معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
از اوایل بهار ارسلان افتاد به تب و تاب اینکه برای سال تحصیلی بعدی استاد خوبی پیدا کند. ده سال در حوزه درس خوانده و باید وارد درس خارج فقه میشد. من دو پیشنهاد داشتم. اولی اینکه برود پای درس پسر یکی از مراجع که علم و فقاهتش معروف شده. دومی هم پیشنهادی بود که غالب زنها میدهند: جایی که نزدیک خانه باشد. مثلا یکی از مساجد نزدیک خانه، در همین پردیسان خودمان. اینطوری لازم نبود ساعت شش صبح راه بیافتد سمت شهر که اگر هفت راه میافتاد به ترافیک خروجی پردیسان و ورودی شهر قم میخورد. بعد از درسش هم میتوانست یک سری به ما بزند.
هیچ کدام از پیشنهادهایم قبول نشد. مسالهی درس خیلی برایش مهم است، تقریبا برایش رتبهی بعد از اصول دین را دارد. نظر کسی را نمیپذیرد. باید خودش به یقین برسد.
هر روز رفت و آمد تا این که یک شب وقتی به خانه برگشت بعد از سلامی کوتاه و آرام رفت توی اتاقش. چند دقیقه بعد صدایم کرد. رفتم توی اتاق و دیدم عمامهاش را مرتب گذاشته روی قفسه ای که برای سجاده و چادر و عبای نماز کنار کتابخانه گذاشتهام و تاکید کردهام :« عمامه رو اینجا بذار نه هرجایی که دستت رسید.» عمامه را گذاشتهبود سر جایش، عبا و قبا را آویزان کردهبود، کیفش کنار میز مطالعه بود و جورابهایش را گذاشتهبود توی جعبه ی زرد رنگ مخصوص جوراب که گوشه دیوار است. این یعنی وضعیت عادی نیست وگرنه باید از در که وارد شد کیفش را بگذارد همان جا، بلند بگوید:« سلام بر رئیس بزرگ»، برای فاطمه ادا و شکلکی دربیاورد، بعد فاطمه را با دست راست بگیرد بغلش و همزمان با دست چپ عمامهاش را بگذارد روی کانتر اوپن. چندتا چرخ زورخانهای بزند و بنشیند جلوی آشپزخانه جورابهایش را دربیاورد. فاطمه هم عبایش را بکشد دربیاورد و در نهایت بنشیند پیامهایش را چک کند و بعد از اینکه نفسش تازه شد، برود دشداشهاش را توی اتاقش عوض کند و بلوز بپوشد. دیدم وضعیت عادی نیست. تکیه دادهبود به پشتی و آرنجهایش روی زانوها بود. پرسیدم:« چی شده ارسلان؟» داشت گوشهی لبش را میجوید، با کف دست راستش زد روی دست چپش که مشت بود و گفت: «یه استاد خوب پیدا کردم، دعا کن قبول کنه کلاس بذاره.» موضوع در این حد برایش استراتژیک است.
استاد مورد نظر در مدرسهای که ارسلان سالهای اول طلبگی اش را گذرانده، درس فقه میداده. مجتهد است. از این استادها که درس میدهند اما تو زندگی یاد میگیری. حس میکنی حالت خوب شده. ادب و بندگی یاد میگیری. آقای استاد، تربیت شدهی حضرت بهجت است و او سنگ را نرم میکرده چه برسد به این آدم که خودش اهل تهجد و عبادت است. نمی دانم نذر و نیاز کردند یا زیاد رفتند و اصرار کردند تا ایشان پذیرفت کلاس را برگزار کند. ارسلان قبل از نماز صبح میرفت مسجد نزدیک خانه به کسی زبان درس بدهد. بعد میرفت سمت حرم تا ظهر مشغول درس و مباحثه بود و بعد از آن تا شب سرکار بود. وقتی برمیگشت همین که جواب سلامش را میدادم میپرسیدم:« استادت رو دیدی؟» جواب میداد:« آره آره صبر کن الان میام بهت میگم.» لباسهایش را میگذاشت سر جایش و همانجا توی اتاق روی زمین دراز میکشید و ده دقیقهای زل می زد به سقف. بعد میگفت:«خانم بدو بیا برات تعریف کنم.» طول و عرض خانه جوری نبود که نیاز به دویدن داشته باشد اما برای این که توی ذوقش نخورد با شتاب می آمدم و مینشستم که تعریف کند. می گفت که امروز قبل از درس یک حدیث اخلاقی شرح داده، یا نکتهای درمورد تغذیه گفته یا وسط درس سرش را بالا آورده و به یکی از طلاب گفته: «عزیزجان، آدم که با زنش مهربان باشد خیلی گرههایش باز میشود.»
چند وقت بعد، شب جمعه از قضا استادش را در حرم دید و کار هر هفته ما این شد که شبهای جمعه بین ساعت هفت تا نه برویم حرم. من بروم صحن زیرزمین و ارسلان فاطمه را بگیرد بغلش برود سمت قبور علما، پیدایش کند و به بهانه سلام دادن برود جلو و نکتهای بپرسد، التماس دعایی بگوید. یکی از پنجشنبهها توی قسمت خانوادگی زیر زمین نشسته بودم که ارسلان تر و فرز آمد کنارم نشست و باخنده گفت:«از حاج آقا و یکی عکس گرفتم، بیا ببینشون…» مرد متوسط القامت گندمگونی بود با بینی کشیده، شبیه بینی آیت الله بهجت؛ ارثیهی شمالی بودنشان. عمامهی کوچکی داشت و قبای سفید و عبای قهوهای تنش بود. خیلی ساده. خیلی معمولی. نشسته بود کنار پسر هفده هجده سالهای و پسر انگار داشت سوالی میپرسید. ارسلان گفت:« لامصب یعنی داره چی میپرسه؟» و من برای اولین بار دیدم ارسلان به کسی حسودی میکند.
حالا ارسلان هرروز می رود سر کلاس استادش. شبها با غرور و تعجب تعریف می کند که فلان همکلاسیهایش دانشجوی دکترای روانشناسی هستند اما کارشان که گیر میکند میآیند از حاج اقا سوال میپرسند و او هم مسلط جواب میدهد. یک روز با خوشحالی میگوید که استادش رمانهای روز را میخواند. شبی دیگر یادداشتهایی را نشان میدهد که از صحبتهای استادشان برداشته، برای داشتن خانواده با نشاط. بعضی روزها طاقت نمیآورد که شب شود و همان جا همین که کلاس تمام میشود زنگ میزند و از اتفاقها و حرفهای جدید کلاسشان میگوید. کتمان نمیکنم که خودم هم همیشه آرزو داشتم معلمی داشتهباشم که اینطور شیفتهام کند. شوهری که قبلترها به خاطر من بعد از نماز صبح نمیخوابید تا نان تازه بگیرد، الان هم نان تازه میگیرد اما میدانم علت اصلی بیدار ماندنش این است که مستحباتی را که از استادش توصیه گرفته انجام دهد و یا بنشید درس بخواند برای کلاس آماده شود.
قبلا دستم را میگرفت و مدت زیادی زل میزد به من و میگفت: «برام حرف بزن.» یک روز آمد و گفت:« امروز حاج آقا بهم دست داد و چند دقیقه دستم رو نگه داشت.» بعد دراز کشید و زل زد به سقف. با بیتفاوتی و خنده گفتم: «خدا شفات بده» اما توی دلم خیلی برایش خوشحال شدم. معمولا اهل مراعات است و در موقع سلام علیک با بزرگترها، هیچ وقت جسارت به خرج نمیدهد که ابتدا کند و دستش را جلو ببرد. از اینکه بینشان صمیمتی ایجاد شده و میتواند زمینهی رشدش را فراهمتر کند خدا را شکر کردم. حالا صبحها کنار در، جلوی آینه خودش را آماده میکند برود سر کلاسش، شانه را می دهم موهایش را مرتب کند و روی قبایش اسپری می زنم. وقتی که رفت در را پشت سرش میبندم و توی آینه میگویم: «کاش من هم یک روز همچین معلمی داشتهباشم.»
:)
+البته اولش فکرکردم چرا کلاس های رهبری شرکت نمیکنن؟ البته من کلا بی خبرم از این جریانها همینقدر میدونم که از اقواممون دو نفرشاگرد رهبری بودن در درس خارج :)