قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

دخترم بغلم بود و روی تخت نشسته بودم. اشک امان نمی داد. همه دور و برم بودند. هرکس با نگرانی حدسی می رد تا معلوم شود چه شده. چه حدس هایی زدند را یادم نمی آید که گوش به حرف هایشان نمی دادم.
ارسلان از سر استیصال نگاهی کرد وپرسید: بگم؟ مامان بدون این که منتظر جواب من باشد با دلهره و جدیت گفت: بگو ببینم!
گفت:هیچی بابا، می گه اگه من بمیرم فاطمه تنها میشه. مامان نگرانی اش به تعجب و عصبانیت تبدیل شد. و شروع کرد به اعتراض که یعنی چی؟ برای چی؟ این چه حرفیه! خدا نکنه.
نگاهم به صورت دخترم افتاد و دوباره غم عالم ریخت توی دلم. مامان همچنان داشت حرف می زد. بدون اینکه بخواهم مدام ذهنم می رفت به روزی که فاطمه خیلی پیر شده و بچه و شاید چندین نوه دارد. پیر است و من سال هاست مرده ام. هرچقدر هم که اطرافیان مراقبش باشند آن طوری که من مراقبش هستم؛ از او مراقبت نمی کنند.
تمام زندگی ام در بغل بود و آماده بودم تمام عمرم را به پایش بریزم. هرچند، چند روز بعد با بیدار شدن های مکرر فاطمه در طول شب، با گریه هایش درطول روز مطمئن شدم که من از پس بزرگ کردنش بر نمی آیم. روزهای سختی گذشت. فاطمه در طول روز و شب خیلی کم می خوابید. وضعیت جسمی ام خوب نبود و نقاهتم طولانی شد. برنامه هایم به هم ریخت. دوری از خانواده و دست تنها بودن فشار را بیشتر می کرد. با اینکه خیلی محتاط بودم چندبار کارش به بیمارستان کشید. یک بار دستش سوخت ویک بار هم در رفت. بس که شیطنت دارد مخصوصا این روزها؛ دیگر با صورت زمین خوردن و کبودی صورت و پیشانی برایمان عادی شده. خودش هم بابت این چیزها گریه نمی کند. امروز به قد و بالایش، به راه رفتنش نگاه می کردم. به کلمات ناقصی که ادا می کرد گوش می دادم. از پشت سرم و از این شانه و آن شانه ام می گفت دی و می خندید. با من بازی می کرد. برای شوخی ما را می ترساند یا گاهی قلقلک می دهد و من دست خدا را می بینم که در این یک سال به نرمی دخترم را بزرگ کرده است. دیگر غم تنهایی اش را ندارم که دلم قرص است خدایی مهربان تر از مادر دارد

عشق تومرا مسلمان کرد
معجزه ی یک ساله ی من
دخترم؛ فاطمه جان سلام...

 

چهارم اسفند نود و چهار

۲ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۲
سهیلا ملکی

با صدای فاطمه سرم را از کتاب بیرون کشیدم. من این سمت اتاق نشسته بودم و او که ان سمت اتاق با کنترل تلوزیون بازی می کرد پهلویش به سمت من بود. با تعجب سرم را بالا اوردم. صدایش ترکیبی از گریه و ناله بود و در نگاهش خواهش موج می زد. برای اولین بار بود که اینطور نگاه می کرد و صدایش که نمی توانم بنویسمش با زبان بی زبانی از من می خواست به سمتش بروم. حین اینک به سرعت بلند میشدم مطمئن شدم جایی از بدنش درد گرفته است. وقتی رسیدم دیدم یکی پاهایش_ بخاطر اینکه مدام به سمت من برمی گشته تا مطمئن شود جایی نرفتم و هستم_ از زانو به سمت عقب پیچ خورده بود و گیر کرده بود.

بلندش کردم و در آغوشش گرفتم. دیدم چطور طفل 6 ماهه ای وقتی به اوج استیصال رسیده بود از مادرش کمک خواست. امیدش به من بود. می دانست باید از من کمک بخواهد

خدایا تو مادر منی. تو پدر منی. تو همه کس منی

دستم گیر کرده. پایم گیر کرده. تمام وجودم در دنیا گیر کرده

بلندم می کنی؟ 

 

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۸
سهیلا ملکی