قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۶ مطلب با موضوع «پناه ما» ثبت شده است

دیروز یکی توی گروه محله نوشته بود خودش و پسرش مریضند و دنبال گرفتن راهنمایی برای درمان خانگی بود. بین صحبت‌ها هم گفت که شوهرش به تبلیغ رفته و خودش هم جان ندارد که بلند شود و دکتر برود. یهش پیام خصوصی دادم. راضی‌اش کردم که برویم دکتر و نگران هزینه هم نباشد و هروقت داشت برمی‌گرداند. محمدمهدی برای بار دهم بعد از عید مریض بود. تب داشت. آبریزش بینی داشت. سرفه می‌کرد و بی‌حال بود. قرار شد ارسلان زودتر برگردد و محمدمهدی را بگیرد تا من و زن برویم دکتر. خودم کمی بی‌حال ولی بهتر از روزهای قبل بودم. حالم بیشتر از این‌که به مریضی مربوط باشد به شب‌‍بیداری‌های مراقبت از محمدمهدی مربوط بود. به گمانم.

کمی غذا و سوپ پختم. کسی که جان دکتر رفتن ندارد حتما جان پختن غذا هم ندارد. سوپم بد شد. افتضاح شد. یادم نمی‌آید محض رضای خدا یک بار سوپ را خوب پخته باشم. طعمش قابل تحمل بود. ارسلان که آمد راه افتادم سمت مجتمعی که زن گفته بود. غذاها را سپردم به نگهبانی مجتمع‌شان که زن وقت برگشت از آن‌جا بگیرد.

آمد و راه افتادیم سمت بیمارستان امام رضا. خودش گفته بود برویم آن‌جا. فکر کردم شاید می‌خواهد کمتر ویزیت بدهد یا دنبال دکتر خاصی است. پسر دوساله‌ای بغلش بود. جای کفش دمپایی پای پسرش بود. زن قدش بلند بود و پشت چشمش خط چشم کوتاه و نازکی تتو شده بود. احتمالا چندسالی از من بزرگتر بود و به قیافه‌اش می‌خورد معلمی چیزی باشد. که به احتمال خیلی زیاد نبود. خیلی حرفی بینمان رد و بدل نشد. پرسید اهل کجا هستم. گفتم قزوین و پرسیدم شما اهل کجا هستید؟ گفت شمال. همین‌قدر کلی و غیرقابل کشف. فقط به روبه‌رو نگاه می‌کرد. نگاهی که خالی از هر شور و شوق و حتی توجهی نسبت به پسرش بود. خالیِ نگاهش شبیه غم بود. مثل مه کمرنگ و پراکنده‌ دور سر و صورتش. به بیمارستان که رسیدیم پسرش را سپرد به من تا کار پذیرش را انجام بدهد. رفت و چند دقیقه بعد مه‌گرفته‌تر برگشت. گفت نمی‌داند عکس دفترچه بیمه‌اش کجا افتاده و پذیرش قبول نمی‌کند ویزیتش را با بیمه رد کند. کارت شناسایی هم همراهش نبود. رفتیم و با هم اصرار کردیم. قبول نکردند. ویزیت آزاد سی‌هزارتومان بود. گفتم قبول کند و زیاد نیست. گفت بدون ویزیتِ با بیمه داروها را آزاد حساب می‌کنند و زیاد می‌شود. فکر کردم نمی‌خواهد الکی‌الکی پول دارو را زیاد بدهد. گفت برگردیم و چندبار عذرخواهی کرد که توی گرما مزاحمم شده و هربار گفتم نه گرمم است و نه برایم زحمتی داشته. انگاری باورش نشد اما حوصله نداشت مقاومت کند.

وقتی برگشتیم دم غروب بود. گفتم از نگهبانی‌شان سوپ بدی که پختم را بگیرد و زود از اسنپ پیاده شدم که به تعارف نیفتیم. به خانه که رسیدم تازه به ذهنم رسید شاید به اندازه کافی پول همراهش نبوده و رویش نشده از من بگیرد. دوست داشتم برگردیم عقب و همه چیز پاک شود. یا لااقل اگر پاک نمی‌شد برسیم به بیمارستان و همان لحظه و یادم بیاید کارتی که به اندازه‌ی کافی موجودی داشت را به خاطر همین برداشته‌ام. دوست داشتم بزنم توی سرم. یک جور تاسف‌باری بزنم که کمی از خشم شرم‌آلودم بریزد بیرون. رویم نشد پیام بدهم و عذرخواهی کنم.

خانه همان جوری بود که وقتی رفتم بود. ارسلان یک لیوان هم از روی کانتر برنداشته بود که توی سینک ظرف‌شویی بگذارد. به او و فاطمه گفتم محض رضای خدا لااقل کوسن‌ها را مرتب می‌کردید. ارسلان گفت که تمام مدت با محمدمهدی مشغول بوده. بعد فکر کردم می‌توانست بگوید خب اگر انقدر دوست داری خانه مرتب باشد می‌ماندی و مرتب می‌کردی. البته اگر می‌گفت جواب بی‌ربط یا باربطی می‌گرفت و بی‌جواب نمی‌ماند. دوستش دارم. هیچ‌وقت از این حرف‌ها نمی‌زند. ولی خب دوست داشتم کمی کار کرده بودند.

گرسنه بودم. نشسته‌م لب سکوی آشپزخانه و شامی که برای خودم کشیده بودم را تنها خوردم. فاطمه هم خواست. ارسلان رفته بود توی اتاق و درس می‌خواند. وقتی آمد و پرسید شام بخوریم؟ گفتم ما شام خوردیم. از آن کارهاست که بدش می‌آید. لب‌هایش را کج کرد. قابلمه را زد زیر بغلش و رفت توی اتاق.

یک‌ساعت بعد می‌خواستم بچه‌ها را بخوابانم که خانم همسایه‌کناری در خانه را زد. بچه‌به‌بغل و با لبخند کمرنگ و نزاری پرسید این هفته هم روضه داریم یا نه و اگر داریم مهمان‌ها تقریبا چند نفر می‌شوند. گفت صاحب‌خانه گفته نهایتش تا ده روز دیگر باید از این خانه بلند شوند و تا حالا نتوانسته‌اند خانه‌ای پیدا کنند. پولی که برای رهن داشتند کم بود. خیلی کم بود. نمی‌دانم از رفتار صاحب‌خانه‌شان تپش قلبم داشت بالا می‌رفت یا از این‌که پولی که دارند این‌قدر کم است. گفت کارهایشان توی هم گره خورده و کم آورده و می‌خواهد به امام جواد متوسل بشود که روضه‌اش را داریم. قرار شد برای روضه اندازه‌ی بیست‌و‌پنج‌نفر آش بپزد و بیاورد.

بچه‌ها که خوابیدند گروه محله را چک کردم. یکی پرسیده بود کسی توی دانشگاه قم درس خوانده یا آشنا و فامیلی آن‌جا دارد که چندسوالش را درمورد رشته‌های این دانشگاه جواب بدهند؟ نوشتم اگر برای انتخاب رشته‌ی کنکور ارشد می‌خواهد هنوز دفترچه انتخاب رشته نیامده. شاید دانشگاه رشته‌ای را داشته باشد اما امسال پذیرش نداشته باشد. که البته به نظرم بدیهی بود. و نوشتم اگر هم برای چیزی غیر از کنکور می‌خواهد سایت دانشگاه را گوگل کند که همه‌ی اطلاعات را دقیق نوشته. همراه با شکلکی که چشم‌های قلبی دارد نوشت برای کنکور می‌خواهد و استرس دارد و دوست دارد حتما دانشگاه دولتی قم قبول شود. پرسیدم کارشناسی یا ارشد؟ با همان شکلک نوشت: ارررررشددد! کارنامه‌اش را هم فرستاد. رتبه‌هایش از سه‌هزار تا پنج‌هزار بودند. دوست داشتم بنویسم اصلا پنج‌هزارنفر برای ارشد ادبیات شرکت کردند که تو نفر پنج‌هزارم شدی؟ نوشتم: ببخشید و ناراحتم که این رو می‌گم اما فکر می‌کنم برای دانشگاه قم باید حداقل زیر دویست باشی. دوباره شکلک چشم‌قلبی گذاشت و گفت اشکال ندارد و احتمال می‌دهم توی قم کدام دانشگاه دولتی را قبول بشود. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم که ننویسم: دانشگاه علوم پزشکی!

رها کردم. ادامه ندادم. دست زدم به بدن محمدمهدی که بالای سرش نشسته بودم. تبش بالا رفته بود. یادم افتاد با ساکن یکی از بلوک‌های مجتمع که نمی‌شناختمش قرار گذاشته بودم بروم و از او تب‌سنج بگیرم. توی گروه مجتمع گفته بودم تب‌سنجمان کار نمی‌کند و گفته بود بروم از او بگیرم. جای خانم چشم‌‎قلبی خودم باید به دانشکده علوم پزشکی سر می‌زدم. لباس‌های محمدمهدی را کم کردم. قهوه خوردم که بالای سرش خوابم نبرد. توییتر را چک کردم. کاربر شوکت پرسیده بود: امروز به چه علتی لبخند زدید؟ خواستم چیزی بنویسم. به جز لبخند های الکی که به پسر زن شمالی و به زن همسایه زده بودم، که قرار بود فضا را بهتر کنند و نکرده بودند چیزی یادم نیامد.

۲ نظر ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی

راه افتادیم سمت حرم. فاطمه صدای بلند بلندگوی هیات را دوست نداشت. قسمت نبود پای منبر سخنران‌های معروف بنشینیم. مجلس روضه‌ای که صاحب‌خانه‌اش دوست و آشنا باشد هم نداشتیم. اما توی قم مستاصل نمی‌شوی. بی‌جا و مکان نمی‌شوی. هرکجا نتوانی بمانی، هیچ‌کجا اگر جای خالی نداشته باشد، درهای همه جا هم بسته باشد، درهای حرم همیشه باز است. راه افتادیم سمت حرم. خیابان‌ها و پیاده‌روهای اطراف حرم پر بود از زن‌ها و مردهای سیاه‌پوش، بچه‌های کوچک و بزرگ. شب اول محرم بود. هم‌زمان با دسته‌ی سینه‌زنی به درب حرم رسیدیم. بیشتر از سی نفر نبودند. با هم می‌خواندند و جلوی دسته‌ی کوچکشان بیرق یاابالفضل حرکت می‌کرد. چادر زن‌هایشان گل‌های ریز داشت. یک پر چادر را مثل پر شال روی شانه‌ی مخالف انداخته بودند و روی پره‌ِی بینی‌شان نگین و آویز داشتند. بیشتر مردها پیراهن‌هایی تنشان بود که بلند‌ی‌اش به زانویشان می‌رسید. نوحه می‌خواندند. یک دست را کامل باز می‌کردند و به سینه می‌زدند. بعد دست مخالف که عقب رفته بود را رو به جلو، کامل باز می‎‌کردند و سینه‌زنی ادامه پیدا می‌کرد. بدون زنجیر، بدون سنچ، بدون طبل و علم. انگار برای عزاداری هیچ وسیله‌ای از این دنیا را نیاز نداشتند. برای سینه زدن دست لازم داشتند. دهانی برای نوحه خواندن و چشمی برای اشک ریختن. هرچه لازم داشتند خدا داده بود. زنی که کنارم ایستاده بود از کسی پرسید هندی هستن؟ نشنیدم چه جوابی گرفت. راه افتادم سمت حیاط. صدایی دیگری مثل صدای نوحه‌خوان قبلی آمد. کسی داشت با زبان اردو می‌خواند. جمعیتی چهل پنجاه نفری روبه‌رویش رو به ضریح نشسته بودند. رفتم پشت زن‌ها نشستم. کسی که ایستاده بود مرد جوانی بود. چیزی که می‌خواند به گوش من نغمه‌ی عاشقانه‌ی هندی بود. اما لرزش شانه‌های زن‌ها، دست‌هایی که به سرها می‌خورد می‌گفت مصیبتی، عزایی رخ داده. جز کلماتی آشنا چیزی از زبانشان نمی‌فهمیدم. نوحه‌خوان از سکینه و علی‌اکبر می‌گفت. از غربت، امام رضا و از بی‌بی معصومه. شب اول محرم بود اما برای این غربت‌نشین‌ها، انگار مصیبت داستان امام رضا و خواهرش سنگین‌تر بود. نوحه‌خوان برگشت سمت حرم و حرفی به حضرت معصومه ‌زد. صدای شیون زن‌ها بلند شد. مردها دیرتر و کمتر از زن‌ها آه می‌کشیدند. نوحه‌خوان گفت زینب و صدای گریه‌ی مردها بلند شد و لا به‌لای نسیم خنک حیاط پیچید و رفت توی صحن‌های حرم. زن‌ها و مردهای ایرانی آرام آرام به جمعیت اضافه شدند. اول نگاه کردند و بعد کم‌کم همراه شدند و سینه زدند. چیزی از زبانشان نمی‌فهمیدیم. حرف‌ها ترجمه نمی‌خواست. سکینه، علی‌اکبر، امام رضا، بی‌بی معصومه و غربت، جهان مشترک ما بود.

 

۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۱۸
سهیلا ملکی

رحم خدا یعنی چه؟ در پندار عامیانه می گوییم اگر گناه کاریم و به واجبات و تکالیف عمل نکردیم فقط یک امیدواری داریم آن هم رحم خداست. رحمت خدا را برای کجا می دانیم؟ برای آن جا که عمل نکردیم، مسئولیت و تعهد الهی را ملاحظه نداشتیم. پس می گوییم ما که عمل نداریم مگر خدا رحم کند. رحم را، رحمت پروردگار را رقیب و جایگزین عمل کردن می دانیم. اما آیه قرآن به عکس می گوید: ((اطیعوا الله و الرسول لعلکم ترحمون)) عمل کنید.اطاعت کنید، شاید مورد رحمت پروردگار قرار بگیرید. رحمت خدا آن وقتی است که یک ملتی به مسئولیتش عمل کند. خدا آن وقتی به مردمی رحم می کند که او را اطاعت کنند، تکالیف خود را انجام دهند. 

سید علی خامنه ای. طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن. 1353

۷ نظر ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۱
سهیلا ملکی

 

  الإمام العسکریّ علیه السلام:

  نَحنُ کَهفٌ لِمَنِ التَجَأَ إلَینا، ونورٌ لِمَنِ استَضاءَ بِنا، و عِصمَةٌ لِمَنِ اعتَصَمَ بِنا، مَن أحَبَّنا کانَ مَعَنا فِی السَّنامِ الأَعلى، و مَنِ انحَرَفَ عَنّا فَإِلَى النّارِ

 

  ما پناهگاهى هستیم براى کسى که به ما پناه آورَد. و نورى هستیم براى آن که از ما پرتو طلبد. و موجب مصونیت کسى هستیم که از ما پناه جوید.

  هر که ما را دوست بدارد در مراتب بالا با ما خواهد بود و هر که از راه ما کج گردد به سوى آتش راه خواهد برد.

  پ ن: خیلی دوست داشتم امروز تو خونه مون جشن ولادتشون باشه ولی خب توفیق نبود.

   عیدتون مبارک

۵ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۷
سهیلا ملکی

 

شب زیارت ارباب...

 

 

برادر مهدی رسولی

خوبه گوش بدید

 

 

۲ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۴
سهیلا ملکی

نویسنده: نفیسه مرشد زاده

آن مرد آسان بود

در سال های جوانی، من و دوست هایم خیلی افتاده بودیم تو خط اخلاق و اعتقاد. نه این که ما خیلی خاص باشیم. اصولا مد بود. مثل الان که بعضی چیزهای دیگر مد است، آن موقع هم تب کلاس و جلسه اخلاقی و تقوایی داغ بود. تلویزیون پشت هم از همین برنامه ها و توصیه ها پخش می کرد. یک دنیا دستور نکنید و بکنید توی سرهای ما چرخ می خورد. می خواستیم خوب باشیم و خوب بودن آن روزها خیلی سخت شده بود. مدام داشتیم خودمان را مجبور می کردیم که مثل حضرت رفتار کنیم. نمی شد. نمی توانستیم. به خودمان فحش می دادیم. ناامید می شدیم. فکر می کردیم عیب های اساسی داریم و دیگر درست شدنی نیستیم.
چند سالی طول کشید تا فهمیدیم گره کار توی همین مجبور کردن است. ماجرا زورکی نیست. فهمیدیم آدم ظریف است و یک شبه نمی شود به اش شکل داد. مثل کار سفالگری می ماند که اگر فشار دستت را زیاد کنی، به جای شاهکار هنری از زیر دستت هیولای گلی می آید بیرون. ولی دیگر خیلی دیر شده بود. خیلی از همسفرهایمان خیال کرده بودند دین یعنی همین زور و فشار و گفته بودند ما نخواستیم و خداحافظ.
در روایت های معتبر هست که همان پیامبری که ما داشتیم خودمان را هلاک می کردیم مثل او بشویم، توی مدینه یکی را تو اوضاع و احوالی شبیه ما می بینند. به اش تشر می زنند که: با خودت با مدارا رفتار کن! آن هایی که به خودشان زیاد فشار می آورند مثل سواری اند که برای زود رسیدن، آن قدر به مرکبش شلاق می زند که اصلا به کل نمی رسد. ولی وقتی ما این روایت ها را خواندیم دیگر دیر شده بود. رفقایمان شلاق را زده بودند، مرکبشان از حال رفته بود و حالا دیگر اصلا توی راه نبودند که بشود به شان گفت پیامبر(ص) دینی که شما ازش رمیده اید، جور دیگری بوده.
روایت ها می گویند مرد آسانی بود. نرم و روان. نمازش از همة نمازها سبک تر و خطبه اش از همة خطبه ها کوتاه تر بود. کارهای خوب که می کرد، حظ می کرد. دقیقا همان حلقه ای که ما آن سال ها گم کرده بودیم. لذت اخلاق. این که از درستی و راستی کیف کنی. می دانم که می گویند این مرحله های جوششی بعد از کوشش می آید. اول آدم باید به خودش سخت بگیرد تا بعد لذتش را ببرد. ولی فکر کنم این سعی، این دویدن، این کوشش یا هر چی که هست، باید آرام باشد. درست مثل راه رفتن حاجی ها بین صفا و مروه. روان و متین. بعضی جاها را فقط باید هروله کرد. همین. وگرنه بقیة راه را باید جوری پا از پا برداری که یکی اگر از دور تو را ببیند، فکر کند داری رو ابر راه می روی. به همان سبکی، به همان لذت. به همان دقت. چون همیشه این احتمال هم هست که رشته های نازک زیر قدم هایت پاره بشوند و معلق بمانی. می گویند حضرتش به همین اعتدال بود.
مرد راحتی بود. سیره های تاریخی، این را می گویند. ما به کسی می گوییم آدم راحت که از زیر مسؤولیت ها آسان شانه خالی کند و بی خیال باشد. اما حضرتش، هم بار را بر شانه داشت هم راحت بود. باورش سخت است. چون ما به یکی از این دو تا عادت داریم. ما به صورت عبوس همة مردانی که کارهای سختی دارند، عادت داریم. برای ما اصولا بام، جایی است که از یکی از دو طرفش باید افتاد. تجسم یکی که راحت و متعادل روی لبة باریک بام بایستد و بیش از همة مردم متبسم باشد، سخت است. مرد عربی چیزی آورد. گفت: این، هدیة شما! کمی که گذشت، گفت: حالا پول هدیه ام را بدهید. پیامبر(ص) خندید. از ته دل. روزهای بعد، هر وقت غمگین می شد می گفت: آن اعرابی چه شد؟ کاش دوباره می آمد. روایت ها می گویند اهل مزاح بود. اگر یکی از اصحاب، گرفته بود، شوخی می کرد تا او را به خنده وادارد. همان روایت ها هم می گویند کلماتی که بر او نازل می شدند آن قدر سنگین بودند که در روزهای سرد، اگر وحی می آمد صورتش غرق عرق می شد.
چقدر دوست داریم که یکی، این دوتایی های محال را کنار هم داشته باشد. هم این باشد، هم آن. سال هاست که همه مان یکی از این دوتاییم.
عادت کرده ایم آدم عمیق، آدمی با فکرهای پیچیده و لایه های متفاوت، خیلی تودار باشد. هیچ حسی توی صورتش پیدا نباشد. راحت قاطی حرف های دیگران نشود و اصلا نشود فهمید چه فکری دارد می کند. ولی اوصافی که از پیامبر(ص) در سیره ها آمده، اصلا شبیه عادت همیشگی ما نیست. کتاب های معتبر همه این را گفته اند که وقتی خوشحال بود یا وقتی از چیزی خوشش می آمد صورتش می درخشید. بعضی راوی ها گفته اند مثل آیینه. بعضی هم گفته اند مثل قرص ماه. اگر هم از چیزی غمگین بود، چشم ها و صورتش گرفته می شد. تار می شد. ما فقط بچه ها و آدم های ساده دل را سراغ داریم که موقع شادی صورتشان برق بزند. از خوشی چشم هایشان بدرخشد. اصلا باورمان نمی شود جسم هیچ متفکری این قدر شفاف باشد.
مردم حرف درآورده بودند که این مرد، ساده لوح است. این را خود قرآن می گوید. بس که قاتی مردم می شد و رویش نمی شد حتی وقتی کار دارد، به شان بگوید پا شوند بروند. می گویند با هر کس دست می داد، دست خود را نمی کشید تا طرف دست خود را بکشد. با هر کس می نشست، آن قدر صبر می کرد تا خود او برخیزد و آن قدر حرفش را گوش می کرد تا خود او حرفش را قطع کند. اصحابش گفته اند وقتی از چیزی به خنده می افتادیم، با ما می خندید؛ وقتی تعجب می کردیم، با ما تعجب می کرد. از آخرت حرف می زدیم، با ما دربارة همان حرف می زد. از دنیا می گفتیم، با ما از همان می گفت. از خوردنی ها و آشامیدنی ها هم حرف می زدیم، او هم از همان حرف می زد.

تصورش سخت است؟ نه؟ دلمان برای مردانی که بلد باشند روی این لبه های تیز راه بروند تنگ شده. آخرین باری که یکی از این ها را دیدیم، کی بود؟ کاش می آمد این دور و بر هم سری می زد.
روایت ها می گویند: وقتی از او کاری می خواستند اگر موافق بود می گفت آری و زود انجام می داد. اگر نمی خواست انجام بدهد، فقط سکوت می کرد. هیچ وقت نمی گفت: نه! هیچ وقت نمی گفت: نه!
*********************
روایت های به کار رفته در متن یادداشت، همه از کتاب سنن النبی نوشتة علامه طباطبایی برداشته شده اند. اگر گیرتان آمد، نگاهی به این کتاب بیندازید. روح عجیبی تویش هست.
نفیسه مرشدزاده

۱ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۳
سهیلا ملکی