قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی_طلبگی» ثبت شده است

صدایش را می شنوم: خانوم دیگه نمازت داره قضا میشه ها
ارسلان بالای سرم نشسته است. وقتی می گوید دیگه یعنی دفعه چندم است که صدایم زده. چشم هایم را باز می کنم می گوید کمکت کنم؟ با اینکه ضعف دارم می گویم نه ممنون. خیالش که راحت می شود کامل بیدارم بلند می شود و می رود اتاقش. یا برای اینکه آماده شود یا برای اینکه کمی درس بخواند برای قبل از کلاس. احساس می کنم فشارم افتاده. فاطمه سرماخورده و مثل همه ی بچه ها وقتی مریض است بیشتر به من می چسبد. وقتی بیشتر می چسبد بیشتر شیر می خورد و صبح هایم این شکلی می شود. بی رمق
بلند می شوم و می روم وضو بگیرم. دهانم تلخ است. دارم کمی آبی مزه مزه می کنم که فاطمه بیدار می شود. نمی بینمش چیزی هم نمی گوید اما می دانم بیدار شده، همه مادرها بیدار شدن بچه شان را بلدند. قبل از اینکه چیزی بگوید می گویم: سلام دختر گلم، بابایی تو اتاقه ها و برمی گردم عقب که از پشت سر ببینمش. ژولیده اما پر انرژی تلو تلوخوران می دود تو اتاق ارسلان و از خوشحالی جیغ می کشد. مشغول بازی می شوند و من تند تند بقیه وضو را می گیرم. سجاده روی زمین پهن است و دارم چادر را روی سرم تنظیم می کنم که از پنجره چشمم به آسمان می افتد. هوا گرگ و میش است. از خودم لجم می گیرد، بدم می آید. از خودم، از نماز خواندن این موقع بدم می آید. شبیه خواندن نماز عضر قبل از غروب آفتاب

سلام نماز را که می دهم ارسلان و فاطمه می آیند توی هال. عبا و قبا پوشیده و می گوید رییس فاطمه رو می گیری من عمامه م رو بذارم. می گوبم: عزیزم فاطمه 6 ماهه نیست که، داره دوسالش میشه بذارش زمین. فاطمه با خنده می آید پایین و ارسلان توی آینه قدی موهایش را شانه می زند. احساس گرسنگی می کنم می گویم: بریم کله پاچه؟ شانه را می گذارد سرجایش و می گوید: امروز نه، ان شاء الله فردا
فردا جمعه است و ارسلان از این عادت ها دارد. به خاطر من که می داند دوست دارم. حوصله ام نمی آید ادامه بدهم و توی دلم می گویم: من امروز دارم ازت یه چیزی می خوام تو می گی فردا، چقدر مسخره چقدر خنده دار
تلفنش زنگ می خورد. دوستش پایین منتظر است. فاطمه را بغل می کنم و می رویم بالکن که از رفتن بابایش گربه نکند. قبل از اینکه در را ببند داد می زند: خانومم خداحافظ روز خوبی داشته باشی. کمی مکث می کند، چیزی نمی گویم، در را می بندد و می رود.
وقت هایی که بی حوصله ام جای اینکه بیشتر از محبت استفاده کنم ، پسش می زنم. مثل آدم های کم شعور. اما وقتی می دانم رفت که ساعت 8 برگردد که شام بخوریم و ساعت 9 بخوابیم نمی توانم جوابی بدهم

باد پاییزی می زند تو صورتم و یاد پاییزهای مجردی می افتم که پیاده روی برگ ها راه می رفتم و کیف می کردم که پاییز است. نمی دانم چند روز است از خانه بیرون نرفته ام. روزهایی که بیرون رفتم از بلوک خودمان بوده تا بلوک دیگر برای روضه. روضه هایی که گریه نمی کنم چون فاطمه می ترسد. روضه هایی که همیشه می روم تو اتاق کناری صاحبخانه تا فاطمه با بقیه بچه ها بازی کند که خاطره ی خوب از روضه و هیات داشته باشد. دوشنبه ها هم که مدرسه می روم جلوی بلوک سوار آژانس می شوم و جلو مدرسه پیاده می شوم و بالعکس.

فاطمه را میآورم توی اتاق خواب و کمی که شیر خورد می گذارم روی پایم و هرچه شعر و لالایی بلدم می خوانم. می خوانم و می خوانم تا خوابش می برد. حوصله ام نمی آید بلند شوم. دستم را دراز می کنم و تب لت را بر می دارم و اینستاگرام را چک می کنم. پاییز و پاییز و پاییز. یکی از برگ های ولیعصر عکس گذاشته، یکی از برگ ریزان یک درخت از پشت شیشه یک کافه، یکی هم عکس همسر و دختر توی کالسکه اش در حرم
چرا ما از همه چیز دوریم. چرا انقدر خانه ایم. چرا انقدر ارسلان نیست

دلم توی هم می پیچد. دوست ندارم روزم را خراب کنم. فاطمه را می گذارم توی تختش و می روم توی آشپزخانه. یکی از ظرف های کج و کوله را می گذارم روی گاز. سرپا گوجه ای تویش خرد می کنم و ادویه می زنم و روغن می ریزم. شعله را روشن می کنم. کمی که تفت خورد تخم مرغ را تویش می زنم و کمی بعد شعله را خاموش می کنم. تند تند خیاری را خورد می کنم و لیموی شیرازی مورد علافه ام را کنارش قاچ می کنم. چقدر خوب است که ارسلان همیشه لیمو می خرد. چقدر خوب است که می داند چی دوست دارم
نمی گذارم امروزم خراب شود. نان را توی سینی کوچک می گذارم و می روم توی اتاق. باید سریع صبحانه ام را بخورم و تا فاطمه بیدار نشده حداقل چند صفحه کارم را انجام دهم. چشمم به گل های خشک شده ای می افتد که قبلا برایم خریده. با خودم می گویم: هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

خب واقعیتش این است که من بلدم چطور خودم را راضی کنم

 سیزدهم آبان نود و پنج

 

پاییز

۶ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲
سهیلا ملکی

با خنده به ارسلان می گویم: تو که از صبح تا شب خونه نیستی. تازه 9 شب هم که می رسی خونه می گی خانم سریع شام بخوریم که باید درس بخونم. ساعت 10 هم که باید اماده خواب بشیم. حالا شما می خوابی و فاطمه نمی خوابه من باید انقدر باهاش سر و کله بزنم تا خوابش ببره. جوری که بیدار نشه بلند شم اسباب بازیاش رو جمع کنم، ساعت رو برا نماز تنظیم کنم. ببینم گوشی و تب لتت شارژ دارن اگه ندارن بزنم تو شارژ. یه چیزی برا صبحونه فردات اماده کنم. بعد برم تو اتاق مطالعه کتابا و جزوه هایی که موقع درس خوندنت پخش و پلا کردی جمع کنم. منتظر بمونم یه تکون بخوری و سریع بپرسم آب بیارم برات؟ و تو بگی خدا خیرت بده بیار تشنمه. اگه دیدم کاری نمونده بخوابم. بعد فاطمه 600 بار تا صبح بیدار بشه و من در حسرت یک شب خواب اروم بمونم. صبح که بیدار میشم تنهایی تا شب با فاطمه مشغول باشم به نحوی که از میزان شعرهایی که براش خوندم سرم سوت بکشه. تمام تلاشم رو بکنم و آخرش کارم به نذر کردن صلوات بیافته بلکه 10 دقیقه بخوابه تا من تند تند نمازم رو بخونم یا با سرعت نور به کارای خونه رسیدگی کنم. کارایی که باید سر وقت انجام بشه و اگه پشت گوش بندازم در عرض 2 روز میتونن خونه رو به بازار شام تبدیل کنن چون فاطمه همچون پیچک به من می چسبه و کاری نمیتونم انجام بدم. باید حواسم به تو هم باشه. به تمیز و کثیفی و صاف و چروک بودن لباسات. به اینکه 30 جفت جوراب داری و هربار میخوای بری بیرون می گی خانم جوراب دارم؟ کلیدم کجاست؟ گوشیم رو ندیدی؟
از طرفی دیگه معمولا یک سری کار هم که وقت نمی کنی خودت انجام بدی باید برات انجام بدم. مثل تایپ و پیگیری و نوشتن. اصولا هم که چیزی به نام خرید منزل یا لباس و ... نداریم چون فقط جمعه خونه هستی و اون روز همه جا بسته س. باید فاطمه رو بذارم تو کالسکه و برم نزدیک ترین فروشگاه و فاطمه همیشه تو راه برگشت یادش بیافته که پیچکه پس چرا تو کالسکه س و گریه کنه و من با یه دست فاطمه رو بغل بگیرم با یک دست کالسکه رو بیارم و خدا رو شکر کنم که چادر لبنانی خریدم. شام و نهار خودمون و فاطمه سرجاش. خونه باید همیشه خیلی تمیز باشه چون مهمونامون معمولا از شهرهای دیگه میان و عادت دارن وقتی زیارتشون رو کردن بگن ما داریم از حرم میایم خونه تون.تو هم که خونه نیستی تا کمکی بکنی و فاطمه ی پیچک هم که...

در تمام این مدت هم تمام سعی کنم افسردگی و دلتنگی خانواده و دوستای دانشگاه سراغم نیاد.
بعد وسط این بلبشو خودم رو بکشم و 1 ساعت وقت باز کنم که برای کنکور ارشد درس بخونم. یعنی قید 1 ساعت خواب بعد نماز صبح رو بزنم.
 خدا رحم میکنه و مثلا من کنکور ارشد قبول می شم و همه میگن: عجب شوهر خوبی داره که میذاره درس بخونه! خدا شانس بده.


ارسلان مبهوت نگاه می کند و می گویم: راستش می خواستم برای اینکه بخندیم حرفهای خاله زنکی بزنم و شوخی کنم، اصلا توقع نداشتم اخرش انقدر رئال و اجتماعی بشه

 

دروغ میگم؟!

۱۶ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۷
سهیلا ملکی

توی هال نشسته بودم و تکیه ام به پشتی بود. مهمان ها تازه رفته بودند. ظرفشویی پر از ظرف، کابینت ها نامرتب، کف خانه کثیف و کتاب های سه طبقه ی اول کتابخانه به لطف بچه ی مهمان که تازه راه افتاده، روزی زمین ولو بودند. فاطمه وسط اتاق داشت دست عروسکش را می جوید. از اول مهر کار و درس ارسلان بیشتر شده است. قبلا از ساعت 8 صبح تا 9 شب خانه نبود اما حالا اولین کلاسش ساعت 5 صبح شروع ی شود. من هم که بخاطر بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، همیشه کسری خواب دارم هرچه می کنم نهایتا 5:15 بیدار می شوم. یعنی وقتی که حداقل نیم ساعتی می شود ارسلان رفته است. رفته و به مسجد رسیده و نمازش را خوانده و مشغول درس و بحث است.

به خانه به هم ریخته نگاه می کنم و فکر می کنم با این شرایط جدید که بعضی شب ها تا 11 با فاطمه تنهایم و او 90 درصد از روز را به من چسبیده، می توانم درس بخوانم؟ خداروشکر کنکور کارشناسی ارشد به اردیبهشت موکول شده اما از طرفی فاطمه هرچقدر بزرگتر می شود شلوغ کاری هایش هم بیشتر می شود. رسیدگی به کارهای خانه و فاطمه تمام وقت و انرژی ام را می گیرد اما عشق درس خواندن را چه کنم؟

توی همین فکرها هستم که ارسلان می آید زانو به زانو رو به رویم می نشیند. لبخند می زند، زل می زند تو چشم هایم رو می گوید: خانومم خیلی ناراحتم. می گویم: اگه ناراحتی پس چرا می خندی؟ دست هایش رو می اندازد دور گردنم، سرش را به سرم می چسباند و با چشمان بسته می گوید: الان خوشحالم که پیش توام، ناراحتم که فردا از 4 صبح تا شب نمی بینمت. همه گرمای بدنم می رود سمت قلبم و تپشش را بیشتر می کند. جهت لیطمئن قلبی می پرسم: واقعا؟! می گوید: واقعا. فاطمه که افتان و خیزان و چهاردست و پا خودش را به ما رسانده با مشقت از پاهایمان می گذرد، خودش را بینمان می اندازد و بساط خنده مان به راه می شود.

همه خستگی ها و افکار منفی ام دور شده اند و با خودم فکر می کنم ارشد که چیزی نیست دکتری هم می توانم قبول شوم...

 

 

مترو شریعتی به سمت دروازه دولت

رژ کمرنگی به لبانش زده و موهای مشکی اش کمی از جلوی مقنعه بیرون زده است. به خانم بغل دستی اش می گوید: آره بابا جدیه، الکی نیست. یه بار تو دانشگاه راجع بهش حرف زدیم یه جلسه هم با خانواده ش اومدن خونه مون. ترم یک ارشده. فعلا کارای پاره وقت می کنه اما مدرکش رو که بگیره یه کار ثابت پیدا می کنه. اخلاقش هم خوبه. سر به راهه کلا. خانم بغل دستی که از چهره اش نمی توانم مجرد یا متاهل بودنش را تشخیص بدهم می گوید: ببین تو الان جوونی. زیبا هم هستی. یه کم به خودت برسی زیباتر هم می شی. چرا می خوای انقدر زود خودت رو اسیر کنی؟ شال روی سرش فقط کمی از موهای بلوندش را پوشانده و با این ارایش غلیظ نمی توانم حسن یا سوء نیتش را از چهره اش بفهمم. دستش را روی پای دختر می گذارد و می گوید: تو بیا شرکت ما من سفارشت رو می کنم. چندتا کیس خوب هم داریم. خوش تیپ، پولدار، باکلاس. تو بیا با اونا اشنا شو. یه چند سال کار کن درست رو هم بخون. الان من خودم هر 2 ماه یه سفر کاری می رم ترکیه. بیا ببین دنیا چه خبره. بعد چند سال هم دوست داشتی ازدواج کن. چرا بختت رو با همچین موردایی بسوزونی؟ 

مترو به ایستگاه دروازه دولت می رسد. چهره ی دختر پر از تردید شده و محو ادامه ی صحبت های کنارش اش است که پیاده می شوم

 

 

وقتی کلمات انقدر روی زندگی، تصمیم ها و سرنوشت مان تاثیر می گذارند کاش با کلمات فقط خوشبختی ببخشیم...

 

 

 

 

 

 

۵ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
سهیلا ملکی
 
۱ نظر ۱۶ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی