قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

 

 

نه دختر خوب نیست پسر خوبه. اگه ادم 4تا هم پسر پشت سر هم بیاره باز خوبه اما 2تا دختر پشت سر هم ناراحت کننده س. من که پسرم رو بیشتر از دخترم دوست دارم. اح دختر چیه.

این ها را کی شنیده ام؟ در خوابی مربوط به 1400 سال پیش که اسلام تازه ظهور کرده بود؟ در قرون وسطی؟ زمان قاجار؟ نه! همین هفته

کجا؟ در یک روستای عقب مانده پشت کوه ها که هنوز کشف نشده؟ بین چند زن که نشسته بودند و توی کوچه سبزی پاک می کردند؟ در مهمانی بین چندتا مرد لندهور زن ستیز که ضعیفه شان را فرستاده اند برای قلیانشان زغال سرخ کنند؟ نه! در یک مرکز خصوصی و شیک آمادگی برای زایمان

از چه کسانی؟ چند مرد؟ چند پیرزن متعلق به اوایل 1300 هجری شمسی؟ نه! از چند خانم پا به ماه

تحصیلاتشان چه بود؟ یکی شان انقدر تحصیلات داشت که در یک آزمایشگاه پزشکی کار می کرد. دیگری معلم بود. یکی سال آخر مامایی بود. یکی که تحصیلاتش را متوجه نشدم خانم سانتی مانتالی بود که پایش را روی پایش انداخته بود و مدام با سر و صدای زیاد سوییچ توی دستش را اینو و آنور می کرد و آدامس می جووید.

این حرف ها در زمان استراحت بین 2 کلاس رد و بدل شد. عکس العمل من چه بود؟ فقط هاج و واج نگاه می کردم و به این فکر می کردم این فضا واقعی است؟ لااقل 4 نفر از خانم های کلاس فرزندشان دختر است یعنی انقدر ناراحتند؟

گفتم نمی توانم درکتان کنم. برای مثال من عقیده دارم فرزند اول خانواده بهتر است دختر باشد چون تربیت فرزند راحت تر می شود دلیل شما برای اینکه انقدر اصرار اشته باشی پسر بهتر است چیست؟ چون قرار است با پدرش برود سر زمین کشاورزی کار کند یا اینکه زودتر بزرگ شود و دام ها را به صحرا ببرد؟

گفتند ببین اگر 4 پسر پشت سر هم بیاوری ناراحت نمی شوی اما گر فرزند اول دختر باشد و دومی هم دختر بشود همه ناراحت می شوند. گفتم اما من خیلی دوست دارم 4تا دختر پشت سر هم داشته باشم و دختران رمان زنان کوچک توی ذهنم مجسم شدند. یکی خودش را به نشنیدن زد. یکی عاقل اندر سفیه خندید. یکی با دستش حالت خاک بر سرت ایجاد کرد و گفت خدا بهت بده!

دوست داشتم لااقل کسی بگوید چون حقوق زنان پایمال می شود و زن بودن سخت است و از این دست حرف اما کلا فضای فکری شان جور دیگری بود. گفتم هرچند با وجود دلایلی برای ترجیح اینکه فرزند اول دختر باشد یا پسر یا بچه ها چه جنسیتی داشته باشند، برای مادر چه فرقی می کند؟ حتی اگر ظاهرش اینطور باشد باز آخر آخرش مادر همه بچه ها رو دوست دارد.

خانمی که معلم بود دختر 8 ساله اش را نشان داد و گفت: نه من هم اول اینطوری فکر می کردم. اما وقتی بعدش پسرم به دنیا اومد_ و به پسر 6 ساله اش اشاره کرد_ دیدم نه! اصلا پسره رو خیلی بیشتر دوست دارم. به ذختر 8 ساله ای که بهم نگاه می کرد و از خجالت لبخند می زد نگاه کردم و تنم یخ شد.

خواستم ادامه ندم اما فقط برای اینکه دختر بچه بشنود گفتم: اما من و همسرم خیلی خوشحالیم که دختر داریم هرچند اگر پسر داشتیم هم خوشحال می شدیم چون اون ها بچه های ما هستند.

ما زن ها واقعا انقدر دوست نداشتنی هستیم؟

....................................................................................

"پ ن1: و چون یکی از آنها را به فرزند دختر مژده آید از شدت غم حسرت رخسارش سیاه شده و سخت دلتنگ می‌شود و از این عار روی از قوم خود پنهان می‌دارد و به فکر افتد که آیا آن دختر را با ذلت و خواری نگه دارد یا زنده به خاک گور کند (عاقلان) آگاه باشید که آنها بسیار بد می‌کنند." (سوره نحل آیات 58 و 59(

پ ن2: قبلا همپستیدر همین رابطه نوشته بودم اما این تجربه واقعا عجیب بود

پ ن3: آدم دختر بچه ی 8 ساله و پسر بچه 6 ساله را میاورد سر کلاس زایمان طبیعی؟!

 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
 از پله های مترو صادقیه در حال بالا امدن هستم که می شنوم:

خانم... اگر در ایستگاه حضور دارند به سکوی جنوبی مراجعه کنن

اسم گفته شده را متوجه نمی شوم. گوش تیز میکنم. برای بار دوم تکرار میکند. خانم...

بله. اسم من است. بدون هیچ مکث یا تعجبی می دانم که لابد چیزی در مترو جا گذاشته ام.

سریع در ذهنم مروز میکنم. کتاب؟ نه کتابم اسم نداشت. کیف مدارک؟ اره خودشه!

بدون حس خاصی از پله ها پایین می روم. دوست دارم نه ناراحت باشم نه هیجانی بهم دست دهد. این قصه تقریبا درحال تکراری شدن است و هرچقدر هم نخواهم به روی خودم بیاورم اما ناراحت می شوم. حساب می کنم برای رسیدن به سکوی جنوبی و برگشتن و سوار تاکسی شدن چقدر زمان نیاز است و با چقدر تاخیر به اولین جلسه کلاس فلسفه می رسم. از خودم لجم می گیرد.

یا خردادماه میافتم که در حرم امام با دوستم لبه جدول نشسته بودم و ارسلان بالای سر من ایستاده بود. گوشی اش را گرفت جلوی من و گفت: می ترسم حواسم نباشه گم کنم، نگه ش دار.

گوشی را گرفتم و موقع برگشت یادم افتاد گوشی نیست. برگشتیم و کمی گشتیم اما نبود که نبود.

ارسلان می گفت: ناراحت نباش. قسمتمون بوده تا این روز دستمون باشه. ان شالله یه نیازمند برداشته باشه.

دنیا و متعلقاتش همینه. نباید دل بست. این ها اعتقادش بود اما با توضیح و تفسیر می گفت تا بابتش ناراحت نباشم.

اما واقعیتش این است که من اصلا ناراحت نبودم. نه این که عارف و وارسته باشم، نه. از بچگی مدلم همین بوده است. معمولا نه داشتن این چیزها شادم می کند و نه نداشتنش یا از دست دادنش باعث غصه دار شدنم می شود. 

این گذشت تا چند ماه بعد ارسلان بعنوان هدیه یک گوشی لمسی از همان مدل برایم خرید و گوشی ساده من را برای خودش برداشت. بنده خدا ذره ذره از شهریه طلبگی جمع کرده بود تا با خریدن گوشی ناراحتی گم کردن گوشی قبلی را از بین ببرد.

من هم که بابت گوشی قبلی ناراحت نبودم طبق مدلی که عرض کردم از به دست اوردن این گوشی هم خوشحال نشدم. اما طبق قاعده ی روزگار همیشه همانطور که می خواهیم نیست، شبی که می خواستم در خانه مهمانی کوچک دونفره ای ترتیب بدهم و با غذای مخصوص ارسلان را سورپرایز کنم، در مسیر فروشگاه تا خانه انقدر هیجان زده بودم که متوجه نشدم گوشی را در تاکسی جا گذاشتم. این را فردایش فهمیدم.

این بار بابت گم کردن این گوشی ناراحت که کم است به شدت غصه دار شدم. اصلا راستش را بخواهید نسبت به خودم حالت تهوع پیدا کردم. فکر به اینکه ارسلان پول این گوشی را به سختی تهیه کرده بود و بابت گم کردن گوشی قبلی چیزی بهم نگفته بود بیشتر از پیش غمگین و عصبی ام می کردم. بماند که شماره های همه ی دوستان و اشنایان را هم ازدست داده بودم.

رویه ارسلان هم که مشخص است. باز همان حرف های قبلی و اینکه مسلما حکمتی دارد و این ها همه وسیله رشد و کمال است و امتحان یک بار نیست و چند بار است و ...

گوشی ساده قبلی ام بهم برگردانده شد و ارسلان برای خودش گوشی ساده تری خرید. زیر بار خرید گوشی جدیدی نرفتم تا بلکه خودم را تنبیه کرده باشم اما این صدای مامور اطلاعات مترو که مجددا دارد صدایم می کند می گوید که من تنبیه ناپذیرم.

معمولا در کوچه و خیابان اطراف سریع متوجه ریزترین چیزها میشوم. بیلبوردها، آگهی ها و ...

اما مثلا بعد از 6 ماه رفت و امد مدام از ایستگاه مترو نبرد تازه متوجه شدم دقیقا کنار ایستگاه مترو یک مجتمع تجاری خیلی بزرگ وجود دارد. 

ندیدن ایستگاه مترو، متوجه نشدن اینکه فلانی تمام فرش های منزلش را عوض کرده است یا اینکه فلانی 2 سانت از شوهرش بلند تر است برای من مشکلی بوحود نمی اورد اما گم کردن وسایل شخصی واقعا می تواند دردسرآفرین باشد.

من با این حواس پرت چه کنم؟

 

 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
از معدود چیزهایی که بدجوری حالم رو دگرگون می کنه شنیدن خبر طلاق زن و شوهر مذهبیه

#ویرانگر

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
همراه ارسلان جلوی بخش پرستاری ایستاده بودم. باید برگه ای را پر می کردیم که نشان می داد با میل خودمان و با وجود تذکر دکتر می خواهیم بیمار را مرخص کنیم. مسئول بخش اقای حدودا 30 ساله با قدی متوسط بود. لحن حرف زدنش باعث می شد احساس کنم غریبه نیست . 

 

گفت: خواهرم اگه برید خونه و شب حال همسرتون دوباره بد بشه می خواید چیکار کنید؟ تو این هفته بار چندمه که دارید میاید؟

تمام سعی ش را می کرد که راضی مان کند. دو پرستار دیگر داخل قسمت پرستاری ایستاده بودند. 

قسمت پرستاری دایره ای شکل بود و وسط بخش قرار داشت. شکلش باعث می شد کسالت بار بودن بیمارستان کمتر به چشمم بیاید. 

یکی از پرستارها خانم جوانی بود که حدس زدم از من 2 یا 3 سال بزرگتر است. دیگری مرد جوانی بود که با قدی بلند تر کنار همکارش ایستاده بود و به مکالمه مسئول بخش با ما گوش می داد. 

سرم را بالا آوردم و به صورت ارسلان نگاه کردم. چشم ها و صورتش سرخ بود و پیشانی اش عرق کرده بود. با دستم عرق پیشانی اش را پاک کردم.

مسئول بخش با خنده گفت: خانوم همین کار ها رو میکنید که تو بیمارستان بند نمیشه دیگه.

ارسلان با لبخندی سرش را پایین انداخت و صورتش سرخ تر شد. 

پرسیدم می توانم آزمایشی که خودمان اورده بودیم را از پرونده برداریم و مسئول با پایین آوردن سرش گفته بود بله.

به سمت پرونده ای رفتم که دست خانم پرستار بود. حین این که دنبال برگه ازمایش می گشت خیلی آرام و بدون هیچ لحن خاصی گفت: چطور روت شد جلوی اقایون اون کار رو بکنی؟ 

گفتم: کدوم کار؟

همان طور که سرش پایین بودگفت: همین که عرقش رو پاک کردی. من وقتی میریم خونه ی پدرم حتی کنار شوهرم هم نمی شینم.

سرش را بالا اورد. درست حدس زده بودم. سنش کمی از من بیشتر بود. موهایش رنگ و مش و کمی بیرون بود و رژ صورتی پررنگی زده بود. ناخودآگاه سرم به سمت ارسلان چرخید. به هرحال اگر جرمی واقع شده بود او یکی از متهمین بود.  در زاویه 90 درجه دایره نسبت به هم قرار داشتیم. 

داشت آرام آرام با آن دو مرد صحبت می کرد. حدس زدم دارد توضیح می دهد که طلبه ی قم هستم. بوشهری هستم. خانمم در دانشگاه علامه جامعه شناسی می خواند و احتمالا این قسمت را با تاکید بیشتری می گوید.

خانم پرستار متوجه نگاهم شد. گفت: شما چقدر در طول روز با هم حرف می زنید؟ 

آشکارا غم زیادی به صدایش اضافه شده بود و ادامه داد : من و همسرم فقط اگه کاری داشته باشیم با هم حرف می زنیم. مثلا بگم شام آماده س و از این حرفا.

بدون اینکه منتظر جواب باشد برگه را داد دستم و با صدای بلند رو به اقایان گفت: کار پرونده انجام شده. 

فکر کردم شاید این حرف ها بی اختیار از دهانش خارج شده است. فکر کردم شاید دوست ندارد حرفی بزنم. فکر کردم شاید دوست ندارد از یک همراه مریض نصیحت بشنود و یا شاید اصلا بد باشد که پرستار برای همراه مریض درد و دل کند . فکر کردم پاک کردن عرق پیشانی همسر بیشتر خجالت می طلبد با آرایش کردن و مو بیرون گذاشتن. فکر کردم زنی که نمی تواند با همسرش حرف بزند چقدر حرف تو دلش مانده و چقدر تنهاست. بغض کردم

تشکر کردم و راه افتادم و زاویه 90 درجه ام با ارسلان را کم کردم. به آقایان پرستار خدا خیرتون بده ای گفتم و با دست چپم دست ارسلان را گرفتم. هنور ضعف داشت و دستش می لرزید. با دست راستم یقه کاپشنش را درست کردم. دستش را محکم گرفتم و آرام راه افتادم. صدای غمگین پرستار رهایم نمی کرد...

.................................................................

پ ن1: دست مریض رو باید گرفت که مانع تلو تلو خوردنش بشیم. گفته باشم ما از اون خانواده ها نیستیم :))

پ ن2: نمیخواستم این بار رو پست شخصی بذارم اما نتونستم ننویسمش

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
۱ نظر ۱۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
 

میگه: بچه 1 دونه ش هم زیادیه اما خب دیگه نمیشه همین 1 دونه رو هم نیاورد. اما فعلا زوده

میگم: ولی من آرزو دارم 12 تا بچه داشته باشم

میگه: میدونم که شوخی میکنی اما بدون بچه 1 دونه ش هم جلوی پیشرفت و موفقیت ادم رو میگیره

میگم: چه موفقیتی؟

میگه: دیوونه تو 2 تا بچه داشته باشی هم دیگه نمیتونی تکون بخوری چه برسه بخوای بری سرکار

میگم: سرکار برای چی؟

میگه: واا تو چقد پرتی پس این درس رو برا چی میخونی؟ نمیخوای به تاثیری تو جامعه ت بذاری؟ این میشه موفقیت

میگم: خب نمیشه تو خونه تاثیر بذارم؟

میگه: اره بشین کیک بپز و قرمه سبزی بار بذار شاید امواج تاثیراتت مریخ رو هم دگرگون کرد.

میگم : ببین من اگه مربی مهدکودک بشم خوبه؟ یا مثلا پشتیبان آموزشی چند تا محصل بشم از اول ابتدایی تا رفتنشون به دانشگاه یا اصلا بشم مشاور کودک و نوجوان؟ خوبه؟ اون وقت به نظر تو میشم یه زن موفق؟

میگه: آره اینطوری میشی یه ادم موفق. یه زن تاثیر گذار. باعث رشد و موفقیت بقیه هم میشی. اینجوری خدا هم ازت راضیه. 

میگم: خب منم میخوام به جای اینکه بچه های مردم رو تو مهد کودک بزرگ کنم، بچه های خودم رو با عشق و محبت مادرانه بزرگ کنم. به جای اینکه پشتیبان آموزشی چندتا محصل بشم با تجربه ای که دارم میتونم به بچه های خودم کمک تحصیلی بدم. میخوام مادرانه بشیم پای صحبت دخترها و پسرای خودم و حرفاشون رو گوش بدم

یه نگاه سردی میکنه و عاقل اندر سفیه میگه: متاسفم بدجوری مخت رو شست و شو دادن

 

 

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
شب قبل همسرم رو دعوت کردن جایی تا برای عروس و دامادی صیغه عقد بخونن
آقای ما قبل از عقد به داماد یه سفارشاتی راجع به حقوق همسر و تکریم زن و ... کرده بودن 
مادر عروس خیلی ذوق زده شده بود که جناب اسلام و این حاج آقا چقدر دارن برای زن حق و حقوق تعیین میکنن و ارزش قائل میشن
صحبت های آقای ما که میرسه به این قسمت: خانم میتونه برای کار تو خونه از همسرش طلب دستمزد کنه چون وظیفه ای برای این کار نداره...

مادر عروس عنان از کف میده و میاد با هیجان میگه: حاج آقا دستتون درد نکنه. خدا خیرتون بده. ممنون که اینا رو دارید به دامادم میگید فقط یه کم تند تر بگید چون می ترسم عروسم بیاد اینارو بشنوه و پررو بشه  

    

                                 

                   

                     

 

 

 از اونجایی که این خانم تو مدرسه کار میکنن جا داشت که بهشون بگن این ذکر رو در روز تکرار کنن:

 

دختر من یک عروس است. عروس من یک دختر است

#ایفای چند نقش توسط یک نفر در آن واحد

 

امیرالمومنین علی علیه السلام: هر چه برای خودت می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند 

 

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی

دفتر تمرین زبانم را باز میکنم

شروع میکنم به مرور کلمات گذشته


 =Extremelyبه شدت. مثل به شدت سخت گیری کردن

به گرمی =warmly . مثل به گرمی در آغوش گرفتن

Difficulty=به سختی. مثل به سختی راه رفتن

easily=به راحتی. مثل به راحتی قضاوت کردن

به راحتی قضاوت کردن...


برای انجام دادن بعضی از کارها نیاز به فکر کردن نداریم. مثل نفس کشیدن، پلک زدن

قبل از انجام دادن بعضی از کارها هم معمولا خیلی فکر نمی شود  اما این بدین معنی نیست که

نیازی به فکر کردن ندارند.

یکی از این کارها قضاوت کردن است. متاسفانه "ما آدم ها"  عموما زود قضاوت میکنیم. ماجرا وقتی تاسف بارتر می شود که این "ما" متشکل از بچه حزب اللهی ها_ یا حداقل خود حزب اللهی پندارها_باشد

راحت قضاوت میکنیم. راحت انگ می زنیم. تحلیل های آبکی با چاشنی دین می دهیمحرمت زیر پا می گذاریم. دل می شکنیم

فضای مجازی هم کار را راحت تر کرده است. اگر در فضای حقیقی جرات عرض اندام یا امکانات اقدامات فوق را نداریم در فضای مجازی خوب می تازیم.

یادم هست در شبکه ای اجتماعی متشکل از بچه حزب اللهی ها! اختلافاتی پیش آمد که منجر به اخراج چند کاربر شد. یکی از مدیران سایت بعدها جایی نوشته بود

کسانی که اخراج شدند در فلان جا پشت سر ما حرف زده اند اما وقتی که در شبکه بودند با ما خوب 

بودند و .... در ادامه ی حرفش هم آورده بود: و اذا لقواالذین آمنو قالوا آمنا و اذا خلوا الی شیطینهم قالو انا

معکم!

کسی هم پیدا نشد که بگوید بنده ی خدا! با چه اطمینانی؟ با چه اطمینانی تو شدی مومن و مصداق آیه و آن ها شدند کافر و همنشین با شیطان؟

با همین تحلیل ها از زیر سوال بردن دوست و همدانشکده ای شروع می کنیم تا برسیم به شخصیت 

عظیم القدر، فقیه، فیلسوف، متفکر و صاحب نظر، متکلم، مفسر و زمان شناس بصیر، صاحب نظرات 

نادر و صحیح، وزنه ای برای اسلام و کشور، چهره موجه عالم تشیع، برکت ماندگار حوزه ی علمیه قم،

چهره ی موصوف و معروف به علم و عمل و جد و ابتکار و چهره ی همواره بر مدار حقی چون آیت الله

مصباح ( حفظه الله*)                                                                                                              

 و خودمان را اگر سلمان و عمار ندانیم لااقل ابوذر میدانیم!

چه شده؟ 2 رکعت نماز شب خواندن و ریش گذاشتن و با چادر رو گرفتن متوهممان کرده یا شرکت در 

چند همایش و جلسه علمی و منتشر شدن نوشته هامان در روزنامه ها و وبلاگ ها؟

که همین ها را هم اگر صادقانه با خود خلوت کنیم معلوم نیست برای رضای خداست برای رضای نفس 

است یا برای رضای غیر....

حرف  از پشت در خانه ی حضرت زهرا(س) می زنیم اما خودمان حق پایمال میکنیم. مدام پیامک آرزوی 

کربلا و نجف و مشهد برای این و آن میفرستیم اما وقت پایمال شدن حق دیگری سکوت میکنیم

باور کنیم پایمال کردن حق، پایمال کردن حق! است.  چه کوچک باشد چه بزرگ و باید در مقابل کوچکش

کاری کرده باشم که از صحنه ی عظیمی به نام از عاشورا  دم بزنم

چطور ادعای شیعه بودن داریم؟ چطور صحبت از مسلمانان میانمار و بحرین میکنیم اما آبروی خواهر و 

برادر دینی مان را به لجن می کشیم چون سلیقه اش در فلان مورد شبیه ما نیست

چرا از سرنوشت شمر عبرت نمیگیریم. شمری که در صفین دوشادوش حضرت امیرالمومنین جنگید تا 

جانباز شد و همین شمر(لعنته الله) در گودی قتلگاه سر از تن حسین(ع) جدا کرد

با چه پشتوانه ای خود را از شمر بالاتر می بنیم؟ ما که هنوز برای اسلام و انقلاب، جانباز هم نشده ایم....

کمی بیشتر تامل کنیم

گستره ی دنیا فراخ تر از نوک بینی ماست


خداوندا عاقبت همه ما را ختم به خیر بگردان

آمین یا رب العالمین...

دوباره به دفترم نگاه میکنم. Easily= به راحتی. مثل به راحتی....

 

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 

در تعریف مسمومیت غذایی آورده اند:

مصرف مواد غذایی فاسد یا آلوده سبب آن می شود. مسمومیت می تواند به صورت فردی یا گروهی باشد و ....و از راه های مداوای ابتدایی اش، عق زدن را برشمرده اند.

غرض این بود که اگر در ایام عزا مسموم شدید، تلوزیون را روشن کنید. با دیدن فیلم های مناسبتی بویژه فیلم های مخصوص شبهای محرم و صفر و بالتبع دیدن

-نحوه ی چادر سر کردن، روسری و مقنعه های رنگی خانم ها که گویا خدا واجب کرده تا رستنگاه مو عقب کشیده شوند

-دیالوگ های نچسب و کهیرزای بازیگران درمورد عاشورا، کربلا و ... که اگر قرار بود ذره ای تاثیر روی مخاطب بگذارد اول باید روی خود بازیگرانمی گذاشت که هیچ وقت نمیگذارد

-اشک ریختن ها و متحول شدن های هیجانی و ناگهانی و به دور ازعقل و منطق شخصیت ها

 که حالت تهوع برای انسان به وجود می آورد، حتما عق خواهید زد و از شر مسمومیت خلاصی خواهید یافت.

والسلام

اربعین 1434

 

 

۰ نظر ۱۳ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

 

اگر بگوییم هدف ملت ایران و هدف انقلاب اسلامی، ایجاد یک تمدن نوین اسلامی است؛ این تمدن دو بخش دارد. یک بخش ابزاری و یک بخش دیگر بخش متنی و اصلی است که همان سبک زندگی است*.

خوشبختانه چند وقتی ست که مساله ی سبک زندگی مورد توجه بسیاری قرار گرفته است. در این میان دغدغه ی ما بعنوان یک مسلمان دستیابی به الگوی کامل سبک زندگی اسلامی است. نهاد ها و موسسات زیادی نیز شروع به فعالیت و ارائه ی الگودر این زمینه کرده اند. اما اقدامات سطحی و مقطعی که گاها بوی تبلیغات و پرکردن رزومه می دهند باعث شده اند این مساله در حد لقلقه ی زبان باقی بمانند.

درچند روز اخیر، شهرداری تهران به مناسبت شب یلدا در محلات جشنواره ی غذا با محوریت سبک زندگی ایرانی اسلامی برگزار کرد. درمنطقه ی 22 این برنامه با همکاری سپاه انجام شد. این مراسم که باتبلیغات جشنواره ی شسمهو حافظ خوانی همراه بود بامدیحه سرایی مرشد،آغاز و باتوضیحات مسوول برگزاری مراسم درمورد سبک زندگی ایرانی اسلامی،داوری غذاها و سرو آن ها پایان یافت.

بخش جنبی جشنواره جمع آوری اعانه برای کودکان سرطانی بود.

نیخواهم درمورد تیپ های عجیب و غریب غرفه داران، ضرورت حافظ خوانی بک خانم محجبه در بین آقایان و رعایت نکردن حریم ها بین محرم و نامحرم در این برنامه بنوسیم که در حوصله ی این مطلب نیست اما 2 نکته که با توجه به شعار مراسم بدجوری توی چشم میزد و نمیتوان نادیده اش گرفت دریافت هزینه بابت غذا و ارائه ی سبک زندگی ایرانی اسلامی توسط برگزارکنندگان بود.

نکته ی اول دریافت مبالغی بابت غذاهای مسابقه، توسط غرفه داران بود. هرچند که قرار بود کمک های جمع آوری شده برای کودکان سرطانی هدیه شود اما درخواست مبالغ عجیب و غریب برای یک ملاقه آش نه تنها اسلامی نیست بلکه از مهمان نوازی و انصاف ایرانی هم به دور است. در این میان فقط یک خانم غرفه دار مسن _ با تمام دقتی که یک کدبانو برای پذیرایی از مهمان هایش به کار میگیرد_ غذاهایش را میان بازدیدکنندگان؛ توزیع میکرد. صندق جمع آوری اعانه را کنار میزش گذاشته بود و از کسی صدقه ی زوری نمی گرفت. هرکس بنا به مقدار دلخواه داخل صندق، صدقه می انداخت و یا اصلا چیزی نمی داد.

نکته ی دیگر توضیحات برگزارکنندگان درمورد مفهوم سبک زندگی ایرانی اسلامی بود. خانم مسئول با صورت آرایش کرده، موهای آراسته، مانتوی آستین کوتاه درمورد سبک زندگی ایرانی اسلامی اینگونه توضیح داد:

هدف ما از برگزاری جشنواره این بود که بیایید مدرنیته را که آرامش زندگی را ازمان گرفته است، کنار بگذاریم و فرهنگ ایرانی و آموزه های دینی مان را انجام دهیم و به انها پایبند باشیم. برگزاری مراسم یلدا درخانه ها و شور و نشاطی که به خانه می آورد یکی از راهکارها برای بازگشت به سوی آرامش و سنت است.

اینکه این خانم با آن وضع حجاب درباره سبک زندگی ایرانی اسلامی و برگزاری مراسم برای شور و نشاط صحبت می کند آن هم در ایامی که شیعه داغدار به اسارت رفتن خاندان اهل بیت است و از طرفی دیگر در کشورهای مختلف، مسلمانان و بویژه شیعیان زیر بار شدیدترن ظلم ها هستند؛ نشان از آن دارد که حتی سطحی ترین حالت مفهوم سبک زندگی ایرانی اسلامی توسط ایشان درک نشده است. البته اگر نخواهیم بگوییم که در این مراسم شب یلدایی کلمه ی اسلام فقط جنبه ی تزیینی داشت.

حال که نیاز به داشتن یک نوع سبک زندگی درمیان عامه ی مردم نیز حس می شود، ضرورت داشتن یک الگوی مناسب_ که برای ما سبک ایرانی، اسلامی_ است و ارائه ی مولفه ها و جزییات دقیق تر و جزیی تر ضروری می نماید ؛ انتظار می رود دستگاه های دولتی با فاصله گرفتن از اقدامات سطحی، با برنامه های غنی تر پای در مسیر اقدامات صحیح و نتیجه بخش در زمینه ی سبک زندگی بگذارند زیرا که طبق نظر امام خامنه ای حفظه الله یکی از ابعاد مهم پیشرفت و رسیدن به تمدن اسلامی، اصلاح سبک زندگی و فعلیت بخشیدن به سبک زندگی ایرانی اسلامی است.

*سخنان امام خامنه ای در جمع جوانان خراسان شمالی 23/7/1391

 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی