قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

سحر دوم دی

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۵۸ ق.ظ

امروز نزدیک به شش‌هزار قدم راه رفتیم. من و فاطمه. راه رفتیم. حرف زدیم. خندیدیم و برای فردا نقشه کشیدیم. شب قبلش به خودم قول دادم که تا پایان سال تا آن‌جا که می‌شود هر روز از خانه بیرون بزنم. این بیرون زدن فایده‌ی حداقلی‌اش دور شدن از افسردگی است. فایده‌های دیگرش این است که احتمال دارد فاطمه را به پارک ببرم و یا پیاده‌روی طولانی داشته باشم که به کم کردن وزنم کمک می‌کند. این کم کردن وزن یکی از هدف‌هایی بود که اول سال در فهرست برنامه‌های امسالم نوشتم. کاهش وزن را در گروه بهداشت و سلامتی گذاشتم. چهار گروه دیگر هم بود. روابط اجتماعی و خانواده، توسعه‌ی فردی، شغل و درآمد و در نهایت تفریح و سرگرمی. آن روز که برای سال نود و نه برنامه می‌نوشتم یکی از روزهای نوروز بود و تصور می‌کردم که نهایتا تا آخر اردیبهشت کرونا می‌رود. که خب نرفت. برنامه‌های من هم اوایلش خوب بود. خوب پیش می‌رفت. به جز استرس، خلوت و تنهایی‌ای که کرونا باعثش شده بود را  دوست داشتم. حالم خوب بود. بر خلاف انتظارم آمدن محمدمهدی خیلی چیزی را تغییر نداد. کارها همان طور پیش می‌رفت که همیشه بود. چندروز حالم خیلی خوب بود و پرانرژی بودم. کار می‌کردم، می‌دویدم، می‌پختم، می‌شستم، می‌خواندم . انقدر بدو بدو می‌کردم که چند روز بعدش نیاز به استراحت داشته باشم. بعد از استراحت دوباره بدمستی و بدوبدو و جبران چند روز استراحت و باز دوباره تکرار و تکرار و تکرار. خواستم برای یک بار هم که شده به آهسته و پیوسته رفتن عمل کنم که حسین دایی رفت. گفته بود. بارها و بارها گفته بود که به شصت‌سالگی نمی‌رسد. خودش انتظارش را داشت. ما انتظارش را نداشتیم. شش ماه بعد شصت ساله می‌شد. فردایش سبحان که با آبجی خانه‌ی ما بودند مریض شد و عمل شد. مامانم در قزوین قلبش گرفت. چند روز بعد از عمل سبحان، آبجی و شوهرش و بچه‌هایش برگشتند قزوین. چند روز بعدش بخیه‌ی سبحان عفونت کرد و عفونت پخش شد توی بدنش و دوباره بستری شد. بعد مامان و محمد کرونا گرفتند. سبحان توی بیمارستان تب داشت و نه تبش پایین می‌آمد و نه عفونتش جمع می‌شد. مامان خودش را در اتاق بالایی قرنطینه کرده بود. بعد سبحان توی بیمارستان کرونا گرفت. تا این‌جا هنوز به خودم مسلط بودم و هر ساعت گوشی دستم بود که احوال سبحان را بپرسم یا بگویم الان برای مامان چه کنند. چه چیزی برای مامان بپزند و چه و چه و چه. روزی که سبحان را بردند بخش کرونایی‌ها تسلطم از بین رفت. آبجی یک عکس فرستاده بود از سبحان یازده ساله که با چند پیرمرد هم اتاقی شده بود و اجازه نداشت از اتاقش خارج شود. من چه می‌کردم؟ فقط اشک می‌ریختم و در توییتر و اینستاگرام و هرجایی که می‌شد حرف زد می‌گفتم برای سبحان دعا کنند. توی همین اوضاع آبجی کرونا گرفت. سبحان از بیمارستان مرخص شد و دوباره عفونت و شکافتن بخیه‌اش و بازماندن بخیه برای چند هفته. مامان داشت بهتر می‌شد که امیر مریض شد. بعد هرروز خبر کرونای یکی از فامیل را شنیدم تا این‌که ارسلان کرونا گرفت. تا دوره‌ی اصلی بیماری و نقاهتش تمام شود یک ماهی طول کشید. چند روز بعدش هم پاییز نود و نه تمام شد. به مامان گفته بودم ما و همه ی فامیل اگر این پاییز را دوام بیاوریم و زنده بمانیم باقی قضیه حل می‌شود. انگار شوخی بی‌نمکم خیلی هم بیراه نبود. دیشب که نشستم برای سه  ماه باقی‌مانده‌ی سال برنامه بنویسم دیدم خدا را  شکر چند روز است خبری را که بند دلم را پاره کند نشنیده‌ام. بعد به خودم قول دادم برنامه را سنگین نکنم. عصر با فاطمه زدیم بیرون. برای ورزش من و ارسلان بند تی‌آر‌ایکس، برای فاطمه حوله تن‌پوش و کمی خرت و پرت دیگر خریدیم و برگشتیم. خوش گذشت. قرار شد روزهای بعد هم بیرون برویم. چندساعت بعد می‌خواستم بخوابم که سبحان پیامک زد: خاله بیداری؟ اول فکر کردم کاری دارد. بعد معلوم شد بدخواب شده و به من پیام داده. از این‌که برای پر کردن وقتش من را انتخاب کرده حالم خوش شد. از بازی پرسپولیس، لگوی چهل میلیونی که تازه به بازار آمده و درمورد درس‌های کلاس ششم پیامکی حرف زدیم. بعد قبل از اینکه بخوابم مرضیه در واتس‌اپ گفت که پسرخاله‌ی دوازده‌ساله‌اش همان که ده سال قبل مادرش در تصادف فوت کرده و در همدان زندگی می‌کنند دیشب به مادر مرضیه زنگ زده و گفته خاله یک سال است ندیدمت خیلی دلم برایت تنگ شده و بعد اینکه گوشی را قطع کرده خودش را دار زده. از اینجا به بعد نمی‌دانم چه بنویسم. این اشک‌هایی که چند ساعت است پایین می‌ریزند فایده‌ی خاصی ندارند. کاش کاری از دستم برمی‌آمد.

۹۹/۱۰/۰۲
سهیلا ملکی

نظرات  (۳)

۰۲ دی ۹۹ ، ۰۸:۱۲ یاسی ترین

ایشالا که همه بیمارا  در پناه خدا شفا میگیرن 🌷 

این حجم از استرس و شنیدن خبر بد واقعا سخته 

 

پاسخ:
آمین

خوشحالم که مطلب جدید دیدم ازتون

این روزا برای همه ماها روزای بدی هستن روزای پر از دلشوره و نگرانی ...

براتون از خدا همه چیزا های خوبو ارزومندم

 

پاسخ:
خیلی خیلی از توجه و محبتتون ممنونم
۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۴۰ محمدرضا فلاح تفتی

همتتان مستدام

پاسخ:
ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی