قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادری» ثبت شده است

نمی‌دونم برای بقیه هم پیش میاد یا نه. اما این شیوه‌ی مدام منه. هروقت پای نوشتن مطلبی مهم یا مطالعه‌ی کتابی تخصصی به میون میاد ذهنم دستم رو می‌گیره و می‌بره با کارهای دیگه مشغول می‌کنه. احتمالا یکی از راه‌های مغز برای کنترل استرس و یا شاید مکانیسم مغز برای حفظ و نگه داشتن آدم در نقطه‌ی امنه. )comfort zone).

بله امروز صبح هم مثل روزهای دیگه که پای کار جدی وسط میاد و به جای انجام اون کار به کارهای دیگه مشغول می‌شم اول گفتم گرسنمه! یه گردالی همبرگر خونگی دارم. اون رو انداختم توی ماهیتابه و با نوشابه سیاه خوردم و حس کردم کمی از آلامم تسکین پیدا کردن. بعد خواستم به تمیز کردن خونه، رفتن به پیاده‌روی، جواب‌دادن به پیام‌های دوست‌هام و یا حتی انجام فهرست شیطان‌کُشی از تعقیبات نماز صبح مشغول بشم اما گفتم نو نو! نو نو! نو نو نو نو نو نو!

بله گول مغزم رو نخوردم. خب معلومه که خوردم. مغزم گفت بیام اون کاری که مدام گوشه‌ی ذهنته و چیزی نیست به جز وبلاگ‌نویسی رو انجام بده. اومدم بنویسم دیدم دقیقا یک‌سال پیش این موقع گفتم تصمیم دارم این‌جا مرتب بنویسم. الحق‌و‌الانصاف که نفرین خدایان آمون بر من. جدای از اُف بر این همه اهمال‌کاری یعنی پارسال می‌خواستم از انجام چه کاری در برم؟

جدای از این‌ها آیا این بار مستمر خواهم نوشت؟ به‌راستی از چه خواهم نوشت؟

نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که ورودی سال هشتاد‌وهشت هستم و با سی‌ودوسال سن و دو بچه‌ی هفت و یک‌ونیم‌ساله تصمیم گرفتم در کنکور ارشد جامعه‌شناسی شرکت کنم. و کی شروع کردم؟ مهر؟ آبان؟ آذر؟ نخیر! از همین امروز یعنی پنج دی... صدای ناله‌ی حضار رو نمی‌شنوم...

آیا امیدی داشته باشم؟ به راستی ممکن است دانشجوی دانشگاه تهران شوم؟ لااقل یکی از دانشگاه‌های تهران چه؟ 

همین الان به سرم زد که این یادداشت رو در اینستاگرامم هم منتشر کنم. دور شو ای شیطان بدسیرت... 

 

خلاصه که این‌طور. ببینیم چهارماه آتی به لطف ذات اقدس اله که یدونه باشه چطور پیش خواهد رفت.

فعلا✋

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۰۰ ، ۰۷:۱۰
سهیلا ملکی

صدایش را می شنوم: خانوم دیگه نمازت داره قضا میشه ها
ارسلان بالای سرم نشسته است. وقتی می گوید دیگه یعنی دفعه چندم است که صدایم زده. چشم هایم را باز می کنم می گوید کمکت کنم؟ با اینکه ضعف دارم می گویم نه ممنون. خیالش که راحت می شود کامل بیدارم بلند می شود و می رود اتاقش. یا برای اینکه آماده شود یا برای اینکه کمی درس بخواند برای قبل از کلاس. احساس می کنم فشارم افتاده. فاطمه سرماخورده و مثل همه ی بچه ها وقتی مریض است بیشتر به من می چسبد. وقتی بیشتر می چسبد بیشتر شیر می خورد و صبح هایم این شکلی می شود. بی رمق
بلند می شوم و می روم وضو بگیرم. دهانم تلخ است. دارم کمی آبی مزه مزه می کنم که فاطمه بیدار می شود. نمی بینمش چیزی هم نمی گوید اما می دانم بیدار شده، همه مادرها بیدار شدن بچه شان را بلدند. قبل از اینکه چیزی بگوید می گویم: سلام دختر گلم، بابایی تو اتاقه ها و برمی گردم عقب که از پشت سر ببینمش. ژولیده اما پر انرژی تلو تلوخوران می دود تو اتاق ارسلان و از خوشحالی جیغ می کشد. مشغول بازی می شوند و من تند تند بقیه وضو را می گیرم. سجاده روی زمین پهن است و دارم چادر را روی سرم تنظیم می کنم که از پنجره چشمم به آسمان می افتد. هوا گرگ و میش است. از خودم لجم می گیرد، بدم می آید. از خودم، از نماز خواندن این موقع بدم می آید. شبیه خواندن نماز عضر قبل از غروب آفتاب

سلام نماز را که می دهم ارسلان و فاطمه می آیند توی هال. عبا و قبا پوشیده و می گوید رییس فاطمه رو می گیری من عمامه م رو بذارم. می گوبم: عزیزم فاطمه 6 ماهه نیست که، داره دوسالش میشه بذارش زمین. فاطمه با خنده می آید پایین و ارسلان توی آینه قدی موهایش را شانه می زند. احساس گرسنگی می کنم می گویم: بریم کله پاچه؟ شانه را می گذارد سرجایش و می گوید: امروز نه، ان شاء الله فردا
فردا جمعه است و ارسلان از این عادت ها دارد. به خاطر من که می داند دوست دارم. حوصله ام نمی آید ادامه بدهم و توی دلم می گویم: من امروز دارم ازت یه چیزی می خوام تو می گی فردا، چقدر مسخره چقدر خنده دار
تلفنش زنگ می خورد. دوستش پایین منتظر است. فاطمه را بغل می کنم و می رویم بالکن که از رفتن بابایش گربه نکند. قبل از اینکه در را ببند داد می زند: خانومم خداحافظ روز خوبی داشته باشی. کمی مکث می کند، چیزی نمی گویم، در را می بندد و می رود.
وقت هایی که بی حوصله ام جای اینکه بیشتر از محبت استفاده کنم ، پسش می زنم. مثل آدم های کم شعور. اما وقتی می دانم رفت که ساعت 8 برگردد که شام بخوریم و ساعت 9 بخوابیم نمی توانم جوابی بدهم

باد پاییزی می زند تو صورتم و یاد پاییزهای مجردی می افتم که پیاده روی برگ ها راه می رفتم و کیف می کردم که پاییز است. نمی دانم چند روز است از خانه بیرون نرفته ام. روزهایی که بیرون رفتم از بلوک خودمان بوده تا بلوک دیگر برای روضه. روضه هایی که گریه نمی کنم چون فاطمه می ترسد. روضه هایی که همیشه می روم تو اتاق کناری صاحبخانه تا فاطمه با بقیه بچه ها بازی کند که خاطره ی خوب از روضه و هیات داشته باشد. دوشنبه ها هم که مدرسه می روم جلوی بلوک سوار آژانس می شوم و جلو مدرسه پیاده می شوم و بالعکس.

فاطمه را میآورم توی اتاق خواب و کمی که شیر خورد می گذارم روی پایم و هرچه شعر و لالایی بلدم می خوانم. می خوانم و می خوانم تا خوابش می برد. حوصله ام نمی آید بلند شوم. دستم را دراز می کنم و تب لت را بر می دارم و اینستاگرام را چک می کنم. پاییز و پاییز و پاییز. یکی از برگ های ولیعصر عکس گذاشته، یکی از برگ ریزان یک درخت از پشت شیشه یک کافه، یکی هم عکس همسر و دختر توی کالسکه اش در حرم
چرا ما از همه چیز دوریم. چرا انقدر خانه ایم. چرا انقدر ارسلان نیست

دلم توی هم می پیچد. دوست ندارم روزم را خراب کنم. فاطمه را می گذارم توی تختش و می روم توی آشپزخانه. یکی از ظرف های کج و کوله را می گذارم روی گاز. سرپا گوجه ای تویش خرد می کنم و ادویه می زنم و روغن می ریزم. شعله را روشن می کنم. کمی که تفت خورد تخم مرغ را تویش می زنم و کمی بعد شعله را خاموش می کنم. تند تند خیاری را خورد می کنم و لیموی شیرازی مورد علافه ام را کنارش قاچ می کنم. چقدر خوب است که ارسلان همیشه لیمو می خرد. چقدر خوب است که می داند چی دوست دارم
نمی گذارم امروزم خراب شود. نان را توی سینی کوچک می گذارم و می روم توی اتاق. باید سریع صبحانه ام را بخورم و تا فاطمه بیدار نشده حداقل چند صفحه کارم را انجام دهم. چشمم به گل های خشک شده ای می افتد که قبلا برایم خریده. با خودم می گویم: هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

خب واقعیتش این است که من بلدم چطور خودم را راضی کنم

 سیزدهم آبان نود و پنج

 

پاییز

۶ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲
سهیلا ملکی

بچه ی همسایه آمده خانه مان تا شبکه پویا تماشا کند. می گویم: فاطمه خوابیده به خاطر همین صداش رو نمی تونم زیاد کنم. بشین اینجا من می رم تو اتاق فاطمه کار دارم. کاری داشتی آروم بیا صدام کن، از این جا داد نزن. با رضایت بله ای می گوید و ادامه می دهد: خاله یه چیزی هم می دی بخورم؟
طبق تجربه می دانم سیب دوست ندارد. تند تند پرتقالی را پوست می کنم که برگردم سراغ کتاب هایم. فقط وقتی فاطمه خوابیده است می توانم درس بخوانم. یعنی روزی نیم ساعت. باید تلاش کنم نیم ساعت از دست نرود. سکوت مطلق هم باشد که فاطمه با این خواب سبکش بیدار نشود. پرتقال ها را میذارم جلویش و تا می آیم بلند شوم نی گوید: خاله لطفا ریزشون کن اینطوری نمی تونم بخورم. نگاهی به ساعت و اتاق خواب می اندازم و تند تند خورد می کنم. می گوید: خاله من عاااااااشق کارتون هایدی ام، شما هم دوستش داری؟ انگشت اشاره ام را به حالت هیس جلوی بینی ام می گیرم و می گویم: آروم... اره منم دوست داشتم. می پرسد: خب پس چرا نمیای با هم ببینیم؟ با بی حوصلگی می گویم: چون درس دارم، درس. پرتقال را از لای یکی از دندان هایش بیرون می کشد و می گوید: ای بابا شما همیشه درس داری، کی تموم میشه؟! می گویم: هیچ وقت، چون چندماهه باید می خوندم و نخوندم. حالا می خوام بخونم اگه شما و فاطمه بذارید. ظرف را می گذارم جلویش و می روم سمت ظرفشویی تا دستانم را بشورم.
سریع برمی گردم داخل اتاق. اول تلگرام را چک می کنم که ارسلان پیامی نداده باشد. ارسلان معمولا به تلفن خانه زنگ نمی زند مبادا معجزه ای شده باشد و فاطمه خوابیده باشد و با صدای تلفن بیدار شود. کتاب را بر می دارم. به خط دوم که می رسم بچه ی همسایه سرش را از لای در داخل می کند و می گوید: خاله، من گشنمه، با میوه سیر نمی شم. از ترس بیدار شدن فاطمه سریع بلند می شوم بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه می شوم. هم کلافه ام، هم نگران، هم طاقت 1 لحظه گشنه بودن هیچ بچه ای را ندارم. بیسکوییت ساقه طلایی را باز می کنم. دارم توی بشقاب می گذارم که می گوید: خاله من از اینا دوست ندارم اما اگه بینش عسل یا خامه بذاری دوست دارم. کمی شکلات صبحانه برمی دارم و بیسکوییت ها را آغشته می کنم و به هم می چسبانم. ظرف را انقدری پر می کنم که از سیر شدنش مطمئن شوم. هم خیالم راحت شود که سیر شده هم مطمئن باشم در 15 دقیقه آتی سراغم نمی آید. برمی گردم توی اتاق. تا میآیم بنشینم فاطمه از این پهلو به آن پهلو می غلتد. دلم هری می ریزد که ای وای الان بیدار می شود. بیدار نمی شود. با خودم می گویم: دیگه آب از سر تو گذشته. 5 ماه رو از دست دادی، این 50 روز هم روش. ذهنم درگیر روزهای باقیمانده و فرصت کمی که مانده می شود. خدایا، یعنی با این فرصت کم، با کتاب ها و تست هایی که نخواندم و نزدم، با فاطمه، با کار خانه، با مهمان داری... خدایا می شود؟
دارم سعی می کنم افکار مزاحم را از سرم دور کنم که بچه همسایه دوباره سرش را از لای در داخل می کند و آرام می گوید: خاله صدای دوستام از پایین میاد. من می رم با اونا بازی کنم. بابام گفته نباید شبکه پویا نگاه کنی. بیسکوییت رو هم نخوردم. از این بیسکوییت ها دوست ندارم. می گوید و می رود. تند بلند می شوم که برم پشت سرش در را ببندم وگرنه در را می کوبد و این بار قطعا فاطمه بیدار می شود. در را که می بندم چشمم به ظرف بیسکوییت می افتد. نمی توانم نخندم. یک سوم یکی از بیسکوییت ها را نخورده...

 

بیستم اسفند نود و چهار

#بچه_همسایه #کنکور #زندگی_در_مجتمع_طلاب

 

ساقه طلایی

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۳
سهیلا ملکی

دخترم بغلم بود و روی تخت نشسته بودم. اشک امان نمی داد. همه دور و برم بودند. هرکس با نگرانی حدسی می رد تا معلوم شود چه شده. چه حدس هایی زدند را یادم نمی آید که گوش به حرف هایشان نمی دادم.
ارسلان از سر استیصال نگاهی کرد وپرسید: بگم؟ مامان بدون این که منتظر جواب من باشد با دلهره و جدیت گفت: بگو ببینم!
گفت:هیچی بابا، می گه اگه من بمیرم فاطمه تنها میشه. مامان نگرانی اش به تعجب و عصبانیت تبدیل شد. و شروع کرد به اعتراض که یعنی چی؟ برای چی؟ این چه حرفیه! خدا نکنه.
نگاهم به صورت دخترم افتاد و دوباره غم عالم ریخت توی دلم. مامان همچنان داشت حرف می زد. بدون اینکه بخواهم مدام ذهنم می رفت به روزی که فاطمه خیلی پیر شده و بچه و شاید چندین نوه دارد. پیر است و من سال هاست مرده ام. هرچقدر هم که اطرافیان مراقبش باشند آن طوری که من مراقبش هستم؛ از او مراقبت نمی کنند.
تمام زندگی ام در بغل بود و آماده بودم تمام عمرم را به پایش بریزم. هرچند، چند روز بعد با بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، با گریه هایش درطول روز مطمئن شدم که من از پس بزرگ کردنش بر نمی آیم. روزهای سختی گذشت. فاطمه در طول روز و شب خیلی کم می خوابید. وضعیت جسمی ام خوب نبود و نقاهتم طولانی شد. برنامه هایم به هم ریخت. دوری از خانواده و دست تنها بودن فشار را بیشتر می کرد. با اینکه خیلی محتاط بودم چندبار کارش به بیمارستان کشید. یک بار دستش سوخت ویک بار هم در رفت. بس که شیطنت دارد مخصوصا این روزها؛ دیگر با صورت زمین خوردن و کبودی صورت و پیشانی برایمان عادی شده. خودش هم بابت این چیزها گریه نمی کند. امروز به قد و بالایش، به راه رفتنش نگاه می کردم. به کلمات ناقصی که ادا می کرد گوش می دادم. از پشت سرم و از این شانه و آن شانه ام می گفت دی و می خندید. با من بازی می کرد. برای شوخی ما را می ترساند یا گاهی قلقلک می دهد و من دست خدا را می بینم که در این یک سال به نرمی دخترم را بزرگ کرده است. دیگر غم تنهایی اش را ندارم که دلم قرص است خدایی مهربان تر از مادر دارد

عشق تومرا مسلمان کرد
معجزه ی یک ساله ی من
دخترم؛ فاطمه جان سلام...

 

چهارم اسفند نود و چهار

۲ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۲
سهیلا ملکی

با خنده به ارسلان می گویم: تو که از صبح تا شب خونه نیستی. تازه 9 شب هم که می رسی خونه می گی خانم سریع شام بخوریم که باید درس بخونم. ساعت 10 هم که باید اماده خواب بشیم. حالا شما می خوابی و فاطمه نمی خوابه من باید انقدر باهاش سر و کله بزنم تا خوابش ببره. جوری که بیدار نشه بلند شم اسباب بازیاش رو جمع کنم، ساعت رو برا نماز تنظیم کنم. ببینم گوشی و تب لتت شارژ دارن اگه ندارن بزنم تو شارژ. یه چیزی برا صبحونه فردات اماده کنم. بعد برم تو اتاق مطالعه کتابا و جزوه هایی که موقع درس خوندنت پخش و پلا کردی جمع کنم. منتظر بمونم یه تکون بخوری و سریع بپرسم آب بیارم برات؟ و تو بگی خدا خیرت بده بیار تشنمه. اگه دیدم کاری نمونده بخوابم. بعد فاطمه 600 بار تا صبح بیدار بشه و من در حسرت یک شب خواب اروم بمونم. صبح که بیدار میشم تنهایی تا شب با فاطمه مشغول باشم به نحوی که از میزان شعرهایی که براش خوندم سرم سوت بکشه. تمام تلاشم رو بکنم و آخرش کارم به نذر کردن صلوات بیافته بلکه 10 دقیقه بخوابه تا من تند تند نمازم رو بخونم یا با سرعت نور به کارای خونه رسیدگی کنم. کارایی که باید سر وقت انجام بشه و اگه پشت گوش بندازم در عرض 2 روز میتونن خونه رو به بازار شام تبدیل کنن چون فاطمه همچون پیچک به من می چسبه و کاری نمیتونم انجام بدم. باید حواسم به تو هم باشه. به تمیز و کثیفی و صاف و چروک بودن لباسات. به اینکه 30 جفت جوراب داری و هربار میخوای بری بیرون می گی خانم جوراب دارم؟ کلیدم کجاست؟ گوشیم رو ندیدی؟
از طرفی دیگه معمولا یک سری کار هم که وقت نمی کنی خودت انجام بدی باید برات انجام بدم. مثل تایپ و پیگیری و نوشتن. اصولا هم که چیزی به نام خرید منزل یا لباس و ... نداریم چون فقط جمعه خونه هستی و اون روز همه جا بسته س. باید فاطمه رو بذارم تو کالسکه و برم نزدیک ترین فروشگاه و فاطمه همیشه تو راه برگشت یادش بیافته که پیچکه پس چرا تو کالسکه س و گریه کنه و من با یه دست فاطمه رو بغل بگیرم با یک دست کالسکه رو بیارم و خدا رو شکر کنم که چادر لبنانی خریدم. شام و نهار خودمون و فاطمه سرجاش. خونه باید همیشه خیلی تمیز باشه چون مهمونامون معمولا از شهرهای دیگه میان و عادت دارن وقتی زیارتشون رو کردن بگن ما داریم از حرم میایم خونه تون.تو هم که خونه نیستی تا کمکی بکنی و فاطمه ی پیچک هم که...

در تمام این مدت هم تمام سعی کنم افسردگی و دلتنگی خانواده و دوستای دانشگاه سراغم نیاد.
بعد وسط این بلبشو خودم رو بکشم و 1 ساعت وقت باز کنم که برای کنکور ارشد درس بخونم. یعنی قید 1 ساعت خواب بعد نماز صبح رو بزنم.
 خدا رحم میکنه و مثلا من کنکور ارشد قبول می شم و همه میگن: عجب شوهر خوبی داره که میذاره درس بخونه! خدا شانس بده.


ارسلان مبهوت نگاه می کند و می گویم: راستش می خواستم برای اینکه بخندیم حرفهای خاله زنکی بزنم و شوخی کنم، اصلا توقع نداشتم اخرش انقدر رئال و اجتماعی بشه

 

دروغ میگم؟!

۱۶ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۷
سهیلا ملکی

توی هال نشسته بودم و تکیه ام به پشتی بود. مهمان ها تازه رفته بودند. ظرفشویی پر از ظرف، کابینت ها نامرتب، کف خانه کثیف و کتاب های سه طبقه ی اول کتابخانه به لطف بچه ی مهمان که تازه راه افتاده، روزی زمین ولو بودند. فاطمه وسط اتاق داشت دست عروسکش را می جوید. از اول مهر کار و درس ارسلان بیشتر شده است. قبلا از ساعت 8 صبح تا 9 شب خانه نبود اما حالا اولین کلاسش ساعت 5 صبح شروع ی شود. من هم که بخاطر بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، همیشه کسری خواب دارم هرچه می کنم نهایتا 5:15 بیدار می شوم. یعنی وقتی که حداقل نیم ساعتی می شود ارسلان رفته است. رفته و به مسجد رسیده و نمازش را خوانده و مشغول درس و بحث است.

به خانه به هم ریخته نگاه می کنم و فکر می کنم با این شرایط جدید که بعضی شب ها تا 11 با فاطمه تنهایم و او 90 درصد از روز را به من چسبیده، می توانم درس بخوانم؟ خداروشکر کنکور کارشناسی ارشد به اردیبهشت موکول شده اما از طرفی فاطمه هرچقدر بزرگتر می شود شلوغ کاری هایش هم بیشتر می شود. رسیدگی به کارهای خانه و فاطمه تمام وقت و انرژی ام را می گیرد اما عشق درس خواندن را چه کنم؟

توی همین فکرها هستم که ارسلان می آید زانو به زانو رو به رویم می نشیند. لبخند می زند، زل می زند تو چشم هایم رو می گوید: خانومم خیلی ناراحتم. می گویم: اگه ناراحتی پس چرا می خندی؟ دست هایش رو می اندازد دور گردنم، سرش را به سرم می چسباند و با چشمان بسته می گوید: الان خوشحالم که پیش توام، ناراحتم که فردا از 4 صبح تا شب نمی بینمت. همه گرمای بدنم می رود سمت قلبم و تپشش را بیشتر می کند. جهت لیطمئن قلبی می پرسم: واقعا؟! می گوید: واقعا. فاطمه که افتان و خیزان و چهاردست و پا خودش را به ما رسانده با مشقت از پاهایمان می گذرد، خودش را بینمان می اندازد و بساط خنده مان به راه می شود.

همه خستگی ها و افکار منفی ام دور شده اند و با خودم فکر می کنم ارشد که چیزی نیست دکتری هم می توانم قبول شوم...

 

 

مترو شریعتی به سمت دروازه دولت

رژ کمرنگی به لبانش زده و موهای مشکی اش کمی از جلوی مقنعه بیرون زده است. به خانم بغل دستی اش می گوید: آره بابا جدیه، الکی نیست. یه بار تو دانشگاه راجع بهش حرف زدیم یه جلسه هم با خانواده ش اومدن خونه مون. ترم یک ارشده. فعلا کارای پاره وقت می کنه اما مدرکش رو که بگیره یه کار ثابت پیدا می کنه. اخلاقش هم خوبه. سر به راهه کلا. خانم بغل دستی که از چهره اش نمی توانم مجرد یا متاهل بودنش را تشخیص بدهم می گوید: ببین تو الان جوونی. زیبا هم هستی. یه کم به خودت برسی زیباتر هم می شی. چرا می خوای انقدر زود خودت رو اسیر کنی؟ شال روی سرش فقط کمی از موهای بلوندش را پوشانده و با این ارایش غلیظ نمی توانم حسن یا سوء نیتش را از چهره اش بفهمم. دستش را روی پای دختر می گذارد و می گوید: تو بیا شرکت ما من سفارشت رو می کنم. چندتا کیس خوب هم داریم. خوش تیپ، پولدار، باکلاس. تو بیا با اونا اشنا شو. یه چند سال کار کن درست رو هم بخون. الان من خودم هر 2 ماه یه سفر کاری می رم ترکیه. بیا ببین دنیا چه خبره. بعد چند سال هم دوست داشتی ازدواج کن. چرا بختت رو با همچین موردایی بسوزونی؟ 

مترو به ایستگاه دروازه دولت می رسد. چهره ی دختر پر از تردید شده و محو ادامه ی صحبت های کنارش اش است که پیاده می شوم

 

 

وقتی کلمات انقدر روی زندگی، تصمیم ها و سرنوشت مان تاثیر می گذارند کاش با کلمات فقط خوشبختی ببخشیم...

 

 

 

 

 

 

۵ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
سهیلا ملکی

با صدای فاطمه سرم را از کتاب بیرون کشیدم. من این سمت اتاق نشسته بودم و او که ان سمت اتاق با کنترل تلوزیون بازی می کرد پهلویش به سمت من بود. با تعجب سرم را بالا اوردم. صدایش ترکیبی از گریه و ناله بود و در نگاهش خواهش موج می زد. برای اولین بار بود که اینطور نگاه می کرد و صدایش که نمی توانم بنویسمش با زبان بی زبانی از من می خواست به سمتش بروم. حین اینک به سرعت بلند میشدم مطمئن شدم جایی از بدنش درد گرفته است. وقتی رسیدم دیدم یکی پاهایش_ بخاطر اینکه مدام به سمت من برمی گشته تا مطمئن شود جایی نرفتم و هستم_ از زانو به سمت عقب پیچ خورده بود و گیر کرده بود.

بلندش کردم و در آغوشش گرفتم. دیدم چطور طفل 6 ماهه ای وقتی به اوج استیصال رسیده بود از مادرش کمک خواست. امیدش به من بود. می دانست باید از من کمک بخواهد

خدایا تو مادر منی. تو پدر منی. تو همه کس منی

دستم گیر کرده. پایم گیر کرده. تمام وجودم در دنیا گیر کرده

بلندم می کنی؟ 

 

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۸
سهیلا ملکی
 

 

نه دختر خوب نیست پسر خوبه. اگه ادم 4تا هم پسر پشت سر هم بیاره باز خوبه اما 2تا دختر پشت سر هم ناراحت کننده س. من که پسرم رو بیشتر از دخترم دوست دارم. اح دختر چیه.

این ها را کی شنیده ام؟ در خوابی مربوط به 1400 سال پیش که اسلام تازه ظهور کرده بود؟ در قرون وسطی؟ زمان قاجار؟ نه! همین هفته

کجا؟ در یک روستای عقب مانده پشت کوه ها که هنوز کشف نشده؟ بین چند زن که نشسته بودند و توی کوچه سبزی پاک می کردند؟ در مهمانی بین چندتا مرد لندهور زن ستیز که ضعیفه شان را فرستاده اند برای قلیانشان زغال سرخ کنند؟ نه! در یک مرکز خصوصی و شیک آمادگی برای زایمان

از چه کسانی؟ چند مرد؟ چند پیرزن متعلق به اوایل 1300 هجری شمسی؟ نه! از چند خانم پا به ماه

تحصیلاتشان چه بود؟ یکی شان انقدر تحصیلات داشت که در یک آزمایشگاه پزشکی کار می کرد. دیگری معلم بود. یکی سال آخر مامایی بود. یکی که تحصیلاتش را متوجه نشدم خانم سانتی مانتالی بود که پایش را روی پایش انداخته بود و مدام با سر و صدای زیاد سوییچ توی دستش را اینو و آنور می کرد و آدامس می جووید.

این حرف ها در زمان استراحت بین 2 کلاس رد و بدل شد. عکس العمل من چه بود؟ فقط هاج و واج نگاه می کردم و به این فکر می کردم این فضا واقعی است؟ لااقل 4 نفر از خانم های کلاس فرزندشان دختر است یعنی انقدر ناراحتند؟

گفتم نمی توانم درکتان کنم. برای مثال من عقیده دارم فرزند اول خانواده بهتر است دختر باشد چون تربیت فرزند راحت تر می شود دلیل شما برای اینکه انقدر اصرار اشته باشی پسر بهتر است چیست؟ چون قرار است با پدرش برود سر زمین کشاورزی کار کند یا اینکه زودتر بزرگ شود و دام ها را به صحرا ببرد؟

گفتند ببین اگر 4 پسر پشت سر هم بیاوری ناراحت نمی شوی اما گر فرزند اول دختر باشد و دومی هم دختر بشود همه ناراحت می شوند. گفتم اما من خیلی دوست دارم 4تا دختر پشت سر هم داشته باشم و دختران رمان زنان کوچک توی ذهنم مجسم شدند. یکی خودش را به نشنیدن زد. یکی عاقل اندر سفیه خندید. یکی با دستش حالت خاک بر سرت ایجاد کرد و گفت خدا بهت بده!

دوست داشتم لااقل کسی بگوید چون حقوق زنان پایمال می شود و زن بودن سخت است و از این دست حرف اما کلا فضای فکری شان جور دیگری بود. گفتم هرچند با وجود دلایلی برای ترجیح اینکه فرزند اول دختر باشد یا پسر یا بچه ها چه جنسیتی داشته باشند، برای مادر چه فرقی می کند؟ حتی اگر ظاهرش اینطور باشد باز آخر آخرش مادر همه بچه ها رو دوست دارد.

خانمی که معلم بود دختر 8 ساله اش را نشان داد و گفت: نه من هم اول اینطوری فکر می کردم. اما وقتی بعدش پسرم به دنیا اومد_ و به پسر 6 ساله اش اشاره کرد_ دیدم نه! اصلا پسره رو خیلی بیشتر دوست دارم. به ذختر 8 ساله ای که بهم نگاه می کرد و از خجالت لبخند می زد نگاه کردم و تنم یخ شد.

خواستم ادامه ندم اما فقط برای اینکه دختر بچه بشنود گفتم: اما من و همسرم خیلی خوشحالیم که دختر داریم هرچند اگر پسر داشتیم هم خوشحال می شدیم چون اون ها بچه های ما هستند.

ما زن ها واقعا انقدر دوست نداشتنی هستیم؟

....................................................................................

"پ ن1: و چون یکی از آنها را به فرزند دختر مژده آید از شدت غم حسرت رخسارش سیاه شده و سخت دلتنگ می‌شود و از این عار روی از قوم خود پنهان می‌دارد و به فکر افتد که آیا آن دختر را با ذلت و خواری نگه دارد یا زنده به خاک گور کند (عاقلان) آگاه باشید که آنها بسیار بد می‌کنند." (سوره نحل آیات 58 و 59(

پ ن2: قبلا همپستیدر همین رابطه نوشته بودم اما این تجربه واقعا عجیب بود

پ ن3: آدم دختر بچه ی 8 ساله و پسر بچه 6 ساله را میاورد سر کلاس زایمان طبیعی؟!

 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی