قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۱۶ مطلب با موضوع «زندگی طلبگی» ثبت شده است

توی هال نشسته بودم و تکیه ام به پشتی بود. مهمان ها تازه رفته بودند. ظرفشویی پر از ظرف، کابینت ها نامرتب، کف خانه کثیف و کتاب های سه طبقه ی اول کتابخانه به لطف بچه ی مهمان که تازه راه افتاده، روزی زمین ولو بودند. فاطمه وسط اتاق داشت دست عروسکش را می جوید. از اول مهر کار و درس ارسلان بیشتر شده است. قبلا از ساعت 8 صبح تا 9 شب خانه نبود اما حالا اولین کلاسش ساعت 5 صبح شروع ی شود. من هم که بخاطر بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، همیشه کسری خواب دارم هرچه می کنم نهایتا 5:15 بیدار می شوم. یعنی وقتی که حداقل نیم ساعتی می شود ارسلان رفته است. رفته و به مسجد رسیده و نمازش را خوانده و مشغول درس و بحث است.

به خانه به هم ریخته نگاه می کنم و فکر می کنم با این شرایط جدید که بعضی شب ها تا 11 با فاطمه تنهایم و او 90 درصد از روز را به من چسبیده، می توانم درس بخوانم؟ خداروشکر کنکور کارشناسی ارشد به اردیبهشت موکول شده اما از طرفی فاطمه هرچقدر بزرگتر می شود شلوغ کاری هایش هم بیشتر می شود. رسیدگی به کارهای خانه و فاطمه تمام وقت و انرژی ام را می گیرد اما عشق درس خواندن را چه کنم؟

توی همین فکرها هستم که ارسلان می آید زانو به زانو رو به رویم می نشیند. لبخند می زند، زل می زند تو چشم هایم رو می گوید: خانومم خیلی ناراحتم. می گویم: اگه ناراحتی پس چرا می خندی؟ دست هایش رو می اندازد دور گردنم، سرش را به سرم می چسباند و با چشمان بسته می گوید: الان خوشحالم که پیش توام، ناراحتم که فردا از 4 صبح تا شب نمی بینمت. همه گرمای بدنم می رود سمت قلبم و تپشش را بیشتر می کند. جهت لیطمئن قلبی می پرسم: واقعا؟! می گوید: واقعا. فاطمه که افتان و خیزان و چهاردست و پا خودش را به ما رسانده با مشقت از پاهایمان می گذرد، خودش را بینمان می اندازد و بساط خنده مان به راه می شود.

همه خستگی ها و افکار منفی ام دور شده اند و با خودم فکر می کنم ارشد که چیزی نیست دکتری هم می توانم قبول شوم...

 

 

مترو شریعتی به سمت دروازه دولت

رژ کمرنگی به لبانش زده و موهای مشکی اش کمی از جلوی مقنعه بیرون زده است. به خانم بغل دستی اش می گوید: آره بابا جدیه، الکی نیست. یه بار تو دانشگاه راجع بهش حرف زدیم یه جلسه هم با خانواده ش اومدن خونه مون. ترم یک ارشده. فعلا کارای پاره وقت می کنه اما مدرکش رو که بگیره یه کار ثابت پیدا می کنه. اخلاقش هم خوبه. سر به راهه کلا. خانم بغل دستی که از چهره اش نمی توانم مجرد یا متاهل بودنش را تشخیص بدهم می گوید: ببین تو الان جوونی. زیبا هم هستی. یه کم به خودت برسی زیباتر هم می شی. چرا می خوای انقدر زود خودت رو اسیر کنی؟ شال روی سرش فقط کمی از موهای بلوندش را پوشانده و با این ارایش غلیظ نمی توانم حسن یا سوء نیتش را از چهره اش بفهمم. دستش را روی پای دختر می گذارد و می گوید: تو بیا شرکت ما من سفارشت رو می کنم. چندتا کیس خوب هم داریم. خوش تیپ، پولدار، باکلاس. تو بیا با اونا اشنا شو. یه چند سال کار کن درست رو هم بخون. الان من خودم هر 2 ماه یه سفر کاری می رم ترکیه. بیا ببین دنیا چه خبره. بعد چند سال هم دوست داشتی ازدواج کن. چرا بختت رو با همچین موردایی بسوزونی؟ 

مترو به ایستگاه دروازه دولت می رسد. چهره ی دختر پر از تردید شده و محو ادامه ی صحبت های کنارش اش است که پیاده می شوم

 

 

وقتی کلمات انقدر روی زندگی، تصمیم ها و سرنوشت مان تاثیر می گذارند کاش با کلمات فقط خوشبختی ببخشیم...

 

 

 

 

 

 

۵ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
سهیلا ملکی
 
ارسلان تا می بیند حالم خوب است می پرسد: می خوای به فلانی زنگ بزنی؟ اون دوستت هم از بس بهت زنگ زده جواب ندادی امروز به گوشی من پیام داده

 

می گویم: نه دوست ندارم با کسی حرف بزنم. مجبور میشم الکی خودمو شاد و رو به راه نشون بدم. بهتر شدم به همه شون زنگ میزنم. 

امروز 4 فروردین است و فاطمه 1 ماه است به دنیا امده است. در 4 اسفند

شب قبل از زایمان و 2 روز بعد زایمان که حالم خوب بود به کسانی که شماره شان را داشته م پیام دادم اما بعدش حالم طوری نبود که جواب پیام بدهم. تا امروز بیشتر پیام ها و تماس های دریافتی ام بی پاسخ بوده و درواقع هر 4یا 5 روز یه بار اتفاقی چشمم به گوشی ام افتاده. اگر روزی حس کرده ام بهترم مثلا اعلان های شبکه های اجنماعی را چک کردم یا نتی زدم اما باز بی حال شدم و جواب کامنت هایش را ندادم. شاید هنوز هم زود باشد که قضاوتی بکنم اما فکر می کنم سخت ترین روزهای عمرم را سپری کردم. روزهایی 20 ساعت خوابیدم. روزهای درد کشیدن و ناتوانی. روزهایی که مادری ام تنها در شیر دادن خلاصه شد اما باز فکر می کردم مادری کردن سخت است و من دیگر نمی توانم. شب هایی که افسردگی پس از زایمان دست از سرم بر نمی داشت و هرچند تمام تلاشم را کردم که اصلا به روی خودم نیاورم و روحیه ام خوب باشد باز هم ابجی یک بار گریه کردنم را دید. پرسید: اخه چرا گریه میکنی؟ و من در عین حال که هزار دلیل برای گریه ام داشتم می دیدم بی دلیل در حال اشک ریختن هستم. 

اما امروز دیدم بهترم. چند روزی است که میتوانم بشینم و ضعف و سرگیجه و دردهایم خیلی کم شده است. تصمیم گرفتم حالا که والدین گرامی رفته اند عید دیدنی، ارسلان مشغول درس است و فاطمه خوابیده بنشینم و تا جایی که وقت شود جواب انبوه پیام ها، کامنتها، اعلان ها رابدهم. 

بسم الله :)

پ ن: ای کسانی که ایمان اورده اید، بخورید و بیاشامید اما _اگر از نزدیکانش نیستید و اصلا بار اولی است که میبیندش :|_به عیادت کسی که 3 روز است زایمان کرده نروید، اگر می روید لااقل تا 2 نصفه شب نمانید، اگر تا 2نصفه شب می مانید لااقل تمام مدت به او انرژی منفی ندهید. باور کنید که همین 1 شب ان ادم سرحال را از پا انداخت. هرچند خودم هم باورم نمی شود اما شما باور کنید ; )

پ ن: چون با تب لت میام برای دوستان وبلاگی نمیتونم کامنت بذارم

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 
 از پله های مترو صادقیه در حال بالا امدن هستم که می شنوم:

خانم... اگر در ایستگاه حضور دارند به سکوی جنوبی مراجعه کنن

اسم گفته شده را متوجه نمی شوم. گوش تیز میکنم. برای بار دوم تکرار میکند. خانم...

بله. اسم من است. بدون هیچ مکث یا تعجبی می دانم که لابد چیزی در مترو جا گذاشته ام.

سریع در ذهنم مروز میکنم. کتاب؟ نه کتابم اسم نداشت. کیف مدارک؟ اره خودشه!

بدون حس خاصی از پله ها پایین می روم. دوست دارم نه ناراحت باشم نه هیجانی بهم دست دهد. این قصه تقریبا درحال تکراری شدن است و هرچقدر هم نخواهم به روی خودم بیاورم اما ناراحت می شوم. حساب می کنم برای رسیدن به سکوی جنوبی و برگشتن و سوار تاکسی شدن چقدر زمان نیاز است و با چقدر تاخیر به اولین جلسه کلاس فلسفه می رسم. از خودم لجم می گیرد.

یا خردادماه میافتم که در حرم امام با دوستم لبه جدول نشسته بودم و ارسلان بالای سر من ایستاده بود. گوشی اش را گرفت جلوی من و گفت: می ترسم حواسم نباشه گم کنم، نگه ش دار.

گوشی را گرفتم و موقع برگشت یادم افتاد گوشی نیست. برگشتیم و کمی گشتیم اما نبود که نبود.

ارسلان می گفت: ناراحت نباش. قسمتمون بوده تا این روز دستمون باشه. ان شالله یه نیازمند برداشته باشه.

دنیا و متعلقاتش همینه. نباید دل بست. این ها اعتقادش بود اما با توضیح و تفسیر می گفت تا بابتش ناراحت نباشم.

اما واقعیتش این است که من اصلا ناراحت نبودم. نه این که عارف و وارسته باشم، نه. از بچگی مدلم همین بوده است. معمولا نه داشتن این چیزها شادم می کند و نه نداشتنش یا از دست دادنش باعث غصه دار شدنم می شود. 

این گذشت تا چند ماه بعد ارسلان بعنوان هدیه یک گوشی لمسی از همان مدل برایم خرید و گوشی ساده من را برای خودش برداشت. بنده خدا ذره ذره از شهریه طلبگی جمع کرده بود تا با خریدن گوشی ناراحتی گم کردن گوشی قبلی را از بین ببرد.

من هم که بابت گوشی قبلی ناراحت نبودم طبق مدلی که عرض کردم از به دست اوردن این گوشی هم خوشحال نشدم. اما طبق قاعده ی روزگار همیشه همانطور که می خواهیم نیست، شبی که می خواستم در خانه مهمانی کوچک دونفره ای ترتیب بدهم و با غذای مخصوص ارسلان را سورپرایز کنم، در مسیر فروشگاه تا خانه انقدر هیجان زده بودم که متوجه نشدم گوشی را در تاکسی جا گذاشتم. این را فردایش فهمیدم.

این بار بابت گم کردن این گوشی ناراحت که کم است به شدت غصه دار شدم. اصلا راستش را بخواهید نسبت به خودم حالت تهوع پیدا کردم. فکر به اینکه ارسلان پول این گوشی را به سختی تهیه کرده بود و بابت گم کردن گوشی قبلی چیزی بهم نگفته بود بیشتر از پیش غمگین و عصبی ام می کردم. بماند که شماره های همه ی دوستان و اشنایان را هم ازدست داده بودم.

رویه ارسلان هم که مشخص است. باز همان حرف های قبلی و اینکه مسلما حکمتی دارد و این ها همه وسیله رشد و کمال است و امتحان یک بار نیست و چند بار است و ...

گوشی ساده قبلی ام بهم برگردانده شد و ارسلان برای خودش گوشی ساده تری خرید. زیر بار خرید گوشی جدیدی نرفتم تا بلکه خودم را تنبیه کرده باشم اما این صدای مامور اطلاعات مترو که مجددا دارد صدایم می کند می گوید که من تنبیه ناپذیرم.

معمولا در کوچه و خیابان اطراف سریع متوجه ریزترین چیزها میشوم. بیلبوردها، آگهی ها و ...

اما مثلا بعد از 6 ماه رفت و امد مدام از ایستگاه مترو نبرد تازه متوجه شدم دقیقا کنار ایستگاه مترو یک مجتمع تجاری خیلی بزرگ وجود دارد. 

ندیدن ایستگاه مترو، متوجه نشدن اینکه فلانی تمام فرش های منزلش را عوض کرده است یا اینکه فلانی 2 سانت از شوهرش بلند تر است برای من مشکلی بوحود نمی اورد اما گم کردن وسایل شخصی واقعا می تواند دردسرآفرین باشد.

من با این حواس پرت چه کنم؟

 

 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
همراه ارسلان جلوی بخش پرستاری ایستاده بودم. باید برگه ای را پر می کردیم که نشان می داد با میل خودمان و با وجود تذکر دکتر می خواهیم بیمار را مرخص کنیم. مسئول بخش اقای حدودا 30 ساله با قدی متوسط بود. لحن حرف زدنش باعث می شد احساس کنم غریبه نیست . 

 

گفت: خواهرم اگه برید خونه و شب حال همسرتون دوباره بد بشه می خواید چیکار کنید؟ تو این هفته بار چندمه که دارید میاید؟

تمام سعی ش را می کرد که راضی مان کند. دو پرستار دیگر داخل قسمت پرستاری ایستاده بودند. 

قسمت پرستاری دایره ای شکل بود و وسط بخش قرار داشت. شکلش باعث می شد کسالت بار بودن بیمارستان کمتر به چشمم بیاید. 

یکی از پرستارها خانم جوانی بود که حدس زدم از من 2 یا 3 سال بزرگتر است. دیگری مرد جوانی بود که با قدی بلند تر کنار همکارش ایستاده بود و به مکالمه مسئول بخش با ما گوش می داد. 

سرم را بالا آوردم و به صورت ارسلان نگاه کردم. چشم ها و صورتش سرخ بود و پیشانی اش عرق کرده بود. با دستم عرق پیشانی اش را پاک کردم.

مسئول بخش با خنده گفت: خانوم همین کار ها رو میکنید که تو بیمارستان بند نمیشه دیگه.

ارسلان با لبخندی سرش را پایین انداخت و صورتش سرخ تر شد. 

پرسیدم می توانم آزمایشی که خودمان اورده بودیم را از پرونده برداریم و مسئول با پایین آوردن سرش گفته بود بله.

به سمت پرونده ای رفتم که دست خانم پرستار بود. حین این که دنبال برگه ازمایش می گشت خیلی آرام و بدون هیچ لحن خاصی گفت: چطور روت شد جلوی اقایون اون کار رو بکنی؟ 

گفتم: کدوم کار؟

همان طور که سرش پایین بودگفت: همین که عرقش رو پاک کردی. من وقتی میریم خونه ی پدرم حتی کنار شوهرم هم نمی شینم.

سرش را بالا اورد. درست حدس زده بودم. سنش کمی از من بیشتر بود. موهایش رنگ و مش و کمی بیرون بود و رژ صورتی پررنگی زده بود. ناخودآگاه سرم به سمت ارسلان چرخید. به هرحال اگر جرمی واقع شده بود او یکی از متهمین بود.  در زاویه 90 درجه دایره نسبت به هم قرار داشتیم. 

داشت آرام آرام با آن دو مرد صحبت می کرد. حدس زدم دارد توضیح می دهد که طلبه ی قم هستم. بوشهری هستم. خانمم در دانشگاه علامه جامعه شناسی می خواند و احتمالا این قسمت را با تاکید بیشتری می گوید.

خانم پرستار متوجه نگاهم شد. گفت: شما چقدر در طول روز با هم حرف می زنید؟ 

آشکارا غم زیادی به صدایش اضافه شده بود و ادامه داد : من و همسرم فقط اگه کاری داشته باشیم با هم حرف می زنیم. مثلا بگم شام آماده س و از این حرفا.

بدون اینکه منتظر جواب باشد برگه را داد دستم و با صدای بلند رو به اقایان گفت: کار پرونده انجام شده. 

فکر کردم شاید این حرف ها بی اختیار از دهانش خارج شده است. فکر کردم شاید دوست ندارد حرفی بزنم. فکر کردم شاید دوست ندارد از یک همراه مریض نصیحت بشنود و یا شاید اصلا بد باشد که پرستار برای همراه مریض درد و دل کند . فکر کردم پاک کردن عرق پیشانی همسر بیشتر خجالت می طلبد با آرایش کردن و مو بیرون گذاشتن. فکر کردم زنی که نمی تواند با همسرش حرف بزند چقدر حرف تو دلش مانده و چقدر تنهاست. بغض کردم

تشکر کردم و راه افتادم و زاویه 90 درجه ام با ارسلان را کم کردم. به آقایان پرستار خدا خیرتون بده ای گفتم و با دست چپم دست ارسلان را گرفتم. هنور ضعف داشت و دستش می لرزید. با دست راستم یقه کاپشنش را درست کردم. دستش را محکم گرفتم و آرام راه افتادم. صدای غمگین پرستار رهایم نمی کرد...

.................................................................

پ ن1: دست مریض رو باید گرفت که مانع تلو تلو خوردنش بشیم. گفته باشم ما از اون خانواده ها نیستیم :))

پ ن2: نمیخواستم این بار رو پست شخصی بذارم اما نتونستم ننویسمش

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
۱ نظر ۱۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
شب قبل همسرم رو دعوت کردن جایی تا برای عروس و دامادی صیغه عقد بخونن
آقای ما قبل از عقد به داماد یه سفارشاتی راجع به حقوق همسر و تکریم زن و ... کرده بودن 
مادر عروس خیلی ذوق زده شده بود که جناب اسلام و این حاج آقا چقدر دارن برای زن حق و حقوق تعیین میکنن و ارزش قائل میشن
صحبت های آقای ما که میرسه به این قسمت: خانم میتونه برای کار تو خونه از همسرش طلب دستمزد کنه چون وظیفه ای برای این کار نداره...

مادر عروس عنان از کف میده و میاد با هیجان میگه: حاج آقا دستتون درد نکنه. خدا خیرتون بده. ممنون که اینا رو دارید به دامادم میگید فقط یه کم تند تر بگید چون می ترسم عروسم بیاد اینارو بشنوه و پررو بشه  

    

                                 

                   

                     

 

 

 از اونجایی که این خانم تو مدرسه کار میکنن جا داشت که بهشون بگن این ذکر رو در روز تکرار کنن:

 

دختر من یک عروس است. عروس من یک دختر است

#ایفای چند نقش توسط یک نفر در آن واحد

 

امیرالمومنین علی علیه السلام: هر چه برای خودت می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند 

 

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی