قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

نویسنده: نفیسه مرشد زاده

آن مرد آسان بود

در سال های جوانی، من و دوست هایم خیلی افتاده بودیم تو خط اخلاق و اعتقاد. نه این که ما خیلی خاص باشیم. اصولا مد بود. مثل الان که بعضی چیزهای دیگر مد است، آن موقع هم تب کلاس و جلسه اخلاقی و تقوایی داغ بود. تلویزیون پشت هم از همین برنامه ها و توصیه ها پخش می کرد. یک دنیا دستور نکنید و بکنید توی سرهای ما چرخ می خورد. می خواستیم خوب باشیم و خوب بودن آن روزها خیلی سخت شده بود. مدام داشتیم خودمان را مجبور می کردیم که مثل حضرت رفتار کنیم. نمی شد. نمی توانستیم. به خودمان فحش می دادیم. ناامید می شدیم. فکر می کردیم عیب های اساسی داریم و دیگر درست شدنی نیستیم.
چند سالی طول کشید تا فهمیدیم گره کار توی همین مجبور کردن است. ماجرا زورکی نیست. فهمیدیم آدم ظریف است و یک شبه نمی شود به اش شکل داد. مثل کار سفالگری می ماند که اگر فشار دستت را زیاد کنی، به جای شاهکار هنری از زیر دستت هیولای گلی می آید بیرون. ولی دیگر خیلی دیر شده بود. خیلی از همسفرهایمان خیال کرده بودند دین یعنی همین زور و فشار و گفته بودند ما نخواستیم و خداحافظ.
در روایت های معتبر هست که همان پیامبری که ما داشتیم خودمان را هلاک می کردیم مثل او بشویم، توی مدینه یکی را تو اوضاع و احوالی شبیه ما می بینند. به اش تشر می زنند که: با خودت با مدارا رفتار کن! آن هایی که به خودشان زیاد فشار می آورند مثل سواری اند که برای زود رسیدن، آن قدر به مرکبش شلاق می زند که اصلا به کل نمی رسد. ولی وقتی ما این روایت ها را خواندیم دیگر دیر شده بود. رفقایمان شلاق را زده بودند، مرکبشان از حال رفته بود و حالا دیگر اصلا توی راه نبودند که بشود به شان گفت پیامبر(ص) دینی که شما ازش رمیده اید، جور دیگری بوده.
روایت ها می گویند مرد آسانی بود. نرم و روان. نمازش از همة نمازها سبک تر و خطبه اش از همة خطبه ها کوتاه تر بود. کارهای خوب که می کرد، حظ می کرد. دقیقا همان حلقه ای که ما آن سال ها گم کرده بودیم. لذت اخلاق. این که از درستی و راستی کیف کنی. می دانم که می گویند این مرحله های جوششی بعد از کوشش می آید. اول آدم باید به خودش سخت بگیرد تا بعد لذتش را ببرد. ولی فکر کنم این سعی، این دویدن، این کوشش یا هر چی که هست، باید آرام باشد. درست مثل راه رفتن حاجی ها بین صفا و مروه. روان و متین. بعضی جاها را فقط باید هروله کرد. همین. وگرنه بقیة راه را باید جوری پا از پا برداری که یکی اگر از دور تو را ببیند، فکر کند داری رو ابر راه می روی. به همان سبکی، به همان لذت. به همان دقت. چون همیشه این احتمال هم هست که رشته های نازک زیر قدم هایت پاره بشوند و معلق بمانی. می گویند حضرتش به همین اعتدال بود.
مرد راحتی بود. سیره های تاریخی، این را می گویند. ما به کسی می گوییم آدم راحت که از زیر مسؤولیت ها آسان شانه خالی کند و بی خیال باشد. اما حضرتش، هم بار را بر شانه داشت هم راحت بود. باورش سخت است. چون ما به یکی از این دو تا عادت داریم. ما به صورت عبوس همة مردانی که کارهای سختی دارند، عادت داریم. برای ما اصولا بام، جایی است که از یکی از دو طرفش باید افتاد. تجسم یکی که راحت و متعادل روی لبة باریک بام بایستد و بیش از همة مردم متبسم باشد، سخت است. مرد عربی چیزی آورد. گفت: این، هدیة شما! کمی که گذشت، گفت: حالا پول هدیه ام را بدهید. پیامبر(ص) خندید. از ته دل. روزهای بعد، هر وقت غمگین می شد می گفت: آن اعرابی چه شد؟ کاش دوباره می آمد. روایت ها می گویند اهل مزاح بود. اگر یکی از اصحاب، گرفته بود، شوخی می کرد تا او را به خنده وادارد. همان روایت ها هم می گویند کلماتی که بر او نازل می شدند آن قدر سنگین بودند که در روزهای سرد، اگر وحی می آمد صورتش غرق عرق می شد.
چقدر دوست داریم که یکی، این دوتایی های محال را کنار هم داشته باشد. هم این باشد، هم آن. سال هاست که همه مان یکی از این دوتاییم.
عادت کرده ایم آدم عمیق، آدمی با فکرهای پیچیده و لایه های متفاوت، خیلی تودار باشد. هیچ حسی توی صورتش پیدا نباشد. راحت قاطی حرف های دیگران نشود و اصلا نشود فهمید چه فکری دارد می کند. ولی اوصافی که از پیامبر(ص) در سیره ها آمده، اصلا شبیه عادت همیشگی ما نیست. کتاب های معتبر همه این را گفته اند که وقتی خوشحال بود یا وقتی از چیزی خوشش می آمد صورتش می درخشید. بعضی راوی ها گفته اند مثل آیینه. بعضی هم گفته اند مثل قرص ماه. اگر هم از چیزی غمگین بود، چشم ها و صورتش گرفته می شد. تار می شد. ما فقط بچه ها و آدم های ساده دل را سراغ داریم که موقع شادی صورتشان برق بزند. از خوشی چشم هایشان بدرخشد. اصلا باورمان نمی شود جسم هیچ متفکری این قدر شفاف باشد.
مردم حرف درآورده بودند که این مرد، ساده لوح است. این را خود قرآن می گوید. بس که قاتی مردم می شد و رویش نمی شد حتی وقتی کار دارد، به شان بگوید پا شوند بروند. می گویند با هر کس دست می داد، دست خود را نمی کشید تا طرف دست خود را بکشد. با هر کس می نشست، آن قدر صبر می کرد تا خود او برخیزد و آن قدر حرفش را گوش می کرد تا خود او حرفش را قطع کند. اصحابش گفته اند وقتی از چیزی به خنده می افتادیم، با ما می خندید؛ وقتی تعجب می کردیم، با ما تعجب می کرد. از آخرت حرف می زدیم، با ما دربارة همان حرف می زد. از دنیا می گفتیم، با ما از همان می گفت. از خوردنی ها و آشامیدنی ها هم حرف می زدیم، او هم از همان حرف می زد.

تصورش سخت است؟ نه؟ دلمان برای مردانی که بلد باشند روی این لبه های تیز راه بروند تنگ شده. آخرین باری که یکی از این ها را دیدیم، کی بود؟ کاش می آمد این دور و بر هم سری می زد.
روایت ها می گویند: وقتی از او کاری می خواستند اگر موافق بود می گفت آری و زود انجام می داد. اگر نمی خواست انجام بدهد، فقط سکوت می کرد. هیچ وقت نمی گفت: نه! هیچ وقت نمی گفت: نه!
*********************
روایت های به کار رفته در متن یادداشت، همه از کتاب سنن النبی نوشتة علامه طباطبایی برداشته شده اند. اگر گیرتان آمد، نگاهی به این کتاب بیندازید. روح عجیبی تویش هست.
نفیسه مرشدزاده

۱ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۳
سهیلا ملکی
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای/ فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد
فکر می کنم اگه با رویکرد زناشویی این شعر رو تفسیر کنیم می شه: تو زندگی انقدری به هم خوبی بکنید که اگه یه روزی کار اشتباهی کردی، دل شکستی یا وظیفه ت رو انجام ندادی و کاهلی کردی، همسرت لااقل 2تا از کارای خوبت رو یادش بیاد و با خودش بتونه بگه: اشکال نداره، عوضش قبلا فلان خوبی ها رو کرده. خوبی هایی مثل درست صحبت کردن، رفتارهای محترمانه،صبور بودن، فداکاری کردن، ابراز محبت زبانی، هدیه خریدن و...
نکته ای که نباید ازش غافل بشیم هم اینه که یه وقت می بینی خیلی خوبی کردی، خیلی مراعات کردی اما همسرت اونقدری که باید قدر ندونسته که هیچ، ناسپاسی هم کرده. این جور وقتا علاوه بر اون مهارت های همسرداری که لازمه داشته باشید به این هم فکر کنید که همسرم یه انسانه، انسانی که پر از ضعفه. وقتی من این همه از خدا نعمت می گیرم باز ناسپاسم، باز لطفش رو فراموش می کنم، وقتی در برابر پروردگار مهربانتر از مادر وظیفه م رو انجام نمی دم چطور توقع داشته باشم اون انسان مثل خودم ناسپاس و فراموش کار نباشه ؟!
در پایان تکرار می کنم که:
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای/ فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد


پ ن: ت تکرار رو با کسره بخونید، اردکانی نیستید که x)
۵ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
سهیلا ملکی

خیلی بارها شنیدیم که ایمان به جز تولی و تبری نیست. تولی رو غالبا باهاش آشنا هستیم اما ممکنه برامون سوال شده باشه که تبری دقیقا چیه؟ چه مراحلی داره؟ لعن کار درستیه یا نه؟ سیره اهل بیت در این مورد چطور بوده و غیره
در این رابطه کتاب لعن های نامقدس به قلم حجت الاسلام مهدی مسائلی و نشر آرما رو پیشنهاد می کنم

همچنین دعا کنیم برای هدایت یک عده که در شرایطی که کشورهای همسایه درگیر جنگ و آشوب های مذهبی/قومیتی و ناامنی/ آشوب هستند، زیر سایه امنیت ماحصل تدبیر حکیم فرزانه رهبر عزیز _که از بزرگترین قائلین به وحدت اسلامی هستن_نشستن پا رو پا انداختن و وحدت و وحدتی رو لعن میکنن. خسته نباشی دلاور!

لینک خرید کتاب http://4soooq.ir/index.php?route=product/product&product_id=111

 

لعن های نامقدس

۲ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۳
سهیلا ملکی

چت

 

خدمت شریف شما عرض کنم که از امروز تا 29 روز دیگه کوتاه ترین روزهای ساله. اگر روزه قضا دارید بهترین موقعیته که روزه هاتون رو بگیرید. یا اگر روزه قضا ندارید به نیابت از پدر بزرگ و مادربزرگ یا سایر امواتتون بگیرید. من امروز گرفتم سخت نبود در حالی که سال های قبل به خاطر میگرنم می مردم و زنده می شدم تا افطار بشه. اخرین سالی که روزه گرفتم فقط یک هفته از کل ماه میسر شد. بعدش هم بارداری و بعدش هم شیردهی. 

خلاصه از ما گفتن بود. 

 

پ ن: اگر کسی می خواد از این حرفا بزنه که اصل روزه اینه که سخت باشه و این صحبتا باید بگم که شما مختارید ماه رمضون سال بعد رو یک ماه قبل و یک ماه بعدش روزه بگیرید که طولانی ترین روزها باشه. 

 پ ن2: سحر محر داریم نگران نباشید. نافرمانی مدنی م گرفته بود :دی

۹ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
سهیلا ملکی

حقیقتش بعد از سی روز که برگشتم می بینم خانه کاملا در محاصره سوسک هاست و شوهر محترم همچنان عقیده دارد موجود زنده ی ای که آزار نمی رساند را نباید کشت و هیچ سوسکی را نکشته. سوسک باید دقیقا چه بلایی سر ما بیاورد که آزاردهنده محسوب شود؟ :/

جوری شده جای اینکه ما سوسک ها را دنبال کنیم، آن ها دنبالمان می کنند 

 

از همین الان مبارزه تن به تن آغاز شد -_-

۱۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۰
سهیلا ملکی

بعد از سی روز دارم برمی گردم خونه. الحمدلله این مدتی که قزوین بودیم غذا خوردن فاطمه بهتر شد. یعنی از مطلق ماست و پفیلا خارج شد و حاضر شد غذا بخوره. هرچند این حد از وابستگی به شیر در این سن یعنی 21 ماهگی درست نیست، نه برای خودش خوبه و نه برای من، اما همین که تغییر کرد خیلی خوشحالم. این قزوین اومدن حالم رو خیلی خوب کرد. هم غذا خودنش بهتر شده و هم وابستگیش به من کمتر شده. با اینکه معمولا گوشه گیر نیست ولی روابط اجتماعی و هوش عاطفی ش رشد آشکاری گرد و این نتیجه بازی هاش با مامان بزرگ، بابا بزرگ، خاله و داییه.
وه که چقدر خانواده نعمت بزرگیه.
یکی از شب ها فاطمه فقط دوبار بیدار شد. درحالی که به طور معمول شبی 6یا 7 بار بیدار میشه و من بعد از 20 ماه تونستم 4 ساعت پشت سر هم بخوابم. بماند که بعد بیدار شدن و خوابیدنش انقدر استرس گرفتم از اینکه فقط یک بار بیدار شده که تا صبح بیدار موندم و موقع اذان بیدار شد.
و چه کسی این حس رو درک می کنه به جز مادری که یه بچه ی کم خواب داشته باشه؟! درک کنه که چطور کم خوابیدن بچه می تونه زندگی رو مختل کنه. هرچند هنوز هم حداکثر خوابش 8 ساعته ولی امید دارم که بهتر بشه.

از طرفی تمام کارهای پزشکی که در دوسال اخیر عقب افتاده بود رو انجام دادم. گرچه از کتابایی که با خودم برده بودم فقط رمان ها خونده شدند و کتاب های کنکور دست نخوردن اما راضی ام.
راضی ام که با یه حال خوب دارم بر می گردم. خدابا شکرت

به امید فرداهای بهتر

۵ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۷
سهیلا ملکی

 عاصمه ی عزیزم سلام

چند روزی است شب ها با غصه ی تو به خواب می روم و صبح ها اولین چیزی که به یادم می آید تویی. چند روزی است دست و دلم به کار نمی رود. بغض دارم.

وقتی خانواده ام می پرسند از دوست هندی ات چه خبر؟ می گویم سلامتی و نمی گویم چه شده است. می دانم اگر بخواهم چیزی بگویم اشک هایم زودتر از کلمات پایین می ریزند و آن ها نمی توانند بفهمند چطور برای فوت کسی گریه می کنم که نمی شناسمش. من پدرت را ندیده بودم، بقیه ی خانواده را هم همینطور و حتی نمی دانم اسم هایشان چیست اما بس که تو برایم عزیزی آن ها نیز برایک عزیز شده اند. گویی که از بستگانم هستند. خبر را که شنیدم پاهایم سست شد و ذهنم دوید سراغ این که آخرین دیدارت با پدر چه زمانی بوده است. یادم آمد امسال عید به کشمیر نرفتی و قلبم به هم فشرده شد. دلشوره داشتم چه کسی و چطور خبر را به تو می دهد و چه حالی خواهی شد. چه خواهی کرد...

عاصمه جان تو دوری از وطنت را به جان خریدی تا شریک زندگی مردی شوی که خود و خانواده اش وقف نشر آرمان های انقلاب اسلامی شده اند. و مگر ممکن بود خانواده ت جز بخاطر این هدف والا، به دوری جگرگوشه شان رضایت بدهند؟ دوری از خانواده را پذیرفتی که پشتیبان مردی شوی که دغدغه هایش فراتر از مرزهای جغرافیایی است اما اگر بقیه آقای رضوی را دیده اند که شبانه روز برای به ثمر نشستن آرمان های جهانی انقلاب تلاش می کند؛ من زنش را دیده ام که چطور در کشوری غریب دست تنها مادری می کند،  سختی های نبودن های مدام همسرش را تحمل می کند و چراغ خانه ی او را روشن نگه داشته است.

عزیزدلم. راست گفت سید شهیدان اهل قلم که آرمان خواهی انسان ها مستلزم صبر بر مصیبت هاست، پس بکوش در سیاره رنج ها صبورترین انسان ها باشی. من را در غم خود شریک بدان و به یاد بیاور سفر از این دنیای گذرا به دنیای ابدی و جاودان سرنوشت حتمی همه ی ماست. ان شاالله روزی که با پدرت دیدار می کنی دستت پر و سرت بلند باشد.

به امید به بار نشستن مجاهدت هایت و رهایی همه مستضعفین جهان

دوستدار تو. سهیلا

آبان 1395. قزوین

 

.......................................................................................................................................

برای کسانی که تمایل دارند بیشتر در مورد این خانواده  بدانند

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
سهیلا ملکی

به بچه ها گفته ام زنگ اخر بیایند طبقه سوم مدرسه. قرار است کار گروهی انجام بدهیم و نیاز است روی زمین بنشینند و آن جا کف اش موکت است. ساعت 10: 12 است و 5 دقیقه دیگر باید کلاس شروع شود. معاون مدرسه آمده و با لحنی ناراحت و خواهشمندانه می گوید: خانم ملکی، یه کاری کنید بچه ها نماز بخونن. بهشون بگید نماز بخونن. دقیقا با حالت بچه هایی که پشت ویترین با اصرار از مادرشان عروسک می خواهند. از لحن حرف زدنش خنده ام می گیرد و می گویم: یعنی باید چی بگم بهشون؟ چند جمله ای می گوید و انگار که از من ناامید شده باشد می رود جلوی درس کلاس چهارم و پنجم که کنج سالن هستند با صدای بلند و تاکیدگر می گوید: بچه ها از این به بعد، تو زنگ تفریح بعد از اذان نماز بخونید، هرکس نماز بخونه ستاره دریافت می کنه درضمن شما نماز رو برای ستاره نمی خونید برای خدا می خونید. 

از کار گل درشتش لجم می گیرد و کفری می شوم که حرف های متعارضش چه ذهنیتی در بچه ها ایجاد می کند. اصلا نمی فهمم وقتی دانش آموز 10 دقیقه استراحت بین دو کلاس دارد آن هم در ساعت 12 تا 1  تغذیه خوردن یا سرویس بهداشتی رفتن واجب تر است یا نماز. ان هم در شرایطی که بچه ها همینطوری هم بین کلاس مدام برای سروبس رفتن یا تغذیه خوردن اجازه می گیرند. اصلا خود خدا هم نماز اول وقت را واجب نکرده و دستورالعمل منعطفی داده.

جدا سطح توقعات والدین از مدرسه و این مدرسه به عنوان نهاد آموزش و پروش کودک چقدر است؟ سطح توقعات من باید چقدر باشد وقتی که در ماه سوم مدارس هستیم و بارها من را که تسهیلگر فلسفه برای کودکان هستم با معلم احکام اشتباه گرفته اند. چرا؟ چون گفتم من کلا چادری هستم نه صرفا وقتی مدرسه می آیم یا شاید چون اساسا نمی دانند فلسفه برای کودک ربطی به کلام و احکام و غیره ندارد. کاشکی بروم و بگویم لطفا هرکسی وارد مقوله ی دین داری کودکان نشود مگر اینکه تخصص دین و تخصص کودک داشته باشد. حتما باید بگویم

۷ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۱
سهیلا ملکی

رفته بودم دکتر زنان برای چکاپ سالانه. خانم دکتر که حدود 35 ساله بود داشت برایم توضیح می داد که چکاپ کامل شامل چه چیزهایی است.به ایدز و هپاتیت که رسید گفتم: خب من مطمئنم از 2 سال قبل که آزمایش دادم تا الان رفتار پرخطر نداشتم. منظورم هر فعلی بود که بنواند ویروس را منتقل کند چون نه جراحی داشته ام نه از تیغ آرایشگاه ها استفاده کردم و نه حتی آمپول و سرمی. بنده خدا با چشم هایی که آرایش ملایمی داشت مهربانانه نگاهم کرد و گفت: بله من منظورم نبود که شما رابطه مخاطره آمیز داشتی، خب چون ما تو ایران که پارتنرهای متعدد نداریم و رابطه مون منحصر به همسره. ما تو ایران زندگی می کنیم و به هرحال محدودیت داریم. محدود زندگی می کنیم و سکوت کرد.
این جمله آخر را جوری با غصه گفت که می خواستم بلند شوم بروم پشت میز بغلش کنم و بگویم: طاقت بیار رفیق. علی حضرت برمی گرده. قوی باش قوی!

اما خب خیلی مودب و این شکلی طور ●-⊙ بای بای کردم و خارج شدم. کتاب همراهم نبود دو خط بخوانم و جوگیر شوم و پست قبل را ادامه بدهم. پس کتاب بخوانیم، کتاب :)

 

پ ن: از اونجایی که در هفته قبل چند نفری که _خزعبلات بنده رو قابل دونستن_و وبلاگ رو دنبال کردن، از جامعه پزشکی هستن عرض کنم خدمتشون که خواهر و برادر بزرگوار، این پست رو به خودتون نگیرید. این سرنوشت منه. مجمتع طلاب هم که اومدیم زندگی کنیم همه عجیب غریباش به پست ما خورده ::ی

۶ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۲
سهیلا ملکی

کلا آدم حرف گوش کنی هستم. یعنی تا حرفی به نظرم درست بیاید تمام هم و غمم عمل به آن می شود. یک نوع قانون پذیری خاص. حالا قانون حقوقی باشد یا اخلاقی یا شرعی، فرقی نمی کند. در هرصورت تابع حرق حق هستم.
نمونه ش این که الان از فروشگاه ترمینال قم بیرون آمدم و سر انگشتی حساب کردم دیدم این آب معدنی کوچک، یک بسته لواشک پذیرایی که برای محمد خریدم و یک بسته پفک کوچک نباید 5 هزار تومان می شد. باید می رفتم پولم را پس می گرفتم؟ سریع به خودم جواب دادم ترمینال ها همیشه اینجوری اند. این که کسی اینطوری بی اخلاقی کند چون ترمینال است و کار مردم لنگ است قانعم نکرد ولی حقیقتش این بود که بودن تعداد زیادی مرد در فروشگاه مانع رفتنم می شد. توی اتوبوس نشستم. دانه دانه پفک ها را یعنی تنها چیزی که با این دندان کشیده و لثه ی آش و لاش می توانم در دهان آب کنم و تا قزوین گرسنگی ام را کنترل کنم، در دهانم اب کردم، کتاب ابن مشغله را باز کردم دوباره بخوانمش و برسم به آن قسمت که به دکترها گیر می دهد و هم حرص بخورم هم کیف کنم. اما اول چشمم افتاد به جمله ای که چندسال پیش زیرش خط کشیده بودم:

"زندگی ملک وقف است دوست من! حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی اش بکشی یا بگذاری دیگران روی آن فساد کنند... حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر مظلوم و بی پناه بنمائی"

خب این طوری شد که دیدم نمی شود. باید بروم و جلوی فساد را بگیرم. اگر او یک مرد سبیل کلفت است خب منم یک زن هستم که 2 سال است درمقابل سختی های مادری کم نیاورده ام . چقدر قوی واقعا. چقدر خستگی ناپذیر. کیفم را گذاشتم توی صندلی و پوست خالی پفک را انداختم توی نایلون کنار اب و لواشک و راه افتادم سمت فروشگاه. توی راه تمام جواب هایی که احتمال داشت بشنوم را حدس زدم و برایشان جواب اماده کردم. دست اخر هم به نتیجه رسیدم جوری باشد که وقتی بیشترین مشتری جلوی پیشخوان هستند حرفم را بزنم تا اگر نخواست پولم را بدهد لااقل جلوی 5 نفر بگویم این کار شما حرام خوری است. اگر افاقه نکرد بروم پیش مدیر ترمینال. اگر باز هم نتیجه نداشت پیش کی باید می رفتم. شهرداری

 واقعا که گاهی وقت ها خیلی جوگیر می شوم. آن هم با خواندن یک پارگراف. بعید می دانم خود نادرخان ابراهیمی هم وقتی این پارگراف را می نوشت فکر می کرد کسی با خواندنش انقدر تهییج شود.

رفتم ولی از قضا همه ی مشتری ها رفتند و ماند 2 نفر. صندوقدار چاق که حداقل 50 سال داشت رو کرد به من و گقت: خب شما؟

همینطور که سرم پایین بود و به نایلونی که روی پیشخوان گذاشته بودم نگاه می کردم گفتم: این ها رو الان ازتون خریدم. قیمت مصرف کننده ش میشه 2 هزار و پونصد ولی شما 5تومن حساب کردید. نایلون را گرفت و تقریبا پرت کرد گوشه پیشخوان و رو کرد به ان دونفر تا کارشان را راه بیاندازد و بعدش به کار من رسیدگی کند. تقریبا بی ادبانه و حرفه ای بود

 

بعدش قیمت روی جلدها را حساب کرد بدون کلمه ای اعتراض یا عذرخواهی 2500 داد. پولم را برداشتم و به اینکه فکر کردم که جلوی یک بی اخلاقی و ظلم را گرفتم. البته سعی کردم به 600 باری که راننده ها برای یک مسیر تا 3 هزار تومن بیشتر از قیمت عادی ازم گرفته اند فکر نکنم. چون حقیقتش همیشه دلم به راننده ها می سوزد. اما همین الان در حال نوشتن این مطلب بهم برخورد تصمیم گرفتم دلسوزی ام را از راننده ها بردارم و به جیب همسرم معطوف کنم که این پول ها را از سر راه نیاورده.

 

خلاصه که قبول دارم در کنار اخلاق گرا بودن، جوگیر هم هستم

 

بیست و چهارم آبان نود و پنج

 

ابن مشغله

۸ نظر ۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
سهیلا ملکی