قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه» ثبت شده است

کلا آدم حرف گوش کنی هستم. یعنی تا حرفی به نظرم درست بیاید تمام هم و غمم عمل به آن می شود. یک نوع قانون پذیری خاص. حالا قانون حقوقی باشد یا اخلاقی یا شرعی، فرقی نمی کند. در هرصورت تابع حرق حق هستم.
نمونه ش این که الان از فروشگاه ترمینال قم بیرون آمدم و سر انگشتی حساب کردم دیدم این آب معدنی کوچک، یک بسته لواشک پذیرایی که برای محمد خریدم و یک بسته پفک کوچک نباید 5 هزار تومان می شد. باید می رفتم پولم را پس می گرفتم؟ سریع به خودم جواب دادم ترمینال ها همیشه اینجوری اند. این که کسی اینطوری بی اخلاقی کند چون ترمینال است و کار مردم لنگ است قانعم نکرد ولی حقیقتش این بود که بودن تعداد زیادی مرد در فروشگاه مانع رفتنم می شد. توی اتوبوس نشستم. دانه دانه پفک ها را یعنی تنها چیزی که با این دندان کشیده و لثه ی آش و لاش می توانم در دهان آب کنم و تا قزوین گرسنگی ام را کنترل کنم، در دهانم اب کردم، کتاب ابن مشغله را باز کردم دوباره بخوانمش و برسم به آن قسمت که به دکترها گیر می دهد و هم حرص بخورم هم کیف کنم. اما اول چشمم افتاد به جمله ای که چندسال پیش زیرش خط کشیده بودم:

"زندگی ملک وقف است دوست من! حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی اش بکشی یا بگذاری دیگران روی آن فساد کنند... حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر مظلوم و بی پناه بنمائی"

خب این طوری شد که دیدم نمی شود. باید بروم و جلوی فساد را بگیرم. اگر او یک مرد سبیل کلفت است خب منم یک زن هستم که 2 سال است درمقابل سختی های مادری کم نیاورده ام . چقدر قوی واقعا. چقدر خستگی ناپذیر. کیفم را گذاشتم توی صندلی و پوست خالی پفک را انداختم توی نایلون کنار اب و لواشک و راه افتادم سمت فروشگاه. توی راه تمام جواب هایی که احتمال داشت بشنوم را حدس زدم و برایشان جواب اماده کردم. دست اخر هم به نتیجه رسیدم جوری باشد که وقتی بیشترین مشتری جلوی پیشخوان هستند حرفم را بزنم تا اگر نخواست پولم را بدهد لااقل جلوی 5 نفر بگویم این کار شما حرام خوری است. اگر افاقه نکرد بروم پیش مدیر ترمینال. اگر باز هم نتیجه نداشت پیش کی باید می رفتم. شهرداری

 واقعا که گاهی وقت ها خیلی جوگیر می شوم. آن هم با خواندن یک پارگراف. بعید می دانم خود نادرخان ابراهیمی هم وقتی این پارگراف را می نوشت فکر می کرد کسی با خواندنش انقدر تهییج شود.

رفتم ولی از قضا همه ی مشتری ها رفتند و ماند 2 نفر. صندوقدار چاق که حداقل 50 سال داشت رو کرد به من و گقت: خب شما؟

همینطور که سرم پایین بود و به نایلونی که روی پیشخوان گذاشته بودم نگاه می کردم گفتم: این ها رو الان ازتون خریدم. قیمت مصرف کننده ش میشه 2 هزار و پونصد ولی شما 5تومن حساب کردید. نایلون را گرفت و تقریبا پرت کرد گوشه پیشخوان و رو کرد به ان دونفر تا کارشان را راه بیاندازد و بعدش به کار من رسیدگی کند. تقریبا بی ادبانه و حرفه ای بود

 

بعدش قیمت روی جلدها را حساب کرد بدون کلمه ای اعتراض یا عذرخواهی 2500 داد. پولم را برداشتم و به اینکه فکر کردم که جلوی یک بی اخلاقی و ظلم را گرفتم. البته سعی کردم به 600 باری که راننده ها برای یک مسیر تا 3 هزار تومن بیشتر از قیمت عادی ازم گرفته اند فکر نکنم. چون حقیقتش همیشه دلم به راننده ها می سوزد. اما همین الان در حال نوشتن این مطلب بهم برخورد تصمیم گرفتم دلسوزی ام را از راننده ها بردارم و به جیب همسرم معطوف کنم که این پول ها را از سر راه نیاورده.

 

خلاصه که قبول دارم در کنار اخلاق گرا بودن، جوگیر هم هستم

 

بیست و چهارم آبان نود و پنج

 

ابن مشغله

۸ نظر ۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
سهیلا ملکی

خب من در سال گذشته به این نتیجه رسیدم که یکی از مهم ترین عواملی که زندگی ام را تلخ کرده است به خودم برمی گردد. خود رودرواسی دار من. پس با توصیه دوستان بالاخره تصمیم گرفتم در مواقعی که کاری ناراحتم می کند رودرواسی را کنار بگذارم.
برای خرید بیرون رفته بودم. تو صف دستگاه عابربانک اقای همسایه نوبت را رعایت نکرد و من تو رودرواسی یا رعایت همسایگی چیزی نگفتم. بعد او اقای دیگری هم می خواست نوبتم را بگیرد که من با حرکت فیزیکی سریع خودم را به کیبورد دستگاه رساندم. طبق معمول هم مغزم با خودم شروع به جدل فلسفی و جامعه شناختی و ... کرد که چرا اقای همسایه نوبت من را رعایت نکرد؟ چون فکر میکند همسن پدر من است و همسایه است من باید در معذوریت گیر کنم؟ یا فکر کرد چون زن هستم وقتم ارزش کمتری دارد؟ و چندین تا گمان دیگر
رسیدم به داروخانه که برای فاطمه اسپری بینی بگیرم. خیلی شلوغ بود و فاطمه در بغلم خوابش برده بود. پسر جوانی با دو فشن لیدی وارد شد و تا من دستم را به سمت متصدی داروخانه گرفتم بدون توجه به من دفترچه اش را تحویل داد. به متصدی گفتم نوبت من است اما او بدون کمترین توجهی رفت که داروی خواسته شده را بیاورد. نگذاشتم توی ذهنم جدل تازه شکل بگیرد. حوصله اش را نداشتم. رو به اقا کردم و گفتم: شاید اون خانوم نمی دونه من جلوتر تو صف بودم، شما که می دونید! اقا که جا خورده بود گفت: ببخشید من الان پولم رو پس می گیرم. با ناراحتی ادامه دادم: بخاطر بچه لااقل باید رعایت کنید. در این حین نگاهم به فشن لیدی های همراهش افتاد که به نحو بامزه ای با تمسخر به من نگاه می کردند. متصدی مربوطه امد و کارم را راه انداخت.
رفتیم فروشگاه اکسسوری که چندتا گیره مو برای فاطمه بخرم. در حین ورود ما زن و شوهر جوانی که با فروشنده بر سر قیمت به توافق نرسیده بودند، از فروشگاه خارج شدند. خانم موقع خروج برگشت با حسرت به کیف نگاه کرد و رفت.
فروشنده چاپلوسانه شروع کرد به صحبت که: یه کیف می خواد برا زنش بخره، ببین چه خسیس بازی درمیاره، خون به دلش کرد. دوست نداشتم فکر کند با پشت سر مشتری حرف زدنش مشکلی نداریم. گفتم: خب لابد اقاهه نداره دیگه. وقتی پول نداره باید چی کنه؟ گفت: نه بابا مشکلش پول نیست که گفت خوشش نیومده. گفتم: گفتم خب باید یه چیزی را بهانه کنه یا نه، خوبه خودتون اقا هستید باید متوجه باشید از نداشتن پول خجالت می کشه. طلبکارانه گعت: والا ما که نداشته باشیم می گیم نداریم، خجالت نداره. گفتم: خوش به حالتون که انقدر اعتماد به نفس دارید. همه که مثل شما با اعتماد به نفس نیستن!
بعد خرید موقع برگشت به خانه خواهرم گفت: وای چرا اینجوری حرف زدی؟ چرا اینقدر قاطی؟ گفتم: وا، راست میگم دیگه، چیز بدی هم که نگفتم. گفت: پس خبر نداری، فقط مونده بود یه سیلی بزنی، خیلی با عصبانیت حرف می زدی
امدم خانه دیدم دوستم مطلب اخر کانال را خوانده و پیغام گذاشته: الهی قربون دلت برم، کی دلت رو شکونده؟ گفتم: ولش کن دوست ندارم بهش فکر کنم. پرسید: شوهرت؟ خب من هم از این سوالش حوصله م سر رفت و اینطور صمیمی ترین دوستم را بلاک کردم.
فکر کنم زیادی دارم بی رودرواسی می شوم. خدا رحم کند

سی فروردین نود و پنج

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۵
سهیلا ملکی

دیدن خیر ابراز همدردی ایرانیان باخانواده قربانیان حملات پاریس برای خراب کردن یک هفته ام کفایت می کند.
یک عده شب رخت و لباس تن کرده و رفته اند جلوی در سفارت فرانسه گل و شمع گذاشته اند. چرا این خبر برای من که برای کشتن پشه ها هم ناراحت می شوم اعصاب خوردکن است؟
چون همین چندوقت اخیر مشابه این اتفاق در لبنان افتاد. مدتهاست در سوریه و عراق جریان دارد. کودکان، زن و مرد، پیر و جوان کشته شده اند. میلیون ها نفر اواره شده اند. جان میلیون هم نفر ارزش این را نداشت که جلوی سفارتشان یک دسته گل گذاشته شود؟ کاش انقدر که ادعایشان می شود اریایی بودند و یک بار جلوی سفارت افعانستان گل می گذاشتند. یک بار بخاطر این همه کشت و کشتار و اوارگی افغان ها با خانواده هایشان همدردی می کردند. کاش یک بار می رفتند و با خانواده های شهدای هسته ای همدردی می کردند. اما به فرانسه که می رسد جریان فرق می کند. خب ان ها غربی هستند. در ماجرای شارلی ابدو هم همین بود. رفتند و جلوی در سفارت فرانسه گل گذاشتند که ما را در غم خود شریک بدانید. اگر ادعای انسان دوستی دارند قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را؟ سفارت فرانسه هم پشیزی برایشان ارزش قایل نشد که لااقل در را باز کند یا نماینده ، ابدارچی یا خدمه ای بیاید و گل ها را تحویل یگیرد. تحقیر از این بالاتر؟ اما چرا به این جماعت بر نمی خورد؟ چون ویژگی اساسی شخصیت انسان غرب زده خودحقیرپنداری است. خودحقیرپنداری و بزرگ و شریف پنداری غرب از خصوصیات اصلی این ادم هاست. در زمانه ای که دولتمردان می گویند امریکا می تواند با یک موشک تاسیسات نظامی و دفاعی ایران را از کار بیاندازد و ما به جز تولید ابگوشت و قرمه سبزی در چیزی توانمندی نداریم یاید هم این خودحقیرپنداری و بزرگ پنداری غرب گسترش بیابد. به خودی ها که برسند فریاد بکشند و ناسزا بگویند تمسخر و تحقیر کنند. به غرب که می رسند لبخند بزنند، گل و شمع بدهند. دست بدهند و خودشان را در غم ان ها شریک بدانند. 

۱۲ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۶
سهیلا ملکی
 

طبق معمول روزهایی که سوار اتوبوس هستم، نگاهم به بیرون بود تا به ایستگاه برسیم. بنا به عادت همیشه چشمهایم گشت دنبال آیه هایی روی شیشه های ایستگاه اتوبوس.

اما شیشه های ایستگاه مثل همیشه نبود. به جای آیه های قرآن این عکس را چسبانده بودند.

 

                 

از کتابای جامعه شناسی دبیرستان برایتان مثال می آورم. " افراد در فرآیند جامعه پذیری با نقش ها و الگو ها آشنا می شوند. از این طریق وارد شبکه ی اجتماعی شده و طبق الگوهای ارائه شده به ایفای نقش می پردازند.

 اگر خانواده، مدرسه، رسانه و ... در ارائه ی این الگوها متفق القول باشند، هنجارها مشخص است و افراد طبق اگوهای مشخص به خوبی رفتار می کنند. اما اگر خانواده و مدرسه و رسانه و ... هر کدام الگوی متفاوتی را ارائه کنند، مردم به سردرگمی دچار می شوند. با تناقضاتی روبه رو می شوند که منتج به عدم تشخیص الگوی صحیح می شود."

دربحث حجاب، بعضا با تناقضاتی مواجه هستیم.

اردیبهشت ماه بحث عفاف و حجاب داغ می شود. تلوزیون گزاش هایی پخش میکند که مردم خواستار برخورد جدی با افراد بی حجاب هستند.

از طرف دیگر هم با خانم هایی مصاحبه می کند که بدحجاب هستند و ناهنجار. نکته اینجاست که صورت فرد ناهنجار(بی حجاب) مات یا شطرنجی می شود. پس تا اینجا نتیجه می گیریم که بی حجابی بد است.

چند وقت بعد نزدیک یک انتخابات یا راهپیمایی ملی می شود. همان فرد بی حجاب را درصف رای یا درحال شعار دادن می بینیم. حالا این فرد ناهنجار نماد یک انسان میهن دوست متعهد می شود. همه ی دوربین ها روی او زوم می کنند و با او مصاحبه می کنند. صحبت هایش هم از تلوزیون پخش می شود بدون صورت شطرنجی!

 این از تلوزیون

این روزها که گشت ارشاد درخیابان می چرخد، جناب محترم شهرداری در سطح شهرـ آن هم به جای آیه های قرآن ـ عکس می چسباند و در آن الگوی یک شهروند را زنی نشان می دهد که حجاب موهایش کامل نیست. گویا دراین شهر هیچ شهروند خانم محجبه ای وجود ندارد.

جناب مسئولین! چقدر بدهیم دیگر کار فرهنگی نکنید؟

نسوزانید اینقدر این فسفرهای بیچاره تان را

 

 

* من گم شده ام

میان همهمه ی آدم ها

کشمکش باورها

گم شده ام

.............................................................

ته نوشت: این شعر ربطی به بحث حجاب نداره. کلی عرض کردم

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
سهیلا ملکی
 
 

 

:چند وقت پیش جایی خوندم

 

نمی خواهم کلاس را به صحنۀ جنگ تشبیه کنم؛ ولی به نظر من طرف مقابل تفکری جبهه‌ای دارد و خودی‌ها ضرورت "حمایت از هم‌سنگری‌ها را حس نمی‌کنند و به بهانه‌های مختلف از اظهارنظر سر باز می‌زنند

چند بار همچین موقعیتی رو تجربه کرده بودم.معمولا بحث سر مسائل سیاسی و اجتماعی و دولت و در معدود مواردی راجع به ولایت فقیه بود

اما امروز

!امروز استاد سر کلاس با وقاحت تمام راجع به ائمه جک گفت

همه خندیدند.حتی کسانی که خنده شون نمیومد

وقتی هم که اعتراض کردم، فقط یک نفر اعلام طرفداری کرد

اونم در حد یک جمله ی بی معنی:آره دیگه استاد

 بچه های خوابگاهی که تو کلاس بودند، چند شب قبلش چه ضجه ها که واسه امام جواد (ع)نمی زدند

در مورد یه موضوع که با گوشت و خون ما عجین شده، ۵۰نفر یک طرف باشن، ۲ نفر یک طرف

تو دانشگاه دولتی.تو مملکت اسلامی

واقعا ما اینقدر کمیم؟

...........................................................................................................................................

چند روزیه فکرم درگیر محمدرضاست

محمد رضایی که الان فقط ازش یه حجله مونده و یه قاب عکس

پنج شنبه.وسط میدون کاج.جون داد

وسط این همه بچه شیعه

پلیس نقش دیوار رو خوب و تمام و کمال اجرا کرد

 ۴۵دقیقه از درد به خودش پیچید

التماس کرد:تو رو خدا کمکم کنید

ملت غیور هم فقط وایستادند و با گوشی های منحوسشون فیلم برداری کردن

جون دادن یه جوونو!در حالی که داره به خودش می پیچه و به مردم التماس میکنه

خیلی مزه داره.نه؟

یکی جلوی پات پرپر بشه، تو نهایت حس انسان دوستانه ات این باشه که:تکون نخور.خون بیشتری ازت ! میره.شاید هم روشون نشده بگن:خیلی تکون نخور.فیلم خراب میشه

.....اگر همچین اتفاقی تو غرب می افتاد، خودمون رو خفه میکردیم که چی

...انسانیت در غرب وحشی از بین رفته است و

خداییش لحظه آخر چه فکری کرد؟

...........................................................................................................................................

تو کتاب خونه دانشکده نشسته بودم و مثلا داشتم درس میخوندم که

از سمت ارشد ها صدای گربه اومد

اول فکر کردم که اشتباه شنیدم. اما چند بار دیگه صدا تکرار شد

این جریان یه ۵ دقیقه ای طول کشید.کتابخونه همهمه شد.کم کم بوی سوختگی بلند شد

صدای گربه دیگه به ضجه شبیه شده بود

.... یه سری کتابخونه رو ترک کردند.یه سری اعتراض و

خلاصه

جریان از این قرار بود که یکی از خانم ها گربه ای رو از حیاط دانشکده برداشته و شسته بودند

!بعد هم داشتند رو بخاری خشکش میکردند

صحنه اخلاقی قضیه اینجا بود که وقتی آقای لطیفی از اون خانم پرسیدند که: چرا گربه رو وارد کتابخونه ؟کردی و نظم رو به هم زدی

:ایشون فقط یه جواب داد

!به خاطر حس حیوان دوستانه

 

 

 

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۸۹ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی