سحر 8 دی 1399
میدانم که چند سال بعد حسرت دو چیز را خواهم خورد. میدانم چون که الان هم دارم حسرتش را میخورم. این احساس قبلتر هم با من بوده. اولی احساس خسران از نخواندن نماز اول وقت و دومی ننوشتن.
در عالم رفتاردرمانی و رواندرمانی ریشهی هردو به اختلال وسواس برمیگردد. وقتی میخواهم نماز را همزمان با اذان بخوانم باید خانه مرتب باشد یا لااقل جایی که در آن نماز میخوانم به هم ریخته نباشد. غذا آماده باشد یا مشخض شده باشد که قرار است برای این وعده چه کنیم. خالی بودن سینک ظرفشویی، بازی با بچهها و جواب دادن به پیام و تماسها و این دست کارها میروند در اولویتهای بعدی تا انجام شوند و خیالم راحت باشد که کاری نیست و با خیال راحت نمازم را بخوانم. دوست دارم بنویسم کاش میشد مثل ارسلان باشم و در این مورد رودرواسی نداشته باشم که موقع حرف زدن با تلفن، وقتی میخواهم با من به خرید بیاید و هرموقع دیگر راحت و بدون در نظر گرفتن ملاحظهای اولویت اول را به نمازش میدهد اما خب واقعیتش اینها بهانه است و اواویتهای قبل از نماز من در بیشتر مواقع قابل به تاخیر انداختن هستند. گردن خانهداری و بچهداری و حتی همین وسواس و کمالگرایی هم نمیتوانم بیاندازم. اینها نهایتا زمینهاند و در نهایت خودم هستم که تصمیم میگیرم و انتخاب میکنم. این اواخر توانستهام کمی اوضاع را بهتر کنم اما گاهی میگویم نکند این حساسیت من هم نوعی وسواس باشد که شرایطم را، وضعیتی که در آن قرار میگیرم را نادیده میگیرد.
گفتم دومی هم نوشتن است. خواستم با خودم روراست باشم. ببینم چه چیزی باعث میشود ننویسم. اول اینکه دوست دارم ننویسم و یا اگر مینویسم یک یادداشت خوب بنویسم. تا حالا نتوانستهام به جز مقداری اندک به این میل و برآورده شدنش نزدیک شوم. به همین خاطر است که بعد از انتشار مطلب دیگر آن را نمیخوانم. نمیخواهم با متن پر از ایراد و اشکالی که به من برمیگردد مواجه شوم. تا اینجا فهمیدم ترس از قضاوت دارم. میترسم چیزی بنویسم که خواننده بعد از خواندش ایرادهای فنی را ببیند. جدیدا متوجه شدهام که این احساس فقط به قضاوت منفی برنمیگردد. با قضاوت مثبت هم معذب میشوم. مثل وقتی دوستهایم برای تولدم هدیهی خیلی خوب میخرند یا کار ویژهای میکنند که میزان توجه و لطفی که در آن کارها و هدیهها صرف شده بیشتر از اندازه قد و قوارهی من است. وقتی قضاوت مثبت میشوم هم ذهنم برمیگردد نکات منفی متن یا نکات منفی من را پیدا کند و بگوید که چقدر بقیه تصور اشتباهی دارند. اینکه میگویم ذهنم برمیگردد منظورم این نیست که بدون ارادهی من این کار را میکند. در واقع من میگردم و هرچیزی که ترجیح میدهم را انتخاب میکنم.
برای اینکه از قضاوت بقیه یا از تصور قضاوت بقیه رها باشم به خودم گفتم بنویس اما منتشر نکن. چه شد؟ دیدم که من نگران هستم در آینده نوشتههای امروزم را بخوانم و برای خودم متاسف شوم که چه چرت و پرتهایی را نوشتهام و چرا بهتر و با زبانی محکمتر ننوشتم.
چند روز است دارم تلاش میکنم این نوشته را تمام کنم. در واقع جور معقولی تمام کنم. نمیشد و تصمیم نهاییام این شده که علیالحساب بدون تصور قضاوت خودم و دیگران بنویسم. اگر بعدها چیزی شد که بابت نوشتنش پشیمان شدم همان موقع کاری میکنم. یک ضربالمثلی هست که الان یعنی دم سحر دقیقش یادم نمیآید انگاری میگوید وقتی مصیبت رخ نداده فعلا برایش عزاداری نکنیم. همان ضربالمثل را استفاده میکنم. همان.
چه کار خوبی کردین که این نوشته رو منتشر کردید
همین خودش باعث میشه کمکم راحتتر بنویسی. هرچی حساستر باشیم روی نوشتن، بدتر میشه و نتیجهای نداره