باران دفنش کردند. آن روزها کسی اجازه نداشت تشییع و مراسم برگزار کند. مهدیه نوشته بود با فاصله از هم ایستادیم و بعد از دفن بابا هر کدام برگشتیم به خانه‌هایمان. و من هربار با تصور تنهایی و استیصال این صحنه گریه کرده بودم. نمی‌دانستم چطور باید تسلیت بگویم. گفته بودم اما‌ کافی نبود. ماه‌های آخر بارداری‌ام بود و بیشتر وقت‌ها مشغول ضدعفونی کردن خانه و خریدها و خودمان بودم. تقریبا دوماه بعد محمدمهدی دنیا امد. دلم نیامد وقتی هنوز مهدیه داغدار است خبر بدهم که بله توی زندگی ما یک شادی جدید آمده. گذاشتم چندماه بعد در اینستاگرام پستش را گذاشتم. ولی باز شرمنده بودم. آن‌طور که باید در آن عزا کنار مهدیه نبودم. بخشی‌ش هم به این خاطر بود که می‌ترسیدم نکند وسط دلداری دادن چیزی بگویم که اذیتش کند یا خوشش نیاید. هنوز شرمندگی‌ام را جبران نکرده بودم که عزای تازه رسید. تا عصر دست‌دست کردم. شاید هم تا دم غروب. دنبال کلمه می‌گشتم. دوباره اینستاگرام را باز کردم. پست جدید گذاشته بود. برای مادرش نوشته بود آرام من... لطیف من... کلماتش شیون نمی‌کردند. جیغ نمی‌کشیدند. انگار نشسته بودند یک گوشه و آرام و کم‌صدا گریه می‌کردند. مادرش را که خادم امام رضا بود به امام رضا سپرده بود. تشویش صبح و ظهر کمر‌نگ شد. جایش را به غم داد. کشدار و غلیظ. از توی قلبم تا توی نوک انگشت‌هایم حسش می‌کردم.

سحر چهارشنبه 8 تیر

 

 

۱ نظر ۰۸ تیر ۰۱ ، ۱۵:۴۸
سهیلا ملکی

برای آزمایش قند باید به آزمایشگاه می‌رفتم. قرار بود بعد از حدود یک ماه از خانه بیرون بروم. بابت سرماخوردگی چند روز قبلش هنوز بی‌رمق بودم. باید ناشتا هم می‌رفتم و این ناشتا بودن بی‌رمق‌ترم می‌کرد. خواستم به ارسلان بگویم تو هم با من بیا. نمی‌شد. نه نمی‌شد فاطمه را تنها در خانه گذاشت و نه جراتش را داشتیم در این شرایط از خانه بیرون ببریمش.

ارسلان گیر داده بود که حتما دوتا ماسک بزن، دوتا دستکش دستت کن. تاکید زیادش خیالم را راحت نمی‌کرد. استرس می‌گرفتم. ته دلم کمی دلشوره بود اما وقتی راننده اسنپ را بدون دستکش و ماسک دیدم دلشوره‌ام بیشتر شد. در کوچه و خیابان محل مردم ماسک و دستکش داشتند و هرچقدر به بازار نزدیک‌تر می‌شدیم تعداد مردم بیشتر و مراعات انگار کمتر می‌شد. کارگرهای شهرداری جدول رنگ می‌زدند و با دستمال پارچه‌ای نرده‌های بین خبابان را دستمال می‌کشیدند. چیزی توی دلم فرو می‌ریخت. صدای ذهنم داشت حدس می‌زد کدام یک از این‌ها قرار است کرونا بگیرد؟ اگر مریض شود و چند روز سرکار نرود پیمانکار اخراجش نمی‌کند؟ راننده مرد موسپیدکرده‌ای بود. با خنده می‌گفت طاقت ندارد توی خانه بماند اما زن و بچه‌اش بیست روز است از خانه بیرون نیامده‌اند. چیزی نگفتم. دوست نداشتم به کرونا گرفتنش فکر کنم. وارد آزمایشگاه که شدم و نگهبان را دیدم انگار تازه باورم شد قضیه جدی است. لباس سرهمی شبیه لباس فضانوردها پوشیده بود. ماسک و دستکش داشت و فقط کمی از چشم‌هایش معلوم بود. راستش ترسیدم. دکمه‌ی آسانسور را که زدم پدر و پسری که لباس‌های رنگ‌ورو رفته و ارزان تنشان بود آمدند بیرون. پسر نهایتا 4 سالش بود و دور گردنش آتل گذاشته بودند. روی پیشانی‌اش خون خشک شده بود. احتمالا از طبقه‌ی بالاتر که سی‌تی‌اسکن و رادیولوژی دارد می‌آمدند. از خودم لجم گرفت که دستکش و ماسک اضافه نیاوردم که بتوانم به کسی بدهم. وارد آزمایشگاه که شدم یک لحظه فکر کردم طبقه اشتباهی پیاده شدم. جلوی پیشخانِ شش هفت متری را تا سقف نایلون ضخیم زده بودند. هر یک متر اندازه یک مثلت کوچک بریده شده بود تا بشود نسخه را رد و بدل کرد. کارمندها تا توانسته بودند لباس‌ و ماسک و دستکش و کلاه پوشیده بودند. می‌شد شرایطشان خیالم را راحت کند که احتمال مبتلا شدنشان کمتر می‌شود اما زن و مرد پنجاه شصت ساله‌ای توی صف انتظار با پوشش روزهای عادی نشسته بودند. نمی‌شد نگران نشد. یادم افتاد نکند پول توی حسابم کم باشد. خواستم گوشی را دربیارم و به ارسلان زنگ بزنم. دیدم اگر گوشی را لمس کنم و دستکشم توی این مدت، توی ماشین اسنپ یا توی آسانسور آلوده شده باشد و بزنم روی صفحه‌ی گوشی چه؟ قاب گوشی را می‌شود شست اما خودگوشی را چه کنم؟ توی اطلاعیه‌ها که نوشته بود پد الکلی ویروس را از بین نمی‌برد. راه دیگری جز شستن نمی‌ماند. نمی‌شد گوشی را شست. آزمایش خیلی گران نشد. موقع خون دادن حواسم بود ساق دستم خیلی به دسته صندلی نخورد. تا می‌توانستن رعایت کردم. کسی که خون را گرفت علاوه بر لباس‌های مخصوص عینک محافظت هم زده بود. می‌خواستم بگویم خیر ببینی، بیشتر هم مواظب خودت باش. خیلی جوانی، نکند خانواده‌ات عزادار بشوند. توی این فکرها بودم که گفت باید آزمایش ادرار هم بدهی. قبل‌تر، وقتی مجرد بودم واکنشم نسبت به اتفاقات ناخوشایند داد زدن بود. خشم و ناراحتی و استصالم را این‌طور بیرون می‌ریختم. بعد از متاهلی دیدم این داد زدن نامناسب است. بعد از داد زدن خجالت می‌کشیدم. واکنشم تبدیل به گریه شد تا وقتی فاطمه را از شیر بگیرم. بعد از دوسالگی فاطمه وقتی حالم خوب نبود می‌خوابیدم تا خودم را حفظ کنم. حالا چند وقتی است بدون این‌که اراده کنم دست و پاهایم سست می‌شود و فشارم می‌افتد. فکر این‌که باید بروم توی سرویس بهداشتی عمومی دست و پایم را شل کرد. پیش‌فرضم این بود که چادر و روسری و مانتو و شلوار را الوده بدانم و بعد از برگشت با انها وارد هال خانه نشوم. اما دراوردن دستکش بیرون از خانه، آن هم در دستشویی عمومی و لمس در و شلنگ و شیر روشویی پیش‌بینی نشده بود. استیصال را در موقعیتی تجربه می‌کردم که تصور و احتمالی براش قایل نشده بودم. زنی که خون گرفته بود گفت بروم صبحانه بخورم، دوساعت بعد برگردم و دوباره خون بدهم. برای کنترل خودم فقط نفس عمیق کشیدم. برای برگشت نمی‌خواستم اسنپ بگیرم. برای این‌که گوشی‌ام را لمس نکنم. رفتم سر خیابان و ماشین گرفتم. به ارسلان سپرده بودم توی راهرو، پشت در ورودی لگن بگذارد که تا رسیدم لباس‌های بیرونی را بیاندازم داخلش. می‌خواستم کفش‌هایم را هم بندازم که ارسلان رسید و نگذاشت. گفتم به من نزدیک نشو که اگر مُردم فاطمه لااقل بابا داشته باشد. خندید اما من جدی گفته بودم. به جوراب‌هایم خیلی اطمینان نداشتم اما با همان‌ها تا حمام رفتم. مطمئن نبودم که شامپو و صابون کارساز باشد. دوست داشتم پوست صورت و دست‌هایم را بِکَنَم. حوله و لباس‌های توی لگن را انداختم توی ماشین لباسشویی و گذاشتم با آب 80 درجه شسته شوند. ارسلان صبحانه و آب‌قند آماده کرده بود. لابد به خاطر دیدن قیافه‌ام. چند روز قبلش وقتی رفته بود خرید، بعد از چند روز اینترنتم را روشن کردم. تا وارد تلگرام شدم چشمم افتاد به خبر فوت همسر یک طلبه. زن بارداری که توی مراقبت‌های ویژه بستری بود و همسرش توی همان بیمارستان در کارهای خدماتی و امدارسانی کمک می‌کرده. عکسش غریبانه بود. بعد شنیدن خبر فوت همسرش رفته بود گوشه‌ای و سر و صورتش را بین دست‌هایش پنهان کرده بود. گریه نکردم. اشک نریختم. پاشدم بروم سینی و لگن بیاروم و بگذارم پشت در که وقتی ارسلان رسید خریدها را داخلش بگذارد. از دری که به سمت راهرو باز می‌شد رفتم. چند قدم نرفته بودم که پایم سست شد و نشستم روی زمین. بعد دیدم نای نشستن هم ندارم. کف راهرو دراز کشیدم. انگار خونِ توی دست و پایم داغ‌تر از همیشه بود و خنکای کف راهرو را دلچسب می‌کرد. ارسلان که رسید نمی‌دانم چه گفت فقط گفتم که فکر کنم فشارم افتاده و کمی آب‌قند بیاورد.

روز اولی که خبر وجود کرونا در قم تایید شد قرار بود با مریم و زینب بچه‌هایمان را ببریم تئاتر. مریم و دخترش ماسک‌زده آمدند و نگران بودند. دلداری‌اش دادم که نگران نباشد. روزهای بعد نگرانی‌اش بیشتر شد، دلداری دادن من هم. چند روز بعد از استرس زیر سرم بود و من شماتتش کردم که این لوس‌بازی‌ها چیست که درمی‌آورد. بابت یک نوع از سرماخوردگی که از آنفولانزا هم خطرش کمتر است اینقدر ترسیده؟ داعش که حمله نکرده! با بچه‌هایمان از ترس تجاوز و جنگ آواره‌ی کوه و بیابان که نشدیم. با یک مدت خانه‌نشینی و رعایت بیشتر بهداشت همه چیز حل می‌شود. این‌ها را من گفتم. لطیف‌تر و امیدبخش‌تر این حرف‌ها را به دوست و فامیلی گفتم که از شهرهای دیگر تماس می‌گرفتند و نگران ما که در قم بودیم و نگران خودشان که بالاخره در شهرشان مبتلا می‌شدند بودند. حین مکالمات و چت‌های زیاد و طولانی باید بدون این‌که وارد فضای جدل شوم توضیح می‌دادم که قضیه‌ی مقصر بودن طلبه‌های چینی، فایل صوتی منتسب به حریرچی، گورهای دسته‌جمعی قم، رها شدن اجساد کرونایی و هزار خبر دیگر چیست و دروغ است یا نه. اولش مشکلی نبود. همین که ارسلان پس از سال‌ها در خانه می‌ماند همه‌ی سختی‌ها را آسان می‌کرد. بعد تعداد فوتی‌ها بیشتر شد. رعایت بهداشت فردی و ضدعفونی کردن خریدها سخت‌تر شد. هرروز گوشی‌ام که به خودم قول داده بودم باید همیشه روشن و روی صدا باشد بیشتر زنگ خورد. بیشتر اعلان پیام آمد. خواستم هنوز مقاوم، خواستم شادتر باشیم. به دوست‌هایم گفتم بیایید عکس روزهای خوبمان را در اینستاگرام بگذاریم. می‌خواستم بگویم بیایید اوازهایی که زمان قدیم توی عروسی‌ها می‌خواندیم را به اشتراک بگذاریم. می‌خواستم این را بگویم که خبر آمد شیخ احمد خسروی فوت کرده. واکنش اولم سکوت بود. بعد کمی گریه کردم. بعد خواستم به زن جوانش و بچه‌های قد و نیم‌قدش فکر نکنم تا قوی بمانم. به خاطر فاطمه که مادر قوی لازم داشت. اما دیدم  دلم سرجایش نیست. انگار بند دلم پاره شده بود. نمی‌شد فکر نکرد. با ایمان ضعیف نمی‌شد راحت راضی به رضای خدا شد. شیخ احمد کرونا نداشت اما شرایط بحرانی قم و بیمارستان‌ها را علت فوتش می‌دانستند. دیگر روزها و شرایط عادی نبود. خودم دلداری نیاز داشتم. رمقی برای کمک و آرامش دادن به بقیه نبود. خبر خوبی نمی‌رسید. اپ پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی را پاک کردم. این‌طوری اوضاع بهتر بود. بعد از چند روز دست‌هایم اینترنت را روشن کردند و خبر فوت همسر طلبه‌جهادی را خواندم. همان روز ارسلان برای اولین بار آب‌قند اورد. روز آزمایش هم بعد این‌که آب‌قند و صبحانه را خوردم، بعد این‌که کمی آرام شدم دوباره اسنپ گرفتم. آزمایشگاه کنار بیمارستان کامکار یعنی مرکز اصلی پذیرش بیماران کرونایی بود. دونفر سفر را قبول کردند و بعد لغو کردند. نفر سوم آمد. پسر جوانی با با لباس آستین کوتاه و مثل راننده قبلی بدون ماسک و دستکش. کمی لجم گرفت. نسبت به چندساعت قبل، شهر شلوغتر، بازار شلوغتر شده بود. مردم آجیل و شیرینی و شکلات می‌خریدند. از پانصد ششصد نفری که دیدم کمتر از ده نفر دستکش یا ماسک داشتند. دلهره‌ام کمتر شده بود. نگهبان آزمایشگاه را دوباره با همان همان دیدم. دوباره جا خوردم. کارمندهای آزمایشگاه بیشتر شده بودند. یکی از مراجعین علاوه بر داشتن ماسک و دستکش توی گوش‌هایش هم پنبه گذاشته بود و با چسب شیشه‌ای فیکسش کرده بود. دلهره و استرسی که صبح داشتم انگار نبود. داشتم کم‌کم عادت می‌کردم. خون دادم و برگشتم. به راننده‌ی جوان گفته بودم منتظرم بماند. وقتی برگشتم دوباره لباس‌های بیرون را ریختم توی لگن اما این‌بار دیدم همین‌که از آرنج به پایین دست‌ها و صورتم را بشویم کافی است. البته چندباری انگار که ملاک تشخیص ارسلان باشد از او پرسیدم که ایا مطمین است من کرونا ندارم و هربار گفت خیالم راحت باشد و کمی بعد رفت خرید کند. قرار بود دو کیلو گوشت، کمی لبنیات و نان، کمی میوه، یکی دو بسته حبوبات و چندتا مایع شوینده بخرد. وقتی برگشت با خنده گفت قیمت‌ها کمرش را شکسته‌اند و می‌خواهد برود توی اتاق و چند ساعت در را ببندد. از ارسلانی که هرچقدر پاپیچش می‌شوم قیمت چیزی را نمی‌گوید، گفتن چنین حرفی حتی به شوخی هم بعید بود. برای این‌که امید داشته باشم خواستم قیمت بالایی بگویم

و بگوید نه بابا در این حد هم نشد. گفتم:« چقدر شد؟ پونصد؟» 

.گفت نهصد. چند دقیقه بدون اراده زل زدم به خریدها. بعد که توانستم حرف بزنم

گفتم حتما اشتباه شده و فاکتور گرفته یا نه. دو کیلو گوشت شده بود دویست و پنجاه. زیاد بود اما قیمتش همین بود. بعدی‌ها را چک کردم. اشتباه نشده بود. ده پانزده تومانی هم تخفیف داده بودند. نشستم روی مبل و سرم را گرفتن توی دست‌هایم. ارسلان دلداری داد که فدای سرت این چیزها که غصه خوردن ندارد. گفتم برای خودم غصه نمی‌خورم. نگران آن‌هایی هستم که درآمدی ندارند. گفت خدای آن‌ها بزرگ است تو نگران روزی آن‌ها نباش. گفتم کسانی که از بی‌پولی می‌میرند خدایشان بزرگ نیست؟ دوست داشتم آیه و حدیثی بخواند و امیدوارم کند. عوضش آرام گفت: « چی بگم والا! خدا به همه‌مون رحم کنه.»

آن کارگر شهرداری که با دستمال نرده‌های خیابان را تمیز می‌کرد انقدری داشت که در این شرایط خانواده‌اش را سیر کند؟ 

آن پدری که با پسرش توی آسانسور بود چه؟

ما انقدری داشتیم که ولو شده با قناعت کردن بتوانیم به بقیه کمک کنیم؟ آن زن‌هایی که توی روستایمان نان نسیه می‌خریدند چه؟ گفتم شاید وقتی وضعیت بحرانی شود دوباره دولت اجناس کوپنی بدهد. نه! حتما مردم را به حال خودشان رها نمی‌کنند. یادم نیامد برای گرفتن کوپن هم باید پولی پرداخت می‌کردیم یا نه. خودم را لعنت کردم که تا یادم می‌آید همیشه مریضم و انقدری پول درنمی‌اورم که پس‌انداز داشته باشم. برای اولین بار کاغذ و خودکار برداشتم و خریدها را نوشتم و تاریخ زدم. می‌خواستم ببینم چند وعده از هر خوراکی و تا چه روزی مصرف می‌کنیم. به ارسلان و فاطمه گفتم از این به بعد هروقت خوراکی یا غذا خواستند به من بگویند و به غیر از من کسی حق ندارد توی آشپرخانه و سر یخچال برود. توی انباری گشتم و هر چه قابل خوردن بود را گذاشتم دم دست که کمتر خرید برویم. چرا تا حالا برای خورد و خوراکمان نگران نبودم؟ چرا نگران نشده بودم آن خانمی که همسن مامان بود، سرطان داشت و برای تمیز کردن خانه آمده بود، ممکن است از گرسنگی بمیرد؟

فهرست را نوشتم و هربار که از شیر، نان یا میوه خوردیم جلوی اسمشان یک تیک زدم. هنوز هم این کار را انجام می‌دهم اما بدون هول و ولا. خبری از وحشت آن روز نیست و احتمالا بعد چند روز این فهرست هم فراموش می‌شود. دارم به شرایط عادت می‌کنم اما بد قضیه این‌جاست که نمی‌دانم آن آدمی که آن روز از ترس فشارش افتاده بود و داشت تخمین می‌زد چند نفر قرار است با کرونا و گرسنگی بمیرند کارش درست بود یا این آدمی که علی‌الظاهر با شرایط کنار آمده، بیشتر از قبل قناعت دارد اما سعی می‌کند به جز کارهای روزمره به چیزی فکر نکند و مدام تکرار می‌کند کرونا هم یک روز خواهد رفت.

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۳۰
سهیلا ملکی

پتوس

اول پیاز را برداشتم که خرد کنم. برای این‌که بخشی از اشک‌هایم بیافتد گردن تندی‌اش. برای موجه بودن جلوی فاطمه نیازش داشتم. ساعت دوازده بیدار شدم. ارسلان بدون این‌که بیدارم کند رفته بود. هزاربار گفته‌ام که وقتی دیر بیدار می‌شوم از خودم منتفر می‌شوم. انگار باور نمی‌کند. بیشتر به دل خودش بها می‌دهد. به دلی که  یکی از خوشحالی‌هایش زیاد خوابیدن و زیاد خوردن من و فاطمه است. قرار بود صبح زود بروم کتابخانه و بعد نماز خوابم برده بود. توی خواب دختری بودم که مدام جیغ می‌زند و گریه می‌کند. دندان‌هایم یک‌هو و یکی‌درمیان شروع کردند به ریختن. یکی آمد دندان نیشم را برداشت و گفت چقدر قشنگ است. من جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم. پاساژ کهنه‌ای بود و گوشه و کنارش کاغذ‌های کاهی و روزنامه‌های باطله انبار کرده بودند. مردی روی یکی از بسته‌های کاغذ لم داده بود، با موهای کوتاهی که فقط کف سرش را سیاه کرده بودند. چشم‌های ریز و نگاهی زُل. بلوز چهارخانه‌ی سفید و آبی تنش بود. سفید و آبی چرک‌شده. دندان‌هایم برگشته بود سرجایش. او با نیشخندی گوشه‌ی لبش لم داده بود و سیگاری که بین انگشت شصت و انگشت اشاره‌اش بود را توی هوا تکان می‌داد. گفتم: « شما فکر می‌کنید من توهم دارم؟ من دیوونه‌م؟» خندید:« نه اتفاقا! تو از تیزترین دخترایی هستی که دیدم. من دیدم همه دندونات ریختن. واقعی بود» وقتی چشم‌هایم را باز کردم نتوانستم بدن کوفته‌ام را تکان بدهم. نا نداشتم. ساعت موبایل را که دیدم بدتر شد. دو تماس از دست رفته هم داشتم. یکی از مدرسه و دیگری از یکی از دفاتر نشر بود. قرار بود اطلاع بدهد که روایتم چاپ می‌شود یا نه. نزدیک ظهر بود. حس کردم به‌دردنخورترین زن روی زمینم. فاطمه زودتر از من بیدار شده بود و شبکه پویا را تماشا می‌کرد. آمدم توی هال و بغلش کردم. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار که خوابیده بود. توی آشپزخانه هم که رفتم اول گلدان پتوس لب پنجره را دیدم.. یکی از شاخه‌هایش شکسته بود. برگشتم و خواستم دوتا میوه از یخچال بردارم که هویج‌ها چشمم را گرفت. گفتم سریع هویج‌پلو درست کنم. یک تکه سینه مرغ هم دراوردم. پیاز را که خرد کردم و هویج‌ها که رنده شد رنگ سفید و نارنجی کنار هم دلم را گرم کرد. گفتم بیشتر درست کنم و با اسنپ بفرستم موسسه. برای ارسلان و احتمالا یکی دونفر از دوستانش. هویج بیشتری رنده کردم. یک تکه‌ی دیگر سینه‌ی مرغ از فریزر دراوردم و خرد کردم. تا مواد غذا تفت بخورد برنج را شستم و روی گاز گذاشتم. دوست نداشتم خودم به دفتر نشر زنگ بزنم. دوست نداشتم بگویند ببخشید روایت شما جا افتاده. اما دلم به همین گواهی می‌داد. گواهی دلم را دوست نداشتم. خواستم توی تلگرام برایشان پیغام بگذارم. دوست نداشتم خبر بد را تلفنی بشنوم. بدی‌اش این بود که از قبل به آبجی و ارسلان خبر چاپ این روایت را داده بودم. بدی واقعی‌اش این بود که به آبجی بگویم فلان چیز کنسل شد. دوست داشت نوشته‌هایم را روی کاغذ ببیند وگرنه برای خودم مهم نبود. ارسلان هم که همیشه‌ِی خدا مطمئن است من هروقت اراده کنم صدبرابر بهتر از این برایم جور می‌شود و لابد خیریتی درش بوده و از این دست حرف‌ها. باقی‌مانده‌ی هویج‌های رنده شده را ریختم توی کاسه‌ی کیتی‌دار فاطمه و شکر زدم. بردم گذاشتم جلویش. نگاهش به تلوزیون بود و گفت: « مامان ممنونم واقعا مهربونی» دیر بیدار شدن مساوی حذف صبحانه بود. حذف شدن صبحانه‌ی دختری که غذاگریز است. مادر خوبی نبودم. فکر کردم شاید سالاد شیرازی کنار غذا خوب باشد. ارسلان دوست داشت. برنج را آبکش کردم. ته قابلمه نان لواش انداختم و مواد  آماده شده را ریختم لابه‌لای برنج‌ها. خیار و گوجه را شستم. پیاز کوچکی پوست کندم و همه را ریختم توی ظرف. دلم آشوب بود. رفتم توی اتاق و دراز کشیدم. هنوز چشم‌هایم را نبسته بودم که فاطمه آمد توی اتاق و گوشی‌ام را داد. کسی که پشت خط بود گفت اصلا روایتی از شما به ما نرسیده. یعنی فلانی روایت شما را نداده. تشکر و خداحافظی کردم. ظرف گوجه و خیار را برداشتم و نشستم توی هال. اول پیاز را برداشتم که خرد کنم. برای این‌که بخشی از اشک‌هایم بیافتد گردن تندی‌اش. برای موجه بودن جلوی فاطمه نیازش داشتم. از قضا پیازش تند نبود اما اشک‌هایم تند تند پایین می‌ریختند. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم ولی صدای خفه‌ی هق‌هقم فاطمه را کشید و آورد کنارم. گفت:« مامان برای چی گریه می‌کنی؟ الان که روضه نیست.» خواستم برایش بخندم. گریه‌ام بیشتر شد. گفت: «دلت برای کسی تنگ شده؟!» دلم برای قزوین تنگ شده بود و تابستان قم اذیتم می‌کرد. گریه‌های خوابی که دیده بودم هنوز توی گلویم مانده بود. برداشتم به یکی دونفر پیام دادم. کسی آنلاین نبود. سالاد که تمام شد نمک و نعناع خشک و آبغوره‌اش را اضافه کردم. تا اتاق و هال را مرتب کردم بوی غذا هم درآمد. بوی پختگی و آماده بودنش. ته قابلمه را گرفتم زیر آب سرد. وقتی قابلمه را توی سینی برگرداندم، پلوی قالبی با ته‌دیگ طلایی خارج شد. فاطمه با ذوق گفت:« مامان کیک برنجی شده. واقعا مامان زرنگی هستی» ذوقش مژده‌ی این را می‌داد که نهار را خوب خواهد خورد. برنج و ته‌دیگ و سالاد را ریختم توی ظرف‌ها و گذاشتم توی کیسه‎ی پارچه‌ای و به اسنپ زنگ زدم. بعدش به ارسلان خبر دادم. گفت راضی به زحمت نبوده و بعد از تعارف‌ها، خوشحالی‌اش را ذوق و خنده کرد و تحویل داد. بلند شدم برای ساعت باتری نو انداختم. خیلی کار داشتم که باید انجام می‌دادم. غذای فاطمه را با ماست آوردم و جلویش گذاشتم. قربان‌صدقه‌ی من و ماست رفت. خندیدیم. خیلی خندیدیم. شادترین زن دنیا نبودم اما انگار همه‌ی غم‌ها از لای پنجره‌ی باز آشپزخانه بیرون رفته بودند. شاخه‌ی شکسته شده‌ی پتوس را برداشتم و گذاشتم توی بطری پرآب. بعد آوردم گذاشتمش روی کتابخانه، جلوی چشمم. منتظرم ببینم کی جوانه‌ی جدید می‌زند.

۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۲
سهیلا ملکی

دوران شیردهی تموم شد

و من موندم با حسی غریب آمیخته به بغض

چقدر همه چیز زود می گذره

.

.

.

اگر دوسال مادری م ثوابی داشت هدیه می کنم به حضرت زینب سلام الله علیها که فرزندانش رو با عشق فدای اسلام کرد

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۰۰
سهیلا ملکی

خب شروع شد. پارسال همین وقتها بود که از قزوین برگشتم تا جدی تر بخوانم اما داستان پشت داستان. اتفاق پشت اتفاق

حالا چند روزی است عزمم را جزم کردم و همزمان فاطمه به طرز خیلی بدی سرما خورده و مادرها می دانند سرما خوردن بچه شیرخواره چه پروسه ای است. الحمدلله الان رو به خوب شدن است اما حدس می زنم تا کنکور چه اتفاق هایی خواهد افتاد و بعدش چه زندگی آرامی خواهم داشت :))

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است‌
هر که را رنجی دهی، خود راحتی است‌

 

پارسال این روزها

دررفتگی

۲۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۰۴
سهیلا ملکی

فاطمه ما را مامان و بابا صدا می زد اما چند وقتی است به صورت خودجوش می گوید مامانی و به ارسلان می گوید باباجون. هربار که می گوید بعدش مکث می کند واکنش ما را ببیند. ببیند که گل از گلمان می شکفد. غش می کنیم. ضعف می کنیم. دو سالش نشده و راه دلبری را یاد گرفته. ما بیست سالمان است، سی سالمان است و راه دلبری را بلدیم. مهربانی کردن را می شناسیم. راه دل شکستن راه هم بلدیم. 

کاش همیشه مهربانی را انتخاب کنیم. کاش همیشه درپی شاد کردن دل آدم ها باشیم. بدون هیج چشمداشتی...

 

نگاه به باران

 

در حال تماشای باران

۱۲ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۳
سهیلا ملکی