قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

این چنین خواسته بود که سهم من از پیاده روی اربعین فقط خوردن حسرت باشد و آش پشت پای زائرینش...

۲ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۰
سهیلا ملکی

آخرین روز از بیست و شش سالگی ام در حالی گذشت که خودم این جا بودم و دلم
دلم جایی در جاده نجف کربلا بود
گذشت
سخت گذشت.
.
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
.

یالیتنی کنت معکم...

 

بیست و هشتم آبان نود و پنج

 

27سالگی

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۲:۴۴
سهیلا ملکی

صدایش را می شنوم: خانوم دیگه نمازت داره قضا میشه ها
ارسلان بالای سرم نشسته است. وقتی می گوید دیگه یعنی دفعه چندم است که صدایم زده. چشم هایم را باز می کنم می گوید کمکت کنم؟ با اینکه ضعف دارم می گویم نه ممنون. خیالش که راحت می شود کامل بیدارم بلند می شود و می رود اتاقش. یا برای اینکه آماده شود یا برای اینکه کمی درس بخواند برای قبل از کلاس. احساس می کنم فشارم افتاده. فاطمه سرماخورده و مثل همه ی بچه ها وقتی مریض است بیشتر به من می چسبد. وقتی بیشتر می چسبد بیشتر شیر می خورد و صبح هایم این شکلی می شود. بی رمق
بلند می شوم و می روم وضو بگیرم. دهانم تلخ است. دارم کمی آبی مزه مزه می کنم که فاطمه بیدار می شود. نمی بینمش چیزی هم نمی گوید اما می دانم بیدار شده، همه مادرها بیدار شدن بچه شان را بلدند. قبل از اینکه چیزی بگوید می گویم: سلام دختر گلم، بابایی تو اتاقه ها و برمی گردم عقب که از پشت سر ببینمش. ژولیده اما پر انرژی تلو تلوخوران می دود تو اتاق ارسلان و از خوشحالی جیغ می کشد. مشغول بازی می شوند و من تند تند بقیه وضو را می گیرم. سجاده روی زمین پهن است و دارم چادر را روی سرم تنظیم می کنم که از پنجره چشمم به آسمان می افتد. هوا گرگ و میش است. از خودم لجم می گیرد، بدم می آید. از خودم، از نماز خواندن این موقع بدم می آید. شبیه خواندن نماز عضر قبل از غروب آفتاب

سلام نماز را که می دهم ارسلان و فاطمه می آیند توی هال. عبا و قبا پوشیده و می گوید رییس فاطمه رو می گیری من عمامه م رو بذارم. می گوبم: عزیزم فاطمه 6 ماهه نیست که، داره دوسالش میشه بذارش زمین. فاطمه با خنده می آید پایین و ارسلان توی آینه قدی موهایش را شانه می زند. احساس گرسنگی می کنم می گویم: بریم کله پاچه؟ شانه را می گذارد سرجایش و می گوید: امروز نه، ان شاء الله فردا
فردا جمعه است و ارسلان از این عادت ها دارد. به خاطر من که می داند دوست دارم. حوصله ام نمی آید ادامه بدهم و توی دلم می گویم: من امروز دارم ازت یه چیزی می خوام تو می گی فردا، چقدر مسخره چقدر خنده دار
تلفنش زنگ می خورد. دوستش پایین منتظر است. فاطمه را بغل می کنم و می رویم بالکن که از رفتن بابایش گربه نکند. قبل از اینکه در را ببند داد می زند: خانومم خداحافظ روز خوبی داشته باشی. کمی مکث می کند، چیزی نمی گویم، در را می بندد و می رود.
وقت هایی که بی حوصله ام جای اینکه بیشتر از محبت استفاده کنم ، پسش می زنم. مثل آدم های کم شعور. اما وقتی می دانم رفت که ساعت 8 برگردد که شام بخوریم و ساعت 9 بخوابیم نمی توانم جوابی بدهم

باد پاییزی می زند تو صورتم و یاد پاییزهای مجردی می افتم که پیاده روی برگ ها راه می رفتم و کیف می کردم که پاییز است. نمی دانم چند روز است از خانه بیرون نرفته ام. روزهایی که بیرون رفتم از بلوک خودمان بوده تا بلوک دیگر برای روضه. روضه هایی که گریه نمی کنم چون فاطمه می ترسد. روضه هایی که همیشه می روم تو اتاق کناری صاحبخانه تا فاطمه با بقیه بچه ها بازی کند که خاطره ی خوب از روضه و هیات داشته باشد. دوشنبه ها هم که مدرسه می روم جلوی بلوک سوار آژانس می شوم و جلو مدرسه پیاده می شوم و بالعکس.

فاطمه را میآورم توی اتاق خواب و کمی که شیر خورد می گذارم روی پایم و هرچه شعر و لالایی بلدم می خوانم. می خوانم و می خوانم تا خوابش می برد. حوصله ام نمی آید بلند شوم. دستم را دراز می کنم و تب لت را بر می دارم و اینستاگرام را چک می کنم. پاییز و پاییز و پاییز. یکی از برگ های ولیعصر عکس گذاشته، یکی از برگ ریزان یک درخت از پشت شیشه یک کافه، یکی هم عکس همسر و دختر توی کالسکه اش در حرم
چرا ما از همه چیز دوریم. چرا انقدر خانه ایم. چرا انقدر ارسلان نیست

دلم توی هم می پیچد. دوست ندارم روزم را خراب کنم. فاطمه را می گذارم توی تختش و می روم توی آشپزخانه. یکی از ظرف های کج و کوله را می گذارم روی گاز. سرپا گوجه ای تویش خرد می کنم و ادویه می زنم و روغن می ریزم. شعله را روشن می کنم. کمی که تفت خورد تخم مرغ را تویش می زنم و کمی بعد شعله را خاموش می کنم. تند تند خیاری را خورد می کنم و لیموی شیرازی مورد علافه ام را کنارش قاچ می کنم. چقدر خوب است که ارسلان همیشه لیمو می خرد. چقدر خوب است که می داند چی دوست دارم
نمی گذارم امروزم خراب شود. نان را توی سینی کوچک می گذارم و می روم توی اتاق. باید سریع صبحانه ام را بخورم و تا فاطمه بیدار نشده حداقل چند صفحه کارم را انجام دهم. چشمم به گل های خشک شده ای می افتد که قبلا برایم خریده. با خودم می گویم: هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

خب واقعیتش این است که من بلدم چطور خودم را راضی کنم

 سیزدهم آبان نود و پنج

 

پاییز

۶ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲
سهیلا ملکی

خب من در سال گذشته به این نتیجه رسیدم که یکی از مهم ترین عواملی که زندگی ام را تلخ کرده است به خودم برمی گردد. خود رودرواسی دار من. پس با توصیه دوستان بالاخره تصمیم گرفتم در مواقعی که کاری ناراحتم می کند رودرواسی را کنار بگذارم.
برای خرید بیرون رفته بودم. تو صف دستگاه عابربانک اقای همسایه نوبت را رعایت نکرد و من تو رودرواسی یا رعایت همسایگی چیزی نگفتم. بعد او اقای دیگری هم می خواست نوبتم را بگیرد که من با حرکت فیزیکی سریع خودم را به کیبورد دستگاه رساندم. طبق معمول هم مغزم با خودم شروع به جدل فلسفی و جامعه شناختی و ... کرد که چرا اقای همسایه نوبت من را رعایت نکرد؟ چون فکر میکند همسن پدر من است و همسایه است من باید در معذوریت گیر کنم؟ یا فکر کرد چون زن هستم وقتم ارزش کمتری دارد؟ و چندین تا گمان دیگر
رسیدم به داروخانه که برای فاطمه اسپری بینی بگیرم. خیلی شلوغ بود و فاطمه در بغلم خوابش برده بود. پسر جوانی با دو فشن لیدی وارد شد و تا من دستم را به سمت متصدی داروخانه گرفتم بدون توجه به من دفترچه اش را تحویل داد. به متصدی گفتم نوبت من است اما او بدون کمترین توجهی رفت که داروی خواسته شده را بیاورد. نگذاشتم توی ذهنم جدل تازه شکل بگیرد. حوصله اش را نداشتم. رو به اقا کردم و گفتم: شاید اون خانوم نمی دونه من جلوتر تو صف بودم، شما که می دونید! اقا که جا خورده بود گفت: ببخشید من الان پولم رو پس می گیرم. با ناراحتی ادامه دادم: بخاطر بچه لااقل باید رعایت کنید. در این حین نگاهم به فشن لیدی های همراهش افتاد که به نحو بامزه ای با تمسخر به من نگاه می کردند. متصدی مربوطه امد و کارم را راه انداخت.
رفتیم فروشگاه اکسسوری که چندتا گیره مو برای فاطمه بخرم. در حین ورود ما زن و شوهر جوانی که با فروشنده بر سر قیمت به توافق نرسیده بودند، از فروشگاه خارج شدند. خانم موقع خروج برگشت با حسرت به کیف نگاه کرد و رفت.
فروشنده چاپلوسانه شروع کرد به صحبت که: یه کیف می خواد برا زنش بخره، ببین چه خسیس بازی درمیاره، خون به دلش کرد. دوست نداشتم فکر کند با پشت سر مشتری حرف زدنش مشکلی نداریم. گفتم: خب لابد اقاهه نداره دیگه. وقتی پول نداره باید چی کنه؟ گفت: نه بابا مشکلش پول نیست که گفت خوشش نیومده. گفتم: گفتم خب باید یه چیزی را بهانه کنه یا نه، خوبه خودتون اقا هستید باید متوجه باشید از نداشتن پول خجالت می کشه. طلبکارانه گعت: والا ما که نداشته باشیم می گیم نداریم، خجالت نداره. گفتم: خوش به حالتون که انقدر اعتماد به نفس دارید. همه که مثل شما با اعتماد به نفس نیستن!
بعد خرید موقع برگشت به خانه خواهرم گفت: وای چرا اینجوری حرف زدی؟ چرا اینقدر قاطی؟ گفتم: وا، راست میگم دیگه، چیز بدی هم که نگفتم. گفت: پس خبر نداری، فقط مونده بود یه سیلی بزنی، خیلی با عصبانیت حرف می زدی
امدم خانه دیدم دوستم مطلب اخر کانال را خوانده و پیغام گذاشته: الهی قربون دلت برم، کی دلت رو شکونده؟ گفتم: ولش کن دوست ندارم بهش فکر کنم. پرسید: شوهرت؟ خب من هم از این سوالش حوصله م سر رفت و اینطور صمیمی ترین دوستم را بلاک کردم.
فکر کنم زیادی دارم بی رودرواسی می شوم. خدا رحم کند

سی فروردین نود و پنج

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۵
سهیلا ملکی

برای مشاوره تحصیلی با جایی تماس گرفتم
پرسید: اسمتون؟
برای اولین بار در زندگی سکرت بازی درآوردم
اسم خودم را همراه فامیلی همسرم گفتم
گفتم: سهیلا جمالی
کمی مکث کرد و گفت: اممممم یعنی شما حیران تو اینستاگرام هستید؟
همان لحظه صدای گریه فاطمه آمد. پرسید: فاطمه جمالیه؟
🙄

 

دهم اسفند نود و چهار

 

 

 

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۳
سهیلا ملکی

بچه ی همسایه آمده خانه مان تا شبکه پویا تماشا کند. می گویم: فاطمه خوابیده به خاطر همین صداش رو نمی تونم زیاد کنم. بشین اینجا من می رم تو اتاق فاطمه کار دارم. کاری داشتی آروم بیا صدام کن، از این جا داد نزن. با رضایت بله ای می گوید و ادامه می دهد: خاله یه چیزی هم می دی بخورم؟
طبق تجربه می دانم سیب دوست ندارد. تند تند پرتقالی را پوست می کنم که برگردم سراغ کتاب هایم. فقط وقتی فاطمه خوابیده است می توانم درس بخوانم. یعنی روزی نیم ساعت. باید تلاش کنم نیم ساعت از دست نرود. سکوت مطلق هم باشد که فاطمه با این خواب سبکش بیدار نشود. پرتقال ها را میذارم جلویش و تا می آیم بلند شوم نی گوید: خاله لطفا ریزشون کن اینطوری نمی تونم بخورم. نگاهی به ساعت و اتاق خواب می اندازم و تند تند خورد می کنم. می گوید: خاله من عاااااااشق کارتون هایدی ام، شما هم دوستش داری؟ انگشت اشاره ام را به حالت هیس جلوی بینی ام می گیرم و می گویم: آروم... اره منم دوست داشتم. می پرسد: خب پس چرا نمیای با هم ببینیم؟ با بی حوصلگی می گویم: چون درس دارم، درس. پرتقال را از لای یکی از دندان هایش بیرون می کشد و می گوید: ای بابا شما همیشه درس داری، کی تموم میشه؟! می گویم: هیچ وقت، چون چندماهه باید می خوندم و نخوندم. حالا می خوام بخونم اگه شما و فاطمه بذارید. ظرف را می گذارم جلویش و می روم سمت ظرفشویی تا دستانم را بشورم.
سریع برمی گردم داخل اتاق. اول تلگرام را چک می کنم که ارسلان پیامی نداده باشد. ارسلان معمولا به تلفن خانه زنگ نمی زند مبادا معجزه ای شده باشد و فاطمه خوابیده باشد و با صدای تلفن بیدار شود. کتاب را بر می دارم. به خط دوم که می رسم بچه ی همسایه سرش را از لای در داخل می کند و می گوید: خاله، من گشنمه، با میوه سیر نمی شم. از ترس بیدار شدن فاطمه سریع بلند می شوم بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه می شوم. هم کلافه ام، هم نگران، هم طاقت 1 لحظه گشنه بودن هیچ بچه ای را ندارم. بیسکوییت ساقه طلایی را باز می کنم. دارم توی بشقاب می گذارم که می گوید: خاله من از اینا دوست ندارم اما اگه بینش عسل یا خامه بذاری دوست دارم. کمی شکلات صبحانه برمی دارم و بیسکوییت ها را آغشته می کنم و به هم می چسبانم. ظرف را انقدری پر می کنم که از سیر شدنش مطمئن شوم. هم خیالم راحت شود که سیر شده هم مطمئن باشم در 15 دقیقه آتی سراغم نمی آید. برمی گردم توی اتاق. تا میآیم بنشینم فاطمه از این پهلو به آن پهلو می غلتد. دلم هری می ریزد که ای وای الان بیدار می شود. بیدار نمی شود. با خودم می گویم: دیگه آب از سر تو گذشته. 5 ماه رو از دست دادی، این 50 روز هم روش. ذهنم درگیر روزهای باقیمانده و فرصت کمی که مانده می شود. خدایا، یعنی با این فرصت کم، با کتاب ها و تست هایی که نخواندم و نزدم، با فاطمه، با کار خانه، با مهمان داری... خدایا می شود؟
دارم سعی می کنم افکار مزاحم را از سرم دور کنم که بچه همسایه دوباره سرش را از لای در داخل می کند و آرام می گوید: خاله صدای دوستام از پایین میاد. من می رم با اونا بازی کنم. بابام گفته نباید شبکه پویا نگاه کنی. بیسکوییت رو هم نخوردم. از این بیسکوییت ها دوست ندارم. می گوید و می رود. تند بلند می شوم که برم پشت سرش در را ببندم وگرنه در را می کوبد و این بار قطعا فاطمه بیدار می شود. در را که می بندم چشمم به ظرف بیسکوییت می افتد. نمی توانم نخندم. یک سوم یکی از بیسکوییت ها را نخورده...

 

بیستم اسفند نود و چهار

#بچه_همسایه #کنکور #زندگی_در_مجتمع_طلاب

 

ساقه طلایی

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۳
سهیلا ملکی

وای راستی یادم نره! من یه کادوی تولد بهت بدهکارم، یه بار برام کادوی تولد خریدی.
این حرف را یکی از دوستانم گفت. خیلی صمیمی نبودیم اما چون دوستش داشتم برایش لباسی را کادو پیچ کردم که تازه خریده بودم. چون خیلی آن لباس را دوست داشتم تصمیم گرفتم به او که دوستش داشتم هدیه کنم. خب او اصلا این را درک نکرده بود و نگاهش به هدیه دادن کاملا مبادله ای و تکلیف محور بود. چندین بار دیگر این اتفاق برایم افتاده است. با ادم هایی برخورد دارم که سعی می کنند برای تولد، جشن ازدواج، سیسمونی و ... کادویی تقریبا همان قیمت کادوی دریافتی از طرف مقابل را تهیه کنند. یا اگر می توانند ظاهرا در همان حد ولی ارزان تر. یعنی هدیه که قرار بود نشانی از محبت باشد رفته رفته در تعاملات روزمره به وظیفه ای اجباری کسالت بار تبدیل شده است که از بار عاطفی تهی است. این می شود که تو خانه هامان کلی هدیه ی دریافتی داریم که دوستشان نداریم و منتظریم بدهیم به کس دیگری که وظیفه هدیه دادن را جبران کرده باشیم. این که راه خلاصی از این وضعیت چیست را نمی دانم اما تصمیم دارم شروع کنم به تهیه لیستی از هدیه هایی که می توان داد با این نگاه که صرفا هدفمان خوشحال کردن طرف مقابل باشد. هدیه هایی که ارزششان با پول سنجیده نشود. اولین هدیه هم قرار است...
خب الان یادم امد که جناب اقای همسر اینجا تشریف دارند و قرار نیست از چگونگی هدیه مطلع شوند :)
چند وقتی بود فکرم درگیر همین مساله کادو دادن اجباری بود تا اینکه چند روز پیش بسته ی پستی مادرم، هدیه به فاطمه رسید. تل+ چوب شور و چوپ کنجدی و پفیلا. خوراکی های مورد علاقه فاطمه.
خب می شود اسم این را یک هدیه فوق العاده نذاشت؟!

 

نهم اسفند نود و چهار

هدیه

۱ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۳
سهیلا ملکی

دخترم بغلم بود و روی تخت نشسته بودم. اشک امان نمی داد. همه دور و برم بودند. هرکس با نگرانی حدسی می رد تا معلوم شود چه شده. چه حدس هایی زدند را یادم نمی آید که گوش به حرف هایشان نمی دادم.
ارسلان از سر استیصال نگاهی کرد وپرسید: بگم؟ مامان بدون این که منتظر جواب من باشد با دلهره و جدیت گفت: بگو ببینم!
گفت:هیچی بابا، می گه اگه من بمیرم فاطمه تنها میشه. مامان نگرانی اش به تعجب و عصبانیت تبدیل شد. و شروع کرد به اعتراض که یعنی چی؟ برای چی؟ این چه حرفیه! خدا نکنه.
نگاهم به صورت دخترم افتاد و دوباره غم عالم ریخت توی دلم. مامان همچنان داشت حرف می زد. بدون اینکه بخواهم مدام ذهنم می رفت به روزی که فاطمه خیلی پیر شده و بچه و شاید چندین نوه دارد. پیر است و من سال هاست مرده ام. هرچقدر هم که اطرافیان مراقبش باشند آن طوری که من مراقبش هستم؛ از او مراقبت نمی کنند.
تمام زندگی ام در بغل بود و آماده بودم تمام عمرم را به پایش بریزم. هرچند، چند روز بعد با بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، با گریه هایش درطول روز مطمئن شدم که من از پس بزرگ کردنش بر نمی آیم. روزهای سختی گذشت. فاطمه در طول روز و شب خیلی کم می خوابید. وضعیت جسمی ام خوب نبود و نقاهتم طولانی شد. برنامه هایم به هم ریخت. دوری از خانواده و دست تنها بودن فشار را بیشتر می کرد. با اینکه خیلی محتاط بودم چندبار کارش به بیمارستان کشید. یک بار دستش سوخت ویک بار هم در رفت. بس که شیطنت دارد مخصوصا این روزها؛ دیگر با صورت زمین خوردن و کبودی صورت و پیشانی برایمان عادی شده. خودش هم بابت این چیزها گریه نمی کند. امروز به قد و بالایش، به راه رفتنش نگاه می کردم. به کلمات ناقصی که ادا می کرد گوش می دادم. از پشت سرم و از این شانه و آن شانه ام می گفت دی و می خندید. با من بازی می کرد. برای شوخی ما را می ترساند یا گاهی قلقلک می دهد و من دست خدا را می بینم که در این یک سال به نرمی دخترم را بزرگ کرده است. دیگر غم تنهایی اش را ندارم که دلم قرص است خدایی مهربان تر از مادر دارد

عشق تومرا مسلمان کرد
معجزه ی یک ساله ی من
دخترم؛ فاطمه جان سلام...

 

چهارم اسفند نود و چهار

۲ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۲
سهیلا ملکی

در پنج سالی که وبلاگ نویسی می کردم_ به جز سال اول_ بارها پیش آمد که مدتی وبلاگم را رها می کردم چون درگیر شبکه های اجتماعی بودم. شبکه های اجتماعی جذاب تر بودند. سرعت انتشار، سرعت دریافت فیدبک، دسترسی اسان به مطالب بقیه و ... باعث می شد وقتم را بیشتر در آنجا بگذرانم. اما گاها پیش می امد که دوست داشتم مطلبی بنویسم اما خیلی دلی بود، خصوصی تر بود. دوست نداشتم در شبکه های اجتماعی باشد و کسانی که شاید درکی از حس و حالم ندارند حرف هایم را تکه تکه کنند و هرکدام به گوشه ای خرده بگیرند.
این جور وقت ها برمی گشتم سراغ وبلاگم. وبلاگم ساکت و ارام به دور از هیاهو و شلوغی نوشته هایم را به آغوش می گرفت. با خودم فکر می کردم وبلاگ مثل زن اول است و شبکه های اجتماعی مثل دوم. اولش با زن اول شروع می کنیم، حرف می زنیم، گریه می کنیم، داد می زنیم و می خندیم. خاطره سازی می کنیم اما چند وقت بعد که حس کردیم بزرگ تر شدیم دیگر وبلاگ، این زن اول دست و پایمان را تنگ می کند.
رها می کنیم. می رویم سراغ دومی. دومی که جذاب تر است، خوش رنگ و لعاب تر است، به روزتر است. هرروز امکانات و خدمات جدیدتری برایمان رو می کند. با او شگفت زده می شویم، ذوق می کنیم و هیجان زده می شویم. روابطمان گسترده تر می شود و ...

اما نمی دانم بعد چند وقت چرا ان هیجان فروکش می کند. دیگر ان ارتباطات گسترده و ان سرعت عمل ها خوشحالت نمی کند که هیچ، دلزده هم می شوی. لااقل من اینطور بوده ام. بعد ارام برمی گردم سراغ زن اول که منتظرم مانده، سرد شده اما مانده
خیلی رفتم و برگشتم. انقدر رفتم و رجعت کردم که زن سومی هم وارد زندگی ام شد. روزهای اول حتی نگاهش هم نمی کردم. مطمئن بودم که نه به دردم می خورد و نه علاقه ای به او دارم. اما هرجا رفتم امد و خودش را توی چشمم کرد. توی چشمم، نه توی دلم
حالا هم هرچند دلم با زن اول است و هرگز هرگز فراموشش نخواهم کرد و بخشی از وجود من شده اما چه کنم که شرایط تغییر کرده و ادامه این زندگی با او، برای من روز به روز غیرممکن تر می شود. در این مدت خیلی سعی کردم که بشود اما نشد.
اینطور شد که تصمیم گرفتم به جای وبلاگ کانال تلگرام ایجاد کنم. این همسر در دسترس تر
حالا این منم و این کانال قاب زندگی
یک زن در قاب زندگی
سهیلا ملکی
پ ن: مشخصه که بحث زن اول و دوم و ... صرفا جهت مثاله و در مثل مناقشه نیست
.............

سلام یار قدیمی :)

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۳
سهیلا ملکی

دیدن خیر ابراز همدردی ایرانیان باخانواده قربانیان حملات پاریس برای خراب کردن یک هفته ام کفایت می کند.
یک عده شب رخت و لباس تن کرده و رفته اند جلوی در سفارت فرانسه گل و شمع گذاشته اند. چرا این خبر برای من که برای کشتن پشه ها هم ناراحت می شوم اعصاب خوردکن است؟
چون همین چندوقت اخیر مشابه این اتفاق در لبنان افتاد. مدتهاست در سوریه و عراق جریان دارد. کودکان، زن و مرد، پیر و جوان کشته شده اند. میلیون ها نفر اواره شده اند. جان میلیون هم نفر ارزش این را نداشت که جلوی سفارتشان یک دسته گل گذاشته شود؟ کاش انقدر که ادعایشان می شود اریایی بودند و یک بار جلوی سفارت افعانستان گل می گذاشتند. یک بار بخاطر این همه کشت و کشتار و اوارگی افغان ها با خانواده هایشان همدردی می کردند. کاش یک بار می رفتند و با خانواده های شهدای هسته ای همدردی می کردند. اما به فرانسه که می رسد جریان فرق می کند. خب ان ها غربی هستند. در ماجرای شارلی ابدو هم همین بود. رفتند و جلوی در سفارت فرانسه گل گذاشتند که ما را در غم خود شریک بدانید. اگر ادعای انسان دوستی دارند قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را؟ سفارت فرانسه هم پشیزی برایشان ارزش قایل نشد که لااقل در را باز کند یا نماینده ، ابدارچی یا خدمه ای بیاید و گل ها را تحویل یگیرد. تحقیر از این بالاتر؟ اما چرا به این جماعت بر نمی خورد؟ چون ویژگی اساسی شخصیت انسان غرب زده خودحقیرپنداری است. خودحقیرپنداری و بزرگ و شریف پنداری غرب از خصوصیات اصلی این ادم هاست. در زمانه ای که دولتمردان می گویند امریکا می تواند با یک موشک تاسیسات نظامی و دفاعی ایران را از کار بیاندازد و ما به جز تولید ابگوشت و قرمه سبزی در چیزی توانمندی نداریم یاید هم این خودحقیرپنداری و بزرگ پنداری غرب گسترش بیابد. به خودی ها که برسند فریاد بکشند و ناسزا بگویند تمسخر و تحقیر کنند. به غرب که می رسند لبخند بزنند، گل و شمع بدهند. دست بدهند و خودشان را در غم ان ها شریک بدانند. 

۱۲ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۶
سهیلا ملکی