قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوابگاه» ثبت شده است

 
جناب خانم مجری محترمی که هنوز انقدر تو فضایی که نمیدونی نیابد شلوار جینپارهپارهبپوشیاونم جلو دوربین تلوزیون(ولو ابن که زیر چادر باشه)!

 

شما رو چه به بحث کارشناسی درمورد تفکیک جنسیتی؟! شما برو به همون برنامه ی آَشپزیت برس

"دختر خانواده ی مذهبی اگه دانشگاه تفکیک بشه کجا باید روابط درست با جنس مخالف رو یاد بگیره؟!"

قبل از گفتن این حرف، چند ثانیه فکر کردی؟

برای صدا و سیما تاسف بخورم، برای  تو تاسف بخورم یا برای خودم؟!

...................................................................

 

     

خوابگاه شهید فرهمند. وابسته به دانشگاه علامه طباطبایی

آخرین گزارش از وضعیت اقتصاد لیبرالیستی

*  تصور کن یکی ۵۰۰تومن بدهکاره. بعد از ۱۰ روز باید ۱۵۰۰ تومن بده

یه وال استریت هم باید ما اینجا راه بندازیم

......................................................

وقتی تو دانشکده، خانومی رو میبینم انواع لوازم ارایش رو استفاده کرده که هیچ

اما وقتی میبینم ناخن مصنوعی و لنز رنگی گذاشته و کفش پاشنه 10 سانتی پوشیده، واقعا دوست دارم بپرسم اینجا رو با کجا اشتباه گرفتی؟!

آقایونی رو هم میبینم که ابروهاشون از ابروهای خانوما نازکتره دوست دارم بپرسم خودتو با کی اشتباه گرفتی؟!

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۰ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 

می دونی از کجا شروع شد؟

تصور کن یه شب خسته و کوفته از سرکار برگشتی( بچه خوابگاهی هستی ) یه sms برات میاد

" تشکیل دیوار انسانی دور تاسیستات هسته ای، سفر 1 روزه به اصفهان. اگر مایل به همراهی ما هستید، با این شماره تماس بگیرید....."

خودت نمی تونی بری. پیام رو برای هم اتاقیات می خونی و می پرسی: کیا حاضرن برن؟ دست 3تاییشون میاد بالا.

نفر اول میگه بذار برم به اتاق بغلی هم بگم

نفر دوم میگه برم به سوییت روبه رویی بگم

نفر سوم هم میره سراغ گوشیش تا بروبچ همیشه درصحنه رو خبر کنه

و این میشه که تا ساعت11( یک ساعت بعد از اومدن پیام مذکور) 40نفر میان در اتاقت رو میزنن که اسم ما رو هم بنویس.

زنگ می زنی به شماره ای که واسه ثبت نام دادن. بنده ی خدا که توقع داره نهایتا 4نفر باشید، جا می خوره و میگه: شکر خدا تعدادتون بالاست، باید تا فردا صبر کنید ببینیم ظرفیت هست یا نه!

فرداش هم یکی با شما تماس میگیره که: شما مسئول بچه های علامه ای؟ منم از بچه های علامه هستم

خلاصه براتون سرویس ردیف میکنه و شما میشی مسئول. چه مسئولی! مسئولی که هنوز نمیدونه طرف حسابش چه تشکلیه. فقط در این حد که هرکی هستن خودی هستن

ساعت 10 شب حرکت میکنید و میرید حرم امام. یه نیمچه جلسه ای تشکیل میشه و تازه دستت میاد که برگزار کننده برنامه جنبش عدالت خواهه. فرت و فرت هم میان و با شادی و تشکر فراوان می پرسن: شما همه از علامه هستید؟

و شما هی تاکید می کنید که ما فقط بچه های یکی از خوابگاه های کوچیک علامه هستیم و دیگه وقت نشد به بقیه خبر بدیم و ..

و اونا هم هی از علامه و سطح علمیش برای همدیگه حرف میزنن( بیرونمون مردم رو کشته، داخلمون خودمون رو)

صبح می رسید دانشگاه اصفهان و بعد از صبحونه حرکت میکنید سمتUCF

تو راه حال یکی از بچه ها بد میشه و کلی صلوات نذر می کنید که همه سالم برگردیم که پس فردا حراست دانشگاه ما رو نخواد که با چه اختیاری و با اجازه ی کی یه اتوبوس بچه خوابگاهی رو برداشتید بردید اصفهان

به بچه ها یادآوری می کنید که: دوست جونای من، وقتی رسیدیم هرچی از بلندگوها اعلام شد گوش کنید، منظم دست هم رو بگیرید، فقط لاین اول می تونن برن داخل و چون ما تقریبا آخرین اتوبوس هستیم احتمالا نمی تونیم بریم داخل، پس لطفا همهمه و بی نظی و هول دادن در کار نباشه.

از دانشگاه های مختلفی اومدن و برادرشهیدشهریاری سخنران مراسمه.

یکی از بچه های جنبش میاد و می پرسه: کسی از بچه های شما زبان بلده؟ دوستت که عربی بلده، اون یکی دوستت که اسپانیولی و تو که یه کم استامبولی بلدی مامور میشید که در عرض 5 دقیقه یه متن بنویسید و ترجمه کنید

به استاد و دوست و مادر و خواهر و هرکس که ذهنت میرسه زنگ میزنی که تو کار ترجمه ت سوتی ندی

دست چندتا آقا هم برگه می بینید و واین یعنی از هر دانشگاهی قراره یه نماینده صحبت کنه

وقتی به سرعت نور متن رو آماده می کنید، میان و میگن: وقت نیست و بقیه دانشگاه ها هم نمیتونن صحبت کنن

ف.ز با اقتدار میره پیش دبیر انجمن و میگه: نماینده های دانشگاه علامه باید بیان و صحبت کنن و ....

و انقدر با جدیت این حرفارو میزنه که تو فکر میکنی طی یک رای گیری در کل دانشگاه، تو به عنوان نماینده دانشجویان انتخاب شدی و حداقل یه 10 روزی رو متنت کار کردی

خلاصه میری پشت تریپون و موقع صحبت صدای یکی از بروبچ پشت صحنه رو میشنوی: کلاس زبان باز کردن اینجا!

تو نمیدونی اون لحظه بزنی زیر خنده یا با تحکم و جدیت حرفت رو ادامه بدی.

بعد از شما یکی از برادران اهل سنت با لباس محلی میره پشت تریپون و تو بیشتر از همه این جمله ش با اون لهجه غلیظ بلوچب به دلت میشینه: ما در کنار برادران شیعی خود ایستاده ایم و از ایران اسلامی دفاع می کنیم

فرم های ثبت نام عملیات استشهادی در پایگاه های نظامی امریکا در منطقه توزیع میشه و طبق معمول کم میاد

صف تشکیل میشه. تقریبا نفر 30 ام هستی. درها باز میشه و با دست های حلقه شده در هم وارد UCF میشی. دلت شور دوستت رو میزنه که حالش بد بود. چشماتو تنگ می کنی و انتهای صف1500 نفری رو نگاه میکنی بلکه بچه ها رو ببینی

ناخودآگاه سرت برمیگیره سمت اول صف و می بینی بله! بچه های خوابگاه نفرات اول صف هستن و اونی که تو اتوبوس رو به موت بود داره محکم فریاد میزنه: ایران هسته ای را دشمن نمی پسندد،‌ سلطه ی مستکبر را ایران نمی پسندد...

از یه قسمتی به بعد اجازه داخل شدن نمیدن،‌ باید برگردیم. صف به هم می ریزه اما دستای تو همچنان تو دست دوستاته و با هم شعر ای حسرت جان و تنم* رو میخونید و خروج از درب UCF همزمان میشه با: جانم فدای سید علی، جانم فدای سیدعلی، جانم فدای سید علی

خلاصه سوار اتوبوس میشید و تو راه ماشین خراب میشه و راننده که شاکیه (که شام رو هم مثل نهار تو ماشین خوردید و ماشین شده رستوران) شاکی تر میشه و دست جمعی خدارو شکر میکنید که این آقا سید از دانشکده اقتصاد اومد و مجبور نیستید با این راننه کل کل کنید

بعد از یک ساعت ماشین روبه راه میشه و با 60 تا سرعت راه میافتید سمت تهران و ساعت 2شب میرسید جلوی خوابگاه( با 4 ساعت تاخیر) و بچه ها خواب آلود و زیرلب شعار گویان ازت خداحافظی میکنن

با کمک دوستت پارچه نوشته ها و بطری های اب معدنی و ... رو از کف اتوبوس جمع می کنید تا این جناب راننده تو دلش کمتر ارواحت رو یاد کنه

.

.

.

.

به زور کفش رو از پات میکنی. جورابات رو هم درمیاری و میزاری داخلش( برای حفظ حقوق هم اتاقیا) و میای داخل. خودتو میندازی رو تخت و چشمات رو میبندی و به این فکر میکنی که همه چیز از یه *SMSشروع شد.                                  

                                                                                         ۲۴ /۸/۱۳۹۰

.......................................................................................................................

خودم میدونم بی مزه شده، بچه هایی که دستور داده بودن این روز رو ثبت کنم باید ببخشن

*مداحی میثم مطیعی

*آخر هم نفهمیدیم اون SMS رو کی داده بود

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۰ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی
 
باید وسایلم را ببندم. باید راه بیافتم

 

برای ماندن چند روزی وقت هست ولی حوصله نیست. چیزی که به خاطرش بمانم نیست

همه چمدان هایشان را بسته اند الا من...

چمدانم را نبسته ام چون که چمدانی ندارم. هیچ وقت نداشته ام

هیچ وقت چمدانی نداشته ام که موقع رفتن در دست بگیرم. روی زمین بکشم،به صدای چرخهایش گوش

کنم و پیش خودم فکر کنم لابد من خیلی آدم دارایی هستم که چمدانم اینقدر سنگین است

هیچ وقت چمدانی نداشته ام. همیشه این کیفم است که بارهایم را حمل میکنداما امروز قضیه فرق میکند. بارهایم زیادند و کیفم کوچک

این چند وقت آخر سرم شلوغ بود و من حواسم به زیاد شدنشان نبود

نه میتوانم ببرمشان،نه دل دل کندن دارم

.

.

.

.

.

.برایم یک چمدان فرستادند

بالاخره من هم صاحب چمدان شدم

چمدانم را پر میکنم، درش را به زور میبندم.به دست میگیرمش و راه میافتم

به سوی خانه راه میافتم

به سوی خانه با چمدانی که تا دیروز برایم غریب بود و امروز خاطراتم را حمل میکند

۰ نظر ۰۱ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 
امشب دلم گرفته است. هوای چشمهایم ابری ست، غمگینم

 

امشب خودم را در آیینه چشمهایت دیدم. چشمهایت چه زلال بود و من نمی دانستم، نمیدیدم

صدایت را شنیدم. اشک هایم ریخت. این من بودم که در آغوشت می گریستم؟

در این حصار خاموشی 

«آن روز که ستاره صدایم کردی، من بر کجای تاریکی هایت تابیده بودم؟»

عذر تقصیر اگر تا امشب نگاهت را نفهمیدم. باور نکردم

بغض صدایت را نشنیدم

.

.

.

.

باید برگردم، اشک هایم کف راهرو جامانده اند. باید بردارمشان

اشک هایی که برای تو ریخته شوند، خیلی عزیزند

 

 

۰ نظر ۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 

 

امروز آخرین روز دانشکده بود.دانشکده ای که توش یکسال عمرمو گذاشتمو  هیچ چیز یاد نگرفتم.

تا ساعت ۶ کلاس داشتم. فکر کنم آخرین کلاسی بود که تو دانشکده تشکیل شد.

 بعد از کلاس با "م.ش" و "Z.hf " نشستیم تو حیاط . حیاط خلوت بود.

 

چند نفر از بچه های بسیج روی نیمکت نشسته بودند. گل میگفتند و گل میشنفتند. 

حالا ما چی ....

بق کرده بودیم.یه گوشه نشسته بودیمانگار کشتی هامون با بار ابریشم غرق شده بود.

قرار بود بشینیم ببینیم کی آخر از همه از دانشکده خارج میشه.. ! ولی سرویس اومد و نشد .

حدس زدیم "ع.م" آخرین کسی باشه که از دانشکده خارج میشه...

حالا کی واقعا آخرین نفر از دانشکده خارج شد الله اعلم...

خلاصه سوار سرویس شدیم..."م.ش" که انگار سه  شبه نخوابیده بود وسایلشو پرت کرد روی صندلی و رفت صندلی آخر لالا... " Z.hf "  هم با همون آرامش همیشگیش بیرون پنجره رو نگاه می کرد.

به این یکسالی که گذشت فکر می کردم ... تا همین امروز فکر می کردم فقط کسایی باید وبلاگ داشته باشن که حرف خاصی برای گفتن داشته باشن نه اینکه وبلاگ بشه دفترچه خاطرات! ولی اشتباه فکر می کردم...تو همین فکرا بودم که اتوبوس هن و هنی کرد و ایستاد ... کجا ... وسط اتوبان همت !

اتوبوس خراب شده بود . تو این گیر و دار گشت نامحسوس سر رسید. تو اتوبوس هم فقط ما سه نفر بودیم که مثل فشنگ پریدیم پایین .

خلاصه آقا پلیسا ما رو تا سر خیابون خوابگاه رسوندن .کلی هم ذوق کردیم که سوار ماشین پلیس شدیم

 

تو راه کلی دعوامون کردن که اتوبوساتون قدیمی اند و ترددشون غیر مجازه و چرا نمیرید پیش رییس دانشگاه  شکایت کنید. گفتم:نه! مثله اینکه خبر ندارید رییس دانشگامون کیه.البته تو دلم گفتم. ترسیدم اقا پلیسه مثل وزیر علوم رفیق رییس دانشگاهمون از آب در بیاد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

خلاصه با کلی بدبختی رسیدیم خوابگاه. تو نمازخونه جشن ولادت حضرت فاطمه (س) بود . "م.ش"  طبق معمول مستقیم رفت سایت .

   هم رفت جشن " Z.hf "

سه طبقه رو نفس زنان رفتم بالا . رسیدم به اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت. اولین سالیه که پیش مادرم نیستم . زنگ زدم به خالم . آخه امسال اولین سالیه که پسرخالم روز مادر رو بهش تبریک نمیگه

خالم هم دیگه هیچ سالی صدای مامان روزت مبارک رو نمیشنوه

بگذریم . اومدیم وبلاگ بسازیم و تابستون از بر و بچ غافل نشیم . تابستون کمتر دلمون برای بچه ها و دانشکده تنگ بشه.کلی منت مسئول سایت رو کشیدیم تا اجازه داد سایت تا صبح در اختیار ما باشه

...دوستان وبلاگ نویس عزیز٬ من رو تو جمع خودتون بپذیرید...

 

 

۰ نظر ۱۲ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی