قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

نمی‌دونم برای بقیه هم پیش میاد یا نه. اما این شیوه‌ی مدام منه. هروقت پای نوشتن مطلبی مهم یا مطالعه‌ی کتابی تخصصی به میون میاد ذهنم دستم رو می‌گیره و می‌بره با کارهای دیگه مشغول می‌کنه. احتمالا یکی از راه‌های مغز برای کنترل استرس و یا شاید مکانیسم مغز برای حفظ و نگه داشتن آدم در نقطه‌ی امنه. )comfort zone).

بله امروز صبح هم مثل روزهای دیگه که پای کار جدی وسط میاد و به جای انجام اون کار به کارهای دیگه مشغول می‌شم اول گفتم گرسنمه! یه گردالی همبرگر خونگی دارم. اون رو انداختم توی ماهیتابه و با نوشابه سیاه خوردم و حس کردم کمی از آلامم تسکین پیدا کردن. بعد خواستم به تمیز کردن خونه، رفتن به پیاده‌روی، جواب‌دادن به پیام‌های دوست‌هام و یا حتی انجام فهرست شیطان‌کُشی از تعقیبات نماز صبح مشغول بشم اما گفتم نو نو! نو نو! نو نو نو نو نو نو!

بله گول مغزم رو نخوردم. خب معلومه که خوردم. مغزم گفت بیام اون کاری که مدام گوشه‌ی ذهنته و چیزی نیست به جز وبلاگ‌نویسی رو انجام بده. اومدم بنویسم دیدم دقیقا یک‌سال پیش این موقع گفتم تصمیم دارم این‌جا مرتب بنویسم. الحق‌و‌الانصاف که نفرین خدایان آمون بر من. جدای از اُف بر این همه اهمال‌کاری یعنی پارسال می‌خواستم از انجام چه کاری در برم؟

جدای از این‌ها آیا این بار مستمر خواهم نوشت؟ به‌راستی از چه خواهم نوشت؟

نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که ورودی سال هشتاد‌وهشت هستم و با سی‌ودوسال سن و دو بچه‌ی هفت و یک‌ونیم‌ساله تصمیم گرفتم در کنکور ارشد جامعه‌شناسی شرکت کنم. و کی شروع کردم؟ مهر؟ آبان؟ آذر؟ نخیر! از همین امروز یعنی پنج دی... صدای ناله‌ی حضار رو نمی‌شنوم...

آیا امیدی داشته باشم؟ به راستی ممکن است دانشجوی دانشگاه تهران شوم؟ لااقل یکی از دانشگاه‌های تهران چه؟ 

همین الان به سرم زد که این یادداشت رو در اینستاگرامم هم منتشر کنم. دور شو ای شیطان بدسیرت... 

 

خلاصه که این‌طور. ببینیم چهارماه آتی به لطف ذات اقدس اله که یدونه باشه چطور پیش خواهد رفت.

فعلا✋

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۰۰ ، ۰۷:۱۰
سهیلا ملکی

 عاصمه ی عزیزم سلام

چند روزی است شب ها با غصه ی تو به خواب می روم و صبح ها اولین چیزی که به یادم می آید تویی. چند روزی است دست و دلم به کار نمی رود. بغض دارم.

وقتی خانواده ام می پرسند از دوست هندی ات چه خبر؟ می گویم سلامتی و نمی گویم چه شده است. می دانم اگر بخواهم چیزی بگویم اشک هایم زودتر از کلمات پایین می ریزند و آن ها نمی توانند بفهمند چطور برای فوت کسی گریه می کنم که نمی شناسمش. من پدرت را ندیده بودم، بقیه ی خانواده را هم همینطور و حتی نمی دانم اسم هایشان چیست اما بس که تو برایم عزیزی آن ها نیز برایک عزیز شده اند. گویی که از بستگانم هستند. خبر را که شنیدم پاهایم سست شد و ذهنم دوید سراغ این که آخرین دیدارت با پدر چه زمانی بوده است. یادم آمد امسال عید به کشمیر نرفتی و قلبم به هم فشرده شد. دلشوره داشتم چه کسی و چطور خبر را به تو می دهد و چه حالی خواهی شد. چه خواهی کرد...

عاصمه جان تو دوری از وطنت را به جان خریدی تا شریک زندگی مردی شوی که خود و خانواده اش وقف نشر آرمان های انقلاب اسلامی شده اند. و مگر ممکن بود خانواده ت جز بخاطر این هدف والا، به دوری جگرگوشه شان رضایت بدهند؟ دوری از خانواده را پذیرفتی که پشتیبان مردی شوی که دغدغه هایش فراتر از مرزهای جغرافیایی است اما اگر بقیه آقای رضوی را دیده اند که شبانه روز برای به ثمر نشستن آرمان های جهانی انقلاب تلاش می کند؛ من زنش را دیده ام که چطور در کشوری غریب دست تنها مادری می کند،  سختی های نبودن های مدام همسرش را تحمل می کند و چراغ خانه ی او را روشن نگه داشته است.

عزیزدلم. راست گفت سید شهیدان اهل قلم که آرمان خواهی انسان ها مستلزم صبر بر مصیبت هاست، پس بکوش در سیاره رنج ها صبورترین انسان ها باشی. من را در غم خود شریک بدان و به یاد بیاور سفر از این دنیای گذرا به دنیای ابدی و جاودان سرنوشت حتمی همه ی ماست. ان شاالله روزی که با پدرت دیدار می کنی دستت پر و سرت بلند باشد.

به امید به بار نشستن مجاهدت هایت و رهایی همه مستضعفین جهان

دوستدار تو. سهیلا

آبان 1395. قزوین

 

.......................................................................................................................................

برای کسانی که تمایل دارند بیشتر در مورد این خانواده  بدانند

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
سهیلا ملکی

کلا آدم حرف گوش کنی هستم. یعنی تا حرفی به نظرم درست بیاید تمام هم و غمم عمل به آن می شود. یک نوع قانون پذیری خاص. حالا قانون حقوقی باشد یا اخلاقی یا شرعی، فرقی نمی کند. در هرصورت تابع حرق حق هستم.
نمونه ش این که الان از فروشگاه ترمینال قم بیرون آمدم و سر انگشتی حساب کردم دیدم این آب معدنی کوچک، یک بسته لواشک پذیرایی که برای محمد خریدم و یک بسته پفک کوچک نباید 5 هزار تومان می شد. باید می رفتم پولم را پس می گرفتم؟ سریع به خودم جواب دادم ترمینال ها همیشه اینجوری اند. این که کسی اینطوری بی اخلاقی کند چون ترمینال است و کار مردم لنگ است قانعم نکرد ولی حقیقتش این بود که بودن تعداد زیادی مرد در فروشگاه مانع رفتنم می شد. توی اتوبوس نشستم. دانه دانه پفک ها را یعنی تنها چیزی که با این دندان کشیده و لثه ی آش و لاش می توانم در دهان آب کنم و تا قزوین گرسنگی ام را کنترل کنم، در دهانم اب کردم، کتاب ابن مشغله را باز کردم دوباره بخوانمش و برسم به آن قسمت که به دکترها گیر می دهد و هم حرص بخورم هم کیف کنم. اما اول چشمم افتاد به جمله ای که چندسال پیش زیرش خط کشیده بودم:

"زندگی ملک وقف است دوست من! حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی اش بکشی یا بگذاری دیگران روی آن فساد کنند... حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر مظلوم و بی پناه بنمائی"

خب این طوری شد که دیدم نمی شود. باید بروم و جلوی فساد را بگیرم. اگر او یک مرد سبیل کلفت است خب منم یک زن هستم که 2 سال است درمقابل سختی های مادری کم نیاورده ام . چقدر قوی واقعا. چقدر خستگی ناپذیر. کیفم را گذاشتم توی صندلی و پوست خالی پفک را انداختم توی نایلون کنار اب و لواشک و راه افتادم سمت فروشگاه. توی راه تمام جواب هایی که احتمال داشت بشنوم را حدس زدم و برایشان جواب اماده کردم. دست اخر هم به نتیجه رسیدم جوری باشد که وقتی بیشترین مشتری جلوی پیشخوان هستند حرفم را بزنم تا اگر نخواست پولم را بدهد لااقل جلوی 5 نفر بگویم این کار شما حرام خوری است. اگر افاقه نکرد بروم پیش مدیر ترمینال. اگر باز هم نتیجه نداشت پیش کی باید می رفتم. شهرداری

 واقعا که گاهی وقت ها خیلی جوگیر می شوم. آن هم با خواندن یک پارگراف. بعید می دانم خود نادرخان ابراهیمی هم وقتی این پارگراف را می نوشت فکر می کرد کسی با خواندنش انقدر تهییج شود.

رفتم ولی از قضا همه ی مشتری ها رفتند و ماند 2 نفر. صندوقدار چاق که حداقل 50 سال داشت رو کرد به من و گقت: خب شما؟

همینطور که سرم پایین بود و به نایلونی که روی پیشخوان گذاشته بودم نگاه می کردم گفتم: این ها رو الان ازتون خریدم. قیمت مصرف کننده ش میشه 2 هزار و پونصد ولی شما 5تومن حساب کردید. نایلون را گرفت و تقریبا پرت کرد گوشه پیشخوان و رو کرد به ان دونفر تا کارشان را راه بیاندازد و بعدش به کار من رسیدگی کند. تقریبا بی ادبانه و حرفه ای بود

 

بعدش قیمت روی جلدها را حساب کرد بدون کلمه ای اعتراض یا عذرخواهی 2500 داد. پولم را برداشتم و به اینکه فکر کردم که جلوی یک بی اخلاقی و ظلم را گرفتم. البته سعی کردم به 600 باری که راننده ها برای یک مسیر تا 3 هزار تومن بیشتر از قیمت عادی ازم گرفته اند فکر نکنم. چون حقیقتش همیشه دلم به راننده ها می سوزد. اما همین الان در حال نوشتن این مطلب بهم برخورد تصمیم گرفتم دلسوزی ام را از راننده ها بردارم و به جیب همسرم معطوف کنم که این پول ها را از سر راه نیاورده.

 

خلاصه که قبول دارم در کنار اخلاق گرا بودن، جوگیر هم هستم

 

بیست و چهارم آبان نود و پنج

 

ابن مشغله

۸ نظر ۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
سهیلا ملکی

آخرین روز از بیست و شش سالگی ام در حالی گذشت که خودم این جا بودم و دلم
دلم جایی در جاده نجف کربلا بود
گذشت
سخت گذشت.
.
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
.

یالیتنی کنت معکم...

 

بیست و هشتم آبان نود و پنج

 

27سالگی

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۲:۴۴
سهیلا ملکی

صدایش را می شنوم: خانوم دیگه نمازت داره قضا میشه ها
ارسلان بالای سرم نشسته است. وقتی می گوید دیگه یعنی دفعه چندم است که صدایم زده. چشم هایم را باز می کنم می گوید کمکت کنم؟ با اینکه ضعف دارم می گویم نه ممنون. خیالش که راحت می شود کامل بیدارم بلند می شود و می رود اتاقش. یا برای اینکه آماده شود یا برای اینکه کمی درس بخواند برای قبل از کلاس. احساس می کنم فشارم افتاده. فاطمه سرماخورده و مثل همه ی بچه ها وقتی مریض است بیشتر به من می چسبد. وقتی بیشتر می چسبد بیشتر شیر می خورد و صبح هایم این شکلی می شود. بی رمق
بلند می شوم و می روم وضو بگیرم. دهانم تلخ است. دارم کمی آبی مزه مزه می کنم که فاطمه بیدار می شود. نمی بینمش چیزی هم نمی گوید اما می دانم بیدار شده، همه مادرها بیدار شدن بچه شان را بلدند. قبل از اینکه چیزی بگوید می گویم: سلام دختر گلم، بابایی تو اتاقه ها و برمی گردم عقب که از پشت سر ببینمش. ژولیده اما پر انرژی تلو تلوخوران می دود تو اتاق ارسلان و از خوشحالی جیغ می کشد. مشغول بازی می شوند و من تند تند بقیه وضو را می گیرم. سجاده روی زمین پهن است و دارم چادر را روی سرم تنظیم می کنم که از پنجره چشمم به آسمان می افتد. هوا گرگ و میش است. از خودم لجم می گیرد، بدم می آید. از خودم، از نماز خواندن این موقع بدم می آید. شبیه خواندن نماز عضر قبل از غروب آفتاب

سلام نماز را که می دهم ارسلان و فاطمه می آیند توی هال. عبا و قبا پوشیده و می گوید رییس فاطمه رو می گیری من عمامه م رو بذارم. می گوبم: عزیزم فاطمه 6 ماهه نیست که، داره دوسالش میشه بذارش زمین. فاطمه با خنده می آید پایین و ارسلان توی آینه قدی موهایش را شانه می زند. احساس گرسنگی می کنم می گویم: بریم کله پاچه؟ شانه را می گذارد سرجایش و می گوید: امروز نه، ان شاء الله فردا
فردا جمعه است و ارسلان از این عادت ها دارد. به خاطر من که می داند دوست دارم. حوصله ام نمی آید ادامه بدهم و توی دلم می گویم: من امروز دارم ازت یه چیزی می خوام تو می گی فردا، چقدر مسخره چقدر خنده دار
تلفنش زنگ می خورد. دوستش پایین منتظر است. فاطمه را بغل می کنم و می رویم بالکن که از رفتن بابایش گربه نکند. قبل از اینکه در را ببند داد می زند: خانومم خداحافظ روز خوبی داشته باشی. کمی مکث می کند، چیزی نمی گویم، در را می بندد و می رود.
وقت هایی که بی حوصله ام جای اینکه بیشتر از محبت استفاده کنم ، پسش می زنم. مثل آدم های کم شعور. اما وقتی می دانم رفت که ساعت 8 برگردد که شام بخوریم و ساعت 9 بخوابیم نمی توانم جوابی بدهم

باد پاییزی می زند تو صورتم و یاد پاییزهای مجردی می افتم که پیاده روی برگ ها راه می رفتم و کیف می کردم که پاییز است. نمی دانم چند روز است از خانه بیرون نرفته ام. روزهایی که بیرون رفتم از بلوک خودمان بوده تا بلوک دیگر برای روضه. روضه هایی که گریه نمی کنم چون فاطمه می ترسد. روضه هایی که همیشه می روم تو اتاق کناری صاحبخانه تا فاطمه با بقیه بچه ها بازی کند که خاطره ی خوب از روضه و هیات داشته باشد. دوشنبه ها هم که مدرسه می روم جلوی بلوک سوار آژانس می شوم و جلو مدرسه پیاده می شوم و بالعکس.

فاطمه را میآورم توی اتاق خواب و کمی که شیر خورد می گذارم روی پایم و هرچه شعر و لالایی بلدم می خوانم. می خوانم و می خوانم تا خوابش می برد. حوصله ام نمی آید بلند شوم. دستم را دراز می کنم و تب لت را بر می دارم و اینستاگرام را چک می کنم. پاییز و پاییز و پاییز. یکی از برگ های ولیعصر عکس گذاشته، یکی از برگ ریزان یک درخت از پشت شیشه یک کافه، یکی هم عکس همسر و دختر توی کالسکه اش در حرم
چرا ما از همه چیز دوریم. چرا انقدر خانه ایم. چرا انقدر ارسلان نیست

دلم توی هم می پیچد. دوست ندارم روزم را خراب کنم. فاطمه را می گذارم توی تختش و می روم توی آشپزخانه. یکی از ظرف های کج و کوله را می گذارم روی گاز. سرپا گوجه ای تویش خرد می کنم و ادویه می زنم و روغن می ریزم. شعله را روشن می کنم. کمی که تفت خورد تخم مرغ را تویش می زنم و کمی بعد شعله را خاموش می کنم. تند تند خیاری را خورد می کنم و لیموی شیرازی مورد علافه ام را کنارش قاچ می کنم. چقدر خوب است که ارسلان همیشه لیمو می خرد. چقدر خوب است که می داند چی دوست دارم
نمی گذارم امروزم خراب شود. نان را توی سینی کوچک می گذارم و می روم توی اتاق. باید سریع صبحانه ام را بخورم و تا فاطمه بیدار نشده حداقل چند صفحه کارم را انجام دهم. چشمم به گل های خشک شده ای می افتد که قبلا برایم خریده. با خودم می گویم: هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

خب واقعیتش این است که من بلدم چطور خودم را راضی کنم

 سیزدهم آبان نود و پنج

 

پاییز

۶ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲
سهیلا ملکی

خب من در سال گذشته به این نتیجه رسیدم که یکی از مهم ترین عواملی که زندگی ام را تلخ کرده است به خودم برمی گردد. خود رودرواسی دار من. پس با توصیه دوستان بالاخره تصمیم گرفتم در مواقعی که کاری ناراحتم می کند رودرواسی را کنار بگذارم.
برای خرید بیرون رفته بودم. تو صف دستگاه عابربانک اقای همسایه نوبت را رعایت نکرد و من تو رودرواسی یا رعایت همسایگی چیزی نگفتم. بعد او اقای دیگری هم می خواست نوبتم را بگیرد که من با حرکت فیزیکی سریع خودم را به کیبورد دستگاه رساندم. طبق معمول هم مغزم با خودم شروع به جدل فلسفی و جامعه شناختی و ... کرد که چرا اقای همسایه نوبت من را رعایت نکرد؟ چون فکر میکند همسن پدر من است و همسایه است من باید در معذوریت گیر کنم؟ یا فکر کرد چون زن هستم وقتم ارزش کمتری دارد؟ و چندین تا گمان دیگر
رسیدم به داروخانه که برای فاطمه اسپری بینی بگیرم. خیلی شلوغ بود و فاطمه در بغلم خوابش برده بود. پسر جوانی با دو فشن لیدی وارد شد و تا من دستم را به سمت متصدی داروخانه گرفتم بدون توجه به من دفترچه اش را تحویل داد. به متصدی گفتم نوبت من است اما او بدون کمترین توجهی رفت که داروی خواسته شده را بیاورد. نگذاشتم توی ذهنم جدل تازه شکل بگیرد. حوصله اش را نداشتم. رو به اقا کردم و گفتم: شاید اون خانوم نمی دونه من جلوتر تو صف بودم، شما که می دونید! اقا که جا خورده بود گفت: ببخشید من الان پولم رو پس می گیرم. با ناراحتی ادامه دادم: بخاطر بچه لااقل باید رعایت کنید. در این حین نگاهم به فشن لیدی های همراهش افتاد که به نحو بامزه ای با تمسخر به من نگاه می کردند. متصدی مربوطه امد و کارم را راه انداخت.
رفتیم فروشگاه اکسسوری که چندتا گیره مو برای فاطمه بخرم. در حین ورود ما زن و شوهر جوانی که با فروشنده بر سر قیمت به توافق نرسیده بودند، از فروشگاه خارج شدند. خانم موقع خروج برگشت با حسرت به کیف نگاه کرد و رفت.
فروشنده چاپلوسانه شروع کرد به صحبت که: یه کیف می خواد برا زنش بخره، ببین چه خسیس بازی درمیاره، خون به دلش کرد. دوست نداشتم فکر کند با پشت سر مشتری حرف زدنش مشکلی نداریم. گفتم: خب لابد اقاهه نداره دیگه. وقتی پول نداره باید چی کنه؟ گفت: نه بابا مشکلش پول نیست که گفت خوشش نیومده. گفتم: گفتم خب باید یه چیزی را بهانه کنه یا نه، خوبه خودتون اقا هستید باید متوجه باشید از نداشتن پول خجالت می کشه. طلبکارانه گعت: والا ما که نداشته باشیم می گیم نداریم، خجالت نداره. گفتم: خوش به حالتون که انقدر اعتماد به نفس دارید. همه که مثل شما با اعتماد به نفس نیستن!
بعد خرید موقع برگشت به خانه خواهرم گفت: وای چرا اینجوری حرف زدی؟ چرا اینقدر قاطی؟ گفتم: وا، راست میگم دیگه، چیز بدی هم که نگفتم. گفت: پس خبر نداری، فقط مونده بود یه سیلی بزنی، خیلی با عصبانیت حرف می زدی
امدم خانه دیدم دوستم مطلب اخر کانال را خوانده و پیغام گذاشته: الهی قربون دلت برم، کی دلت رو شکونده؟ گفتم: ولش کن دوست ندارم بهش فکر کنم. پرسید: شوهرت؟ خب من هم از این سوالش حوصله م سر رفت و اینطور صمیمی ترین دوستم را بلاک کردم.
فکر کنم زیادی دارم بی رودرواسی می شوم. خدا رحم کند

سی فروردین نود و پنج

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۵
سهیلا ملکی

بچه ی همسایه آمده خانه مان تا شبکه پویا تماشا کند. می گویم: فاطمه خوابیده به خاطر همین صداش رو نمی تونم زیاد کنم. بشین اینجا من می رم تو اتاق فاطمه کار دارم. کاری داشتی آروم بیا صدام کن، از این جا داد نزن. با رضایت بله ای می گوید و ادامه می دهد: خاله یه چیزی هم می دی بخورم؟
طبق تجربه می دانم سیب دوست ندارد. تند تند پرتقالی را پوست می کنم که برگردم سراغ کتاب هایم. فقط وقتی فاطمه خوابیده است می توانم درس بخوانم. یعنی روزی نیم ساعت. باید تلاش کنم نیم ساعت از دست نرود. سکوت مطلق هم باشد که فاطمه با این خواب سبکش بیدار نشود. پرتقال ها را میذارم جلویش و تا می آیم بلند شوم نی گوید: خاله لطفا ریزشون کن اینطوری نمی تونم بخورم. نگاهی به ساعت و اتاق خواب می اندازم و تند تند خورد می کنم. می گوید: خاله من عاااااااشق کارتون هایدی ام، شما هم دوستش داری؟ انگشت اشاره ام را به حالت هیس جلوی بینی ام می گیرم و می گویم: آروم... اره منم دوست داشتم. می پرسد: خب پس چرا نمیای با هم ببینیم؟ با بی حوصلگی می گویم: چون درس دارم، درس. پرتقال را از لای یکی از دندان هایش بیرون می کشد و می گوید: ای بابا شما همیشه درس داری، کی تموم میشه؟! می گویم: هیچ وقت، چون چندماهه باید می خوندم و نخوندم. حالا می خوام بخونم اگه شما و فاطمه بذارید. ظرف را می گذارم جلویش و می روم سمت ظرفشویی تا دستانم را بشورم.
سریع برمی گردم داخل اتاق. اول تلگرام را چک می کنم که ارسلان پیامی نداده باشد. ارسلان معمولا به تلفن خانه زنگ نمی زند مبادا معجزه ای شده باشد و فاطمه خوابیده باشد و با صدای تلفن بیدار شود. کتاب را بر می دارم. به خط دوم که می رسم بچه ی همسایه سرش را از لای در داخل می کند و می گوید: خاله، من گشنمه، با میوه سیر نمی شم. از ترس بیدار شدن فاطمه سریع بلند می شوم بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه می شوم. هم کلافه ام، هم نگران، هم طاقت 1 لحظه گشنه بودن هیچ بچه ای را ندارم. بیسکوییت ساقه طلایی را باز می کنم. دارم توی بشقاب می گذارم که می گوید: خاله من از اینا دوست ندارم اما اگه بینش عسل یا خامه بذاری دوست دارم. کمی شکلات صبحانه برمی دارم و بیسکوییت ها را آغشته می کنم و به هم می چسبانم. ظرف را انقدری پر می کنم که از سیر شدنش مطمئن شوم. هم خیالم راحت شود که سیر شده هم مطمئن باشم در 15 دقیقه آتی سراغم نمی آید. برمی گردم توی اتاق. تا میآیم بنشینم فاطمه از این پهلو به آن پهلو می غلتد. دلم هری می ریزد که ای وای الان بیدار می شود. بیدار نمی شود. با خودم می گویم: دیگه آب از سر تو گذشته. 5 ماه رو از دست دادی، این 50 روز هم روش. ذهنم درگیر روزهای باقیمانده و فرصت کمی که مانده می شود. خدایا، یعنی با این فرصت کم، با کتاب ها و تست هایی که نخواندم و نزدم، با فاطمه، با کار خانه، با مهمان داری... خدایا می شود؟
دارم سعی می کنم افکار مزاحم را از سرم دور کنم که بچه همسایه دوباره سرش را از لای در داخل می کند و آرام می گوید: خاله صدای دوستام از پایین میاد. من می رم با اونا بازی کنم. بابام گفته نباید شبکه پویا نگاه کنی. بیسکوییت رو هم نخوردم. از این بیسکوییت ها دوست ندارم. می گوید و می رود. تند بلند می شوم که برم پشت سرش در را ببندم وگرنه در را می کوبد و این بار قطعا فاطمه بیدار می شود. در را که می بندم چشمم به ظرف بیسکوییت می افتد. نمی توانم نخندم. یک سوم یکی از بیسکوییت ها را نخورده...

 

بیستم اسفند نود و چهار

#بچه_همسایه #کنکور #زندگی_در_مجتمع_طلاب

 

ساقه طلایی

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۳
سهیلا ملکی

وای راستی یادم نره! من یه کادوی تولد بهت بدهکارم، یه بار برام کادوی تولد خریدی.
این حرف را یکی از دوستانم گفت. خیلی صمیمی نبودیم اما چون دوستش داشتم برایش لباسی را کادو پیچ کردم که تازه خریده بودم. چون خیلی آن لباس را دوست داشتم تصمیم گرفتم به او که دوستش داشتم هدیه کنم. خب او اصلا این را درک نکرده بود و نگاهش به هدیه دادن کاملا مبادله ای و تکلیف محور بود. چندین بار دیگر این اتفاق برایم افتاده است. با ادم هایی برخورد دارم که سعی می کنند برای تولد، جشن ازدواج، سیسمونی و ... کادویی تقریبا همان قیمت کادوی دریافتی از طرف مقابل را تهیه کنند. یا اگر می توانند ظاهرا در همان حد ولی ارزان تر. یعنی هدیه که قرار بود نشانی از محبت باشد رفته رفته در تعاملات روزمره به وظیفه ای اجباری کسالت بار تبدیل شده است که از بار عاطفی تهی است. این می شود که تو خانه هامان کلی هدیه ی دریافتی داریم که دوستشان نداریم و منتظریم بدهیم به کس دیگری که وظیفه هدیه دادن را جبران کرده باشیم. این که راه خلاصی از این وضعیت چیست را نمی دانم اما تصمیم دارم شروع کنم به تهیه لیستی از هدیه هایی که می توان داد با این نگاه که صرفا هدفمان خوشحال کردن طرف مقابل باشد. هدیه هایی که ارزششان با پول سنجیده نشود. اولین هدیه هم قرار است...
خب الان یادم امد که جناب اقای همسر اینجا تشریف دارند و قرار نیست از چگونگی هدیه مطلع شوند :)
چند وقتی بود فکرم درگیر همین مساله کادو دادن اجباری بود تا اینکه چند روز پیش بسته ی پستی مادرم، هدیه به فاطمه رسید. تل+ چوب شور و چوپ کنجدی و پفیلا. خوراکی های مورد علاقه فاطمه.
خب می شود اسم این را یک هدیه فوق العاده نذاشت؟!

 

نهم اسفند نود و چهار

هدیه

۱ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۳
سهیلا ملکی

دخترم بغلم بود و روی تخت نشسته بودم. اشک امان نمی داد. همه دور و برم بودند. هرکس با نگرانی حدسی می رد تا معلوم شود چه شده. چه حدس هایی زدند را یادم نمی آید که گوش به حرف هایشان نمی دادم.
ارسلان از سر استیصال نگاهی کرد وپرسید: بگم؟ مامان بدون این که منتظر جواب من باشد با دلهره و جدیت گفت: بگو ببینم!
گفت:هیچی بابا، می گه اگه من بمیرم فاطمه تنها میشه. مامان نگرانی اش به تعجب و عصبانیت تبدیل شد. و شروع کرد به اعتراض که یعنی چی؟ برای چی؟ این چه حرفیه! خدا نکنه.
نگاهم به صورت دخترم افتاد و دوباره غم عالم ریخت توی دلم. مامان همچنان داشت حرف می زد. بدون اینکه بخواهم مدام ذهنم می رفت به روزی که فاطمه خیلی پیر شده و بچه و شاید چندین نوه دارد. پیر است و من سال هاست مرده ام. هرچقدر هم که اطرافیان مراقبش باشند آن طوری که من مراقبش هستم؛ از او مراقبت نمی کنند.
تمام زندگی ام در بغل بود و آماده بودم تمام عمرم را به پایش بریزم. هرچند، چند روز بعد با بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، با گریه هایش درطول روز مطمئن شدم که من از پس بزرگ کردنش بر نمی آیم. روزهای سختی گذشت. فاطمه در طول روز و شب خیلی کم می خوابید. وضعیت جسمی ام خوب نبود و نقاهتم طولانی شد. برنامه هایم به هم ریخت. دوری از خانواده و دست تنها بودن فشار را بیشتر می کرد. با اینکه خیلی محتاط بودم چندبار کارش به بیمارستان کشید. یک بار دستش سوخت ویک بار هم در رفت. بس که شیطنت دارد مخصوصا این روزها؛ دیگر با صورت زمین خوردن و کبودی صورت و پیشانی برایمان عادی شده. خودش هم بابت این چیزها گریه نمی کند. امروز به قد و بالایش، به راه رفتنش نگاه می کردم. به کلمات ناقصی که ادا می کرد گوش می دادم. از پشت سرم و از این شانه و آن شانه ام می گفت دی و می خندید. با من بازی می کرد. برای شوخی ما را می ترساند یا گاهی قلقلک می دهد و من دست خدا را می بینم که در این یک سال به نرمی دخترم را بزرگ کرده است. دیگر غم تنهایی اش را ندارم که دلم قرص است خدایی مهربان تر از مادر دارد

عشق تومرا مسلمان کرد
معجزه ی یک ساله ی من
دخترم؛ فاطمه جان سلام...

 

چهارم اسفند نود و چهار

۲ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۲
سهیلا ملکی

منتظر این نمانیم که خانواده/ دوست/ همکار/ همسایه و ... خوشبختمان کنند. اگر توقع انجام کاری را از طرف مقابل دارید و بارها به انحای مختلف این مساله رابه او یاداوری کرده اید و او به هردلیل (فراموشی/ بی توجهی/ خستگی/ ...)آن را انجام نداده است اگر واقعا ان کار برایتان خیلی مهم است و به لحاظ مادی یامعنوی در زندگی تاثیر قابل توجهی ایجاد می کند، منتظر ننشینید. خودتان انجام دهید. باید قبول کنیم که برخی از خصوصیات ادم ها تغییر نمی کند و سعی در تغییر فقط خسته ترمان می کند و عمرمان را به بیهودگی می گیرد. اینکه پس او چرا وظیفه اش را انجام نداد و مگر من چه گناهی کرده ام و عیره را بریزیم دور. اگر کاری برایمان شادی/ رشد مادی/ معنوی/و.... می آورد خودمان دست به کار شویم. عمرمان دارد می رود و وقت نداریم بنشینیم و منتظر تغییر بقیه باشیم.
این فرصت می تواند دادن یک مهمانی/ شروع ورزش مستمر/ شروع سیر مطالعاتی ویا حتی گرفتن حلیم صبح جمعه باشد
دنیا با دور تند دارد می رود. منتظر نایستیم

۵ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۱
سهیلا ملکی