قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مجتمع_طلاب» ثبت شده است

 عاصمه ی عزیزم سلام

چند روزی است شب ها با غصه ی تو به خواب می روم و صبح ها اولین چیزی که به یادم می آید تویی. چند روزی است دست و دلم به کار نمی رود. بغض دارم.

وقتی خانواده ام می پرسند از دوست هندی ات چه خبر؟ می گویم سلامتی و نمی گویم چه شده است. می دانم اگر بخواهم چیزی بگویم اشک هایم زودتر از کلمات پایین می ریزند و آن ها نمی توانند بفهمند چطور برای فوت کسی گریه می کنم که نمی شناسمش. من پدرت را ندیده بودم، بقیه ی خانواده را هم همینطور و حتی نمی دانم اسم هایشان چیست اما بس که تو برایم عزیزی آن ها نیز برایک عزیز شده اند. گویی که از بستگانم هستند. خبر را که شنیدم پاهایم سست شد و ذهنم دوید سراغ این که آخرین دیدارت با پدر چه زمانی بوده است. یادم آمد امسال عید به کشمیر نرفتی و قلبم به هم فشرده شد. دلشوره داشتم چه کسی و چطور خبر را به تو می دهد و چه حالی خواهی شد. چه خواهی کرد...

عاصمه جان تو دوری از وطنت را به جان خریدی تا شریک زندگی مردی شوی که خود و خانواده اش وقف نشر آرمان های انقلاب اسلامی شده اند. و مگر ممکن بود خانواده ت جز بخاطر این هدف والا، به دوری جگرگوشه شان رضایت بدهند؟ دوری از خانواده را پذیرفتی که پشتیبان مردی شوی که دغدغه هایش فراتر از مرزهای جغرافیایی است اما اگر بقیه آقای رضوی را دیده اند که شبانه روز برای به ثمر نشستن آرمان های جهانی انقلاب تلاش می کند؛ من زنش را دیده ام که چطور در کشوری غریب دست تنها مادری می کند،  سختی های نبودن های مدام همسرش را تحمل می کند و چراغ خانه ی او را روشن نگه داشته است.

عزیزدلم. راست گفت سید شهیدان اهل قلم که آرمان خواهی انسان ها مستلزم صبر بر مصیبت هاست، پس بکوش در سیاره رنج ها صبورترین انسان ها باشی. من را در غم خود شریک بدان و به یاد بیاور سفر از این دنیای گذرا به دنیای ابدی و جاودان سرنوشت حتمی همه ی ماست. ان شاالله روزی که با پدرت دیدار می کنی دستت پر و سرت بلند باشد.

به امید به بار نشستن مجاهدت هایت و رهایی همه مستضعفین جهان

دوستدار تو. سهیلا

آبان 1395. قزوین

 

.......................................................................................................................................

برای کسانی که تمایل دارند بیشتر در مورد این خانواده  بدانند

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
سهیلا ملکی

بچه ی همسایه آمده خانه مان تا شبکه پویا تماشا کند. می گویم: فاطمه خوابیده به خاطر همین صداش رو نمی تونم زیاد کنم. بشین اینجا من می رم تو اتاق فاطمه کار دارم. کاری داشتی آروم بیا صدام کن، از این جا داد نزن. با رضایت بله ای می گوید و ادامه می دهد: خاله یه چیزی هم می دی بخورم؟
طبق تجربه می دانم سیب دوست ندارد. تند تند پرتقالی را پوست می کنم که برگردم سراغ کتاب هایم. فقط وقتی فاطمه خوابیده است می توانم درس بخوانم. یعنی روزی نیم ساعت. باید تلاش کنم نیم ساعت از دست نرود. سکوت مطلق هم باشد که فاطمه با این خواب سبکش بیدار نشود. پرتقال ها را میذارم جلویش و تا می آیم بلند شوم نی گوید: خاله لطفا ریزشون کن اینطوری نمی تونم بخورم. نگاهی به ساعت و اتاق خواب می اندازم و تند تند خورد می کنم. می گوید: خاله من عاااااااشق کارتون هایدی ام، شما هم دوستش داری؟ انگشت اشاره ام را به حالت هیس جلوی بینی ام می گیرم و می گویم: آروم... اره منم دوست داشتم. می پرسد: خب پس چرا نمیای با هم ببینیم؟ با بی حوصلگی می گویم: چون درس دارم، درس. پرتقال را از لای یکی از دندان هایش بیرون می کشد و می گوید: ای بابا شما همیشه درس داری، کی تموم میشه؟! می گویم: هیچ وقت، چون چندماهه باید می خوندم و نخوندم. حالا می خوام بخونم اگه شما و فاطمه بذارید. ظرف را می گذارم جلویش و می روم سمت ظرفشویی تا دستانم را بشورم.
سریع برمی گردم داخل اتاق. اول تلگرام را چک می کنم که ارسلان پیامی نداده باشد. ارسلان معمولا به تلفن خانه زنگ نمی زند مبادا معجزه ای شده باشد و فاطمه خوابیده باشد و با صدای تلفن بیدار شود. کتاب را بر می دارم. به خط دوم که می رسم بچه ی همسایه سرش را از لای در داخل می کند و می گوید: خاله، من گشنمه، با میوه سیر نمی شم. از ترس بیدار شدن فاطمه سریع بلند می شوم بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه می شوم. هم کلافه ام، هم نگران، هم طاقت 1 لحظه گشنه بودن هیچ بچه ای را ندارم. بیسکوییت ساقه طلایی را باز می کنم. دارم توی بشقاب می گذارم که می گوید: خاله من از اینا دوست ندارم اما اگه بینش عسل یا خامه بذاری دوست دارم. کمی شکلات صبحانه برمی دارم و بیسکوییت ها را آغشته می کنم و به هم می چسبانم. ظرف را انقدری پر می کنم که از سیر شدنش مطمئن شوم. هم خیالم راحت شود که سیر شده هم مطمئن باشم در 15 دقیقه آتی سراغم نمی آید. برمی گردم توی اتاق. تا میآیم بنشینم فاطمه از این پهلو به آن پهلو می غلتد. دلم هری می ریزد که ای وای الان بیدار می شود. بیدار نمی شود. با خودم می گویم: دیگه آب از سر تو گذشته. 5 ماه رو از دست دادی، این 50 روز هم روش. ذهنم درگیر روزهای باقیمانده و فرصت کمی که مانده می شود. خدایا، یعنی با این فرصت کم، با کتاب ها و تست هایی که نخواندم و نزدم، با فاطمه، با کار خانه، با مهمان داری... خدایا می شود؟
دارم سعی می کنم افکار مزاحم را از سرم دور کنم که بچه همسایه دوباره سرش را از لای در داخل می کند و آرام می گوید: خاله صدای دوستام از پایین میاد. من می رم با اونا بازی کنم. بابام گفته نباید شبکه پویا نگاه کنی. بیسکوییت رو هم نخوردم. از این بیسکوییت ها دوست ندارم. می گوید و می رود. تند بلند می شوم که برم پشت سرش در را ببندم وگرنه در را می کوبد و این بار قطعا فاطمه بیدار می شود. در را که می بندم چشمم به ظرف بیسکوییت می افتد. نمی توانم نخندم. یک سوم یکی از بیسکوییت ها را نخورده...

 

بیستم اسفند نود و چهار

#بچه_همسایه #کنکور #زندگی_در_مجتمع_طلاب

 

ساقه طلایی

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۳
سهیلا ملکی