قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

 عاصمه ی عزیزم سلام

چند روزی است شب ها با غصه ی تو به خواب می روم و صبح ها اولین چیزی که به یادم می آید تویی. چند روزی است دست و دلم به کار نمی رود. بغض دارم.

وقتی خانواده ام می پرسند از دوست هندی ات چه خبر؟ می گویم سلامتی و نمی گویم چه شده است. می دانم اگر بخواهم چیزی بگویم اشک هایم زودتر از کلمات پایین می ریزند و آن ها نمی توانند بفهمند چطور برای فوت کسی گریه می کنم که نمی شناسمش. من پدرت را ندیده بودم، بقیه ی خانواده را هم همینطور و حتی نمی دانم اسم هایشان چیست اما بس که تو برایم عزیزی آن ها نیز برایک عزیز شده اند. گویی که از بستگانم هستند. خبر را که شنیدم پاهایم سست شد و ذهنم دوید سراغ این که آخرین دیدارت با پدر چه زمانی بوده است. یادم آمد امسال عید به کشمیر نرفتی و قلبم به هم فشرده شد. دلشوره داشتم چه کسی و چطور خبر را به تو می دهد و چه حالی خواهی شد. چه خواهی کرد...

عاصمه جان تو دوری از وطنت را به جان خریدی تا شریک زندگی مردی شوی که خود و خانواده اش وقف نشر آرمان های انقلاب اسلامی شده اند. و مگر ممکن بود خانواده ت جز بخاطر این هدف والا، به دوری جگرگوشه شان رضایت بدهند؟ دوری از خانواده را پذیرفتی که پشتیبان مردی شوی که دغدغه هایش فراتر از مرزهای جغرافیایی است اما اگر بقیه آقای رضوی را دیده اند که شبانه روز برای به ثمر نشستن آرمان های جهانی انقلاب تلاش می کند؛ من زنش را دیده ام که چطور در کشوری غریب دست تنها مادری می کند،  سختی های نبودن های مدام همسرش را تحمل می کند و چراغ خانه ی او را روشن نگه داشته است.

عزیزدلم. راست گفت سید شهیدان اهل قلم که آرمان خواهی انسان ها مستلزم صبر بر مصیبت هاست، پس بکوش در سیاره رنج ها صبورترین انسان ها باشی. من را در غم خود شریک بدان و به یاد بیاور سفر از این دنیای گذرا به دنیای ابدی و جاودان سرنوشت حتمی همه ی ماست. ان شاالله روزی که با پدرت دیدار می کنی دستت پر و سرت بلند باشد.

به امید به بار نشستن مجاهدت هایت و رهایی همه مستضعفین جهان

دوستدار تو. سهیلا

آبان 1395. قزوین

 

.......................................................................................................................................

برای کسانی که تمایل دارند بیشتر در مورد این خانواده  بدانند

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
سهیلا ملکی
 
دیروزسر سفره نهار داشتیم اخبار ساعت ۲رو نگاه میکریدم که مراسم اعتکاف رو نشون داد ومن تازه یادم افتاد که یادم رفته ثبت نام کنم

 

مامانم خواست دلداریم بده گفت:بهتر!چیه هنوز نیومده میخواستی بری

میدونستم که فقط واسه دلخوشی من این حرفو میزنه

غذا کوفتم شد.رفتم تو اتاقم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.تقصیر خودم بود.اعتکاف امسال پر

.

.

.

.

.

.امروز یکی از آشناهامون که طلبه ست زنگ زد و گفت:شما میای اعتکاف؟من ۱کارت سهمیه دارم.

اینجوری شد که الان من نشستم و تند تند دارم تایپ میکنم.عجله دارم.باید برم وسایلمو ببندم.

خدا جونم مرسی.سورپرایز خفنی بود.

۰ نظر ۰۳ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 
امشب دلم گرفته است. هوای چشمهایم ابری ست، غمگینم

 

امشب خودم را در آیینه چشمهایت دیدم. چشمهایت چه زلال بود و من نمی دانستم، نمیدیدم

صدایت را شنیدم. اشک هایم ریخت. این من بودم که در آغوشت می گریستم؟

در این حصار خاموشی 

«آن روز که ستاره صدایم کردی، من بر کجای تاریکی هایت تابیده بودم؟»

عذر تقصیر اگر تا امشب نگاهت را نفهمیدم. باور نکردم

بغض صدایت را نشنیدم

.

.

.

.

باید برگردم، اشک هایم کف راهرو جامانده اند. باید بردارمشان

اشک هایی که برای تو ریخته شوند، خیلی عزیزند

 

 

۰ نظر ۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 

 

امروز آخرین روز دانشکده بود.دانشکده ای که توش یکسال عمرمو گذاشتمو  هیچ چیز یاد نگرفتم.

تا ساعت ۶ کلاس داشتم. فکر کنم آخرین کلاسی بود که تو دانشکده تشکیل شد.

 بعد از کلاس با "م.ش" و "Z.hf " نشستیم تو حیاط . حیاط خلوت بود.

 

چند نفر از بچه های بسیج روی نیمکت نشسته بودند. گل میگفتند و گل میشنفتند. 

حالا ما چی ....

بق کرده بودیم.یه گوشه نشسته بودیمانگار کشتی هامون با بار ابریشم غرق شده بود.

قرار بود بشینیم ببینیم کی آخر از همه از دانشکده خارج میشه.. ! ولی سرویس اومد و نشد .

حدس زدیم "ع.م" آخرین کسی باشه که از دانشکده خارج میشه...

حالا کی واقعا آخرین نفر از دانشکده خارج شد الله اعلم...

خلاصه سوار سرویس شدیم..."م.ش" که انگار سه  شبه نخوابیده بود وسایلشو پرت کرد روی صندلی و رفت صندلی آخر لالا... " Z.hf "  هم با همون آرامش همیشگیش بیرون پنجره رو نگاه می کرد.

به این یکسالی که گذشت فکر می کردم ... تا همین امروز فکر می کردم فقط کسایی باید وبلاگ داشته باشن که حرف خاصی برای گفتن داشته باشن نه اینکه وبلاگ بشه دفترچه خاطرات! ولی اشتباه فکر می کردم...تو همین فکرا بودم که اتوبوس هن و هنی کرد و ایستاد ... کجا ... وسط اتوبان همت !

اتوبوس خراب شده بود . تو این گیر و دار گشت نامحسوس سر رسید. تو اتوبوس هم فقط ما سه نفر بودیم که مثل فشنگ پریدیم پایین .

خلاصه آقا پلیسا ما رو تا سر خیابون خوابگاه رسوندن .کلی هم ذوق کردیم که سوار ماشین پلیس شدیم

 

تو راه کلی دعوامون کردن که اتوبوساتون قدیمی اند و ترددشون غیر مجازه و چرا نمیرید پیش رییس دانشگاه  شکایت کنید. گفتم:نه! مثله اینکه خبر ندارید رییس دانشگامون کیه.البته تو دلم گفتم. ترسیدم اقا پلیسه مثل وزیر علوم رفیق رییس دانشگاهمون از آب در بیاد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

خلاصه با کلی بدبختی رسیدیم خوابگاه. تو نمازخونه جشن ولادت حضرت فاطمه (س) بود . "م.ش"  طبق معمول مستقیم رفت سایت .

   هم رفت جشن " Z.hf "

سه طبقه رو نفس زنان رفتم بالا . رسیدم به اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت. اولین سالیه که پیش مادرم نیستم . زنگ زدم به خالم . آخه امسال اولین سالیه که پسرخالم روز مادر رو بهش تبریک نمیگه

خالم هم دیگه هیچ سالی صدای مامان روزت مبارک رو نمیشنوه

بگذریم . اومدیم وبلاگ بسازیم و تابستون از بر و بچ غافل نشیم . تابستون کمتر دلمون برای بچه ها و دانشکده تنگ بشه.کلی منت مسئول سایت رو کشیدیم تا اجازه داد سایت تا صبح در اختیار ما باشه

...دوستان وبلاگ نویس عزیز٬ من رو تو جمع خودتون بپذیرید...

 

 

۰ نظر ۱۲ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی