برای آزمایش قند باید به آزمایشگاه میرفتم. قرار بود بعد از حدود یک ماه از خانه بیرون بروم. بابت سرماخوردگی چند روز قبلش هنوز بیرمق بودم. باید ناشتا هم میرفتم و این ناشتا بودن بیرمقترم میکرد. خواستم به ارسلان بگویم تو هم با من بیا. نمیشد. نه نمیشد فاطمه را تنها در خانه گذاشت و نه جراتش را داشتیم در این شرایط از خانه بیرون ببریمش.
ارسلان گیر داده بود که حتما دوتا ماسک بزن، دوتا دستکش دستت کن. تاکید زیادش خیالم را راحت نمیکرد. استرس میگرفتم. ته دلم کمی دلشوره بود اما وقتی راننده اسنپ را بدون دستکش و ماسک دیدم دلشورهام بیشتر شد. در کوچه و خیابان محل مردم ماسک و دستکش داشتند و هرچقدر به بازار نزدیکتر میشدیم تعداد مردم بیشتر و مراعات انگار کمتر میشد. کارگرهای شهرداری جدول رنگ میزدند و با دستمال پارچهای نردههای بین خبابان را دستمال میکشیدند. چیزی توی دلم فرو میریخت. صدای ذهنم داشت حدس میزد کدام یک از اینها قرار است کرونا بگیرد؟ اگر مریض شود و چند روز سرکار نرود پیمانکار اخراجش نمیکند؟ راننده مرد موسپیدکردهای بود. با خنده میگفت طاقت ندارد توی خانه بماند اما زن و بچهاش بیست روز است از خانه بیرون نیامدهاند. چیزی نگفتم. دوست نداشتم به کرونا گرفتنش فکر کنم. وارد آزمایشگاه که شدم و نگهبان را دیدم انگار تازه باورم شد قضیه جدی است. لباس سرهمی شبیه لباس فضانوردها پوشیده بود. ماسک و دستکش داشت و فقط کمی از چشمهایش معلوم بود. راستش ترسیدم. دکمهی آسانسور را که زدم پدر و پسری که لباسهای رنگورو رفته و ارزان تنشان بود آمدند بیرون. پسر نهایتا 4 سالش بود و دور گردنش آتل گذاشته بودند. روی پیشانیاش خون خشک شده بود. احتمالا از طبقهی بالاتر که سیتیاسکن و رادیولوژی دارد میآمدند. از خودم لجم گرفت که دستکش و ماسک اضافه نیاوردم که بتوانم به کسی بدهم. وارد آزمایشگاه که شدم یک لحظه فکر کردم طبقه اشتباهی پیاده شدم. جلوی پیشخانِ شش هفت متری را تا سقف نایلون ضخیم زده بودند. هر یک متر اندازه یک مثلت کوچک بریده شده بود تا بشود نسخه را رد و بدل کرد. کارمندها تا توانسته بودند لباس و ماسک و دستکش و کلاه پوشیده بودند. میشد شرایطشان خیالم را راحت کند که احتمال مبتلا شدنشان کمتر میشود اما زن و مرد پنجاه شصت سالهای توی صف انتظار با پوشش روزهای عادی نشسته بودند. نمیشد نگران نشد. یادم افتاد نکند پول توی حسابم کم باشد. خواستم گوشی را دربیارم و به ارسلان زنگ بزنم. دیدم اگر گوشی را لمس کنم و دستکشم توی این مدت، توی ماشین اسنپ یا توی آسانسور آلوده شده باشد و بزنم روی صفحهی گوشی چه؟ قاب گوشی را میشود شست اما خودگوشی را چه کنم؟ توی اطلاعیهها که نوشته بود پد الکلی ویروس را از بین نمیبرد. راه دیگری جز شستن نمیماند. نمیشد گوشی را شست. آزمایش خیلی گران نشد. موقع خون دادن حواسم بود ساق دستم خیلی به دسته صندلی نخورد. تا میتوانستن رعایت کردم. کسی که خون را گرفت علاوه بر لباسهای مخصوص عینک محافظت هم زده بود. میخواستم بگویم خیر ببینی، بیشتر هم مواظب خودت باش. خیلی جوانی، نکند خانوادهات عزادار بشوند. توی این فکرها بودم که گفت باید آزمایش ادرار هم بدهی. قبلتر، وقتی مجرد بودم واکنشم نسبت به اتفاقات ناخوشایند داد زدن بود. خشم و ناراحتی و استصالم را اینطور بیرون میریختم. بعد از متاهلی دیدم این داد زدن نامناسب است. بعد از داد زدن خجالت میکشیدم. واکنشم تبدیل به گریه شد تا وقتی فاطمه را از شیر بگیرم. بعد از دوسالگی فاطمه وقتی حالم خوب نبود میخوابیدم تا خودم را حفظ کنم. حالا چند وقتی است بدون اینکه اراده کنم دست و پاهایم سست میشود و فشارم میافتد. فکر اینکه باید بروم توی سرویس بهداشتی عمومی دست و پایم را شل کرد. پیشفرضم این بود که چادر و روسری و مانتو و شلوار را الوده بدانم و بعد از برگشت با انها وارد هال خانه نشوم. اما دراوردن دستکش بیرون از خانه، آن هم در دستشویی عمومی و لمس در و شلنگ و شیر روشویی پیشبینی نشده بود. استیصال را در موقعیتی تجربه میکردم که تصور و احتمالی براش قایل نشده بودم. زنی که خون گرفته بود گفت بروم صبحانه بخورم، دوساعت بعد برگردم و دوباره خون بدهم. برای کنترل خودم فقط نفس عمیق کشیدم. برای برگشت نمیخواستم اسنپ بگیرم. برای اینکه گوشیام را لمس نکنم. رفتم سر خیابان و ماشین گرفتم. به ارسلان سپرده بودم توی راهرو، پشت در ورودی لگن بگذارد که تا رسیدم لباسهای بیرونی را بیاندازم داخلش. میخواستم کفشهایم را هم بندازم که ارسلان رسید و نگذاشت. گفتم به من نزدیک نشو که اگر مُردم فاطمه لااقل بابا داشته باشد. خندید اما من جدی گفته بودم. به جورابهایم خیلی اطمینان نداشتم اما با همانها تا حمام رفتم. مطمئن نبودم که شامپو و صابون کارساز باشد. دوست داشتم پوست صورت و دستهایم را بِکَنَم. حوله و لباسهای توی لگن را انداختم توی ماشین لباسشویی و گذاشتم با آب 80 درجه شسته شوند. ارسلان صبحانه و آبقند آماده کرده بود. لابد به خاطر دیدن قیافهام. چند روز قبلش وقتی رفته بود خرید، بعد از چند روز اینترنتم را روشن کردم. تا وارد تلگرام شدم چشمم افتاد به خبر فوت همسر یک طلبه. زن بارداری که توی مراقبتهای ویژه بستری بود و همسرش توی همان بیمارستان در کارهای خدماتی و امدارسانی کمک میکرده. عکسش غریبانه بود. بعد شنیدن خبر فوت همسرش رفته بود گوشهای و سر و صورتش را بین دستهایش پنهان کرده بود. گریه نکردم. اشک نریختم. پاشدم بروم سینی و لگن بیاروم و بگذارم پشت در که وقتی ارسلان رسید خریدها را داخلش بگذارد. از دری که به سمت راهرو باز میشد رفتم. چند قدم نرفته بودم که پایم سست شد و نشستم روی زمین. بعد دیدم نای نشستن هم ندارم. کف راهرو دراز کشیدم. انگار خونِ توی دست و پایم داغتر از همیشه بود و خنکای کف راهرو را دلچسب میکرد. ارسلان که رسید نمیدانم چه گفت فقط گفتم که فکر کنم فشارم افتاده و کمی آبقند بیاورد.
روز اولی که خبر وجود کرونا در قم تایید شد قرار بود با مریم و زینب بچههایمان را ببریم تئاتر. مریم و دخترش ماسکزده آمدند و نگران بودند. دلداریاش دادم که نگران نباشد. روزهای بعد نگرانیاش بیشتر شد، دلداری دادن من هم. چند روز بعد از استرس زیر سرم بود و من شماتتش کردم که این لوسبازیها چیست که درمیآورد. بابت یک نوع از سرماخوردگی که از آنفولانزا هم خطرش کمتر است اینقدر ترسیده؟ داعش که حمله نکرده! با بچههایمان از ترس تجاوز و جنگ آوارهی کوه و بیابان که نشدیم. با یک مدت خانهنشینی و رعایت بیشتر بهداشت همه چیز حل میشود. اینها را من گفتم. لطیفتر و امیدبخشتر این حرفها را به دوست و فامیلی گفتم که از شهرهای دیگر تماس میگرفتند و نگران ما که در قم بودیم و نگران خودشان که بالاخره در شهرشان مبتلا میشدند بودند. حین مکالمات و چتهای زیاد و طولانی باید بدون اینکه وارد فضای جدل شوم توضیح میدادم که قضیهی مقصر بودن طلبههای چینی، فایل صوتی منتسب به حریرچی، گورهای دستهجمعی قم، رها شدن اجساد کرونایی و هزار خبر دیگر چیست و دروغ است یا نه. اولش مشکلی نبود. همین که ارسلان پس از سالها در خانه میماند همهی سختیها را آسان میکرد. بعد تعداد فوتیها بیشتر شد. رعایت بهداشت فردی و ضدعفونی کردن خریدها سختتر شد. هرروز گوشیام که به خودم قول داده بودم باید همیشه روشن و روی صدا باشد بیشتر زنگ خورد. بیشتر اعلان پیام آمد. خواستم هنوز مقاوم، خواستم شادتر باشیم. به دوستهایم گفتم بیایید عکس روزهای خوبمان را در اینستاگرام بگذاریم. میخواستم بگویم بیایید اوازهایی که زمان قدیم توی عروسیها میخواندیم را به اشتراک بگذاریم. میخواستم این را بگویم که خبر آمد شیخ احمد خسروی فوت کرده. واکنش اولم سکوت بود. بعد کمی گریه کردم. بعد خواستم به زن جوانش و بچههای قد و نیمقدش فکر نکنم تا قوی بمانم. به خاطر فاطمه که مادر قوی لازم داشت. اما دیدم دلم سرجایش نیست. انگار بند دلم پاره شده بود. نمیشد فکر نکرد. با ایمان ضعیف نمیشد راحت راضی به رضای خدا شد. شیخ احمد کرونا نداشت اما شرایط بحرانی قم و بیمارستانها را علت فوتش میدانستند. دیگر روزها و شرایط عادی نبود. خودم دلداری نیاز داشتم. رمقی برای کمک و آرامش دادن به بقیه نبود. خبر خوبی نمیرسید. اپ پیامرسانها و شبکههای اجتماعی را پاک کردم. اینطوری اوضاع بهتر بود. بعد از چند روز دستهایم اینترنت را روشن کردند و خبر فوت همسر طلبهجهادی را خواندم. همان روز ارسلان برای اولین بار آبقند اورد. روز آزمایش هم بعد اینکه آبقند و صبحانه را خوردم، بعد اینکه کمی آرام شدم دوباره اسنپ گرفتم. آزمایشگاه کنار بیمارستان کامکار یعنی مرکز اصلی پذیرش بیماران کرونایی بود. دونفر سفر را قبول کردند و بعد لغو کردند. نفر سوم آمد. پسر جوانی با با لباس آستین کوتاه و مثل راننده قبلی بدون ماسک و دستکش. کمی لجم گرفت. نسبت به چندساعت قبل، شهر شلوغتر، بازار شلوغتر شده بود. مردم آجیل و شیرینی و شکلات میخریدند. از پانصد ششصد نفری که دیدم کمتر از ده نفر دستکش یا ماسک داشتند. دلهرهام کمتر شده بود. نگهبان آزمایشگاه را دوباره با همان همان دیدم. دوباره جا خوردم. کارمندهای آزمایشگاه بیشتر شده بودند. یکی از مراجعین علاوه بر داشتن ماسک و دستکش توی گوشهایش هم پنبه گذاشته بود و با چسب شیشهای فیکسش کرده بود. دلهره و استرسی که صبح داشتم انگار نبود. داشتم کمکم عادت میکردم. خون دادم و برگشتم. به رانندهی جوان گفته بودم منتظرم بماند. وقتی برگشتم دوباره لباسهای بیرون را ریختم توی لگن اما اینبار دیدم همینکه از آرنج به پایین دستها و صورتم را بشویم کافی است. البته چندباری انگار که ملاک تشخیص ارسلان باشد از او پرسیدم که ایا مطمین است من کرونا ندارم و هربار گفت خیالم راحت باشد و کمی بعد رفت خرید کند. قرار بود دو کیلو گوشت، کمی لبنیات و نان، کمی میوه، یکی دو بسته حبوبات و چندتا مایع شوینده بخرد. وقتی برگشت با خنده گفت قیمتها کمرش را شکستهاند و میخواهد برود توی اتاق و چند ساعت در را ببندد. از ارسلانی که هرچقدر پاپیچش میشوم قیمت چیزی را نمیگوید، گفتن چنین حرفی حتی به شوخی هم بعید بود. برای اینکه امید داشته باشم خواستم قیمت بالایی بگویم
و بگوید نه بابا در این حد هم نشد. گفتم:« چقدر شد؟ پونصد؟»
.گفت نهصد. چند دقیقه بدون اراده زل زدم به خریدها. بعد که توانستم حرف بزنم
گفتم حتما اشتباه شده و فاکتور گرفته یا نه. دو کیلو گوشت شده بود دویست و پنجاه. زیاد بود اما قیمتش همین بود. بعدیها را چک کردم. اشتباه نشده بود. ده پانزده تومانی هم تخفیف داده بودند. نشستم روی مبل و سرم را گرفتن توی دستهایم. ارسلان دلداری داد که فدای سرت این چیزها که غصه خوردن ندارد. گفتم برای خودم غصه نمیخورم. نگران آنهایی هستم که درآمدی ندارند. گفت خدای آنها بزرگ است تو نگران روزی آنها نباش. گفتم کسانی که از بیپولی میمیرند خدایشان بزرگ نیست؟ دوست داشتم آیه و حدیثی بخواند و امیدوارم کند. عوضش آرام گفت: « چی بگم والا! خدا به همهمون رحم کنه.»
آن کارگر شهرداری که با دستمال نردههای خیابان را تمیز میکرد انقدری داشت که در این شرایط خانوادهاش را سیر کند؟
آن پدری که با پسرش توی آسانسور بود چه؟
ما انقدری داشتیم که ولو شده با قناعت کردن بتوانیم به بقیه کمک کنیم؟ آن زنهایی که توی روستایمان نان نسیه میخریدند چه؟ گفتم شاید وقتی وضعیت بحرانی شود دوباره دولت اجناس کوپنی بدهد. نه! حتما مردم را به حال خودشان رها نمیکنند. یادم نیامد برای گرفتن کوپن هم باید پولی پرداخت میکردیم یا نه. خودم را لعنت کردم که تا یادم میآید همیشه مریضم و انقدری پول درنمیاورم که پسانداز داشته باشم. برای اولین بار کاغذ و خودکار برداشتم و خریدها را نوشتم و تاریخ زدم. میخواستم ببینم چند وعده از هر خوراکی و تا چه روزی مصرف میکنیم. به ارسلان و فاطمه گفتم از این به بعد هروقت خوراکی یا غذا خواستند به من بگویند و به غیر از من کسی حق ندارد توی آشپرخانه و سر یخچال برود. توی انباری گشتم و هر چه قابل خوردن بود را گذاشتم دم دست که کمتر خرید برویم. چرا تا حالا برای خورد و خوراکمان نگران نبودم؟ چرا نگران نشده بودم آن خانمی که همسن مامان بود، سرطان داشت و برای تمیز کردن خانه آمده بود، ممکن است از گرسنگی بمیرد؟
فهرست را نوشتم و هربار که از شیر، نان یا میوه خوردیم جلوی اسمشان یک تیک زدم. هنوز هم این کار را انجام میدهم اما بدون هول و ولا. خبری از وحشت آن روز نیست و احتمالا بعد چند روز این فهرست هم فراموش میشود. دارم به شرایط عادت میکنم اما بد قضیه اینجاست که نمیدانم آن آدمی که آن روز از ترس فشارش افتاده بود و داشت تخمین میزد چند نفر قرار است با کرونا و گرسنگی بمیرند کارش درست بود یا این آدمی که علیالظاهر با شرایط کنار آمده، بیشتر از قبل قناعت دارد اما سعی میکند به جز کارهای روزمره به چیزی فکر نکند و مدام تکرار میکند کرونا هم یک روز خواهد رفت.