قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

حالی شبیه بین‌الطلوعین

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۱ ق.ظ

امروز با دلشوره از خواب بیدار شدم. همزمان با هوشیار شدن قبل این‌که چشم‌هایم را باز کنم فهمیدم تپش قلبم کمی بالاست. یادم نیامد خوابی دیده باشم. گفتم شاید برای این است که قبلش از ترس این‌که زیاد بخوابم چند بار با هول بیدار شدم. دفعه اخر اما باز زیاد خوابیدم. چشمم به گوشی افتاد. یادم افتاد دیشب قبل از خوابیدن توی وبلاگم پست گذاشتم. یادم آمد چه چیزهایی نوشتم. حس کردم عریانم. صدای ذهنم گفت زیادی پرت و پلا نوشتی. هر تصمیمی که گرفتی باید به همه بگویی؟ هر تصمیمی نبود. دست بردم گوشی را بردارم و پست را پاک کنم. جلوی خودم را گرفتم. گفتم دیشب چندبار خواندی و بعد دکمه ارسال را زدی. دیشب درموردش فکر کردی. توی قلبم انگار چیزی نم‌نم می‌جوشید. اصالت را به خود دیشبم دادم. خود امروزم قابل اطمینان نبود. ارسلان موقع برگشت از کلاس صبحش رفته بود از صفاییه سنگک گرفته بود که خوشحالم کند. ناراحت‌کننده بود. این‌که نمی‌توانیم جایی که دوست داریم زندگی کنیم و باید با خریدن نان از آن‌جا خوشحال شویم ناراحت‌کننده بود. صبحانه را ساعت 9 توی حیاط خوردیم. چای شیرین و نان و پنیر و گردو. بدتر شد. چیزی که توی قلبم می‌جوشید داشت نشت می‌کرد به تمام سینه‌ام. به فهرست کارهای امروزم نگاه کردم. اینترنت گوشی روی E بود و هیچ کار نمی‌کرد. حرصم گرفت. توی این خانه علی‌الخصوص صبح‌ها و عصرهایش اینترنت خوب کار نمی‌کند. نمی‌دانم ارسلان و فاطمه را چطور راهی کردم. مهدی که قرار بود فاطمه برود شیفت عصرش هنوز تشکیل نشده. دو روز است صبح‌ها از حوالی ده تا موقع نهار فاطمه می‌رود مهد کنار موسسه‌ی ارسلان. روی مبل نشستم. نفس‌های عمیق کشیدم. رفتم به جوجه‌ها غذا دادم. به گلدان‌ها رسیدگی کردم. کار ده دقیقه نیم‌ساعت طول کشید. دیگر توان نداشتم. نشستم روی مبل. باید می‌رفتم خرید. قرار بود بعد نهار آبجی‌این‌ها و داداش‌ها بیایند. می‌خواستم برای محمد بوقلمون و برای امیر کشک‌بادمجان درست کنم. نفس‌های عمیق کشیدم. کار راحتی نبود. روی مبل زمین‌گیر شده بودم. دست و پاهایم شل بودند. یک ساعت بعد به دکترم زنگ زدم. گفتم چند روز است وقتی از خواب بیدار می‌شوم بدون علت خاصی استرس دارم. انقدر استرس و دلشوره دارم که نمی‌توانم کاری بکنم و فقط می‌نشینم. می‌خواستم پشت تلفن دارویی چیزی بگوید. قبلا از این کارها کرده بود. گفت ساعت 3 بروم پیشش. گفتم چشم و یادم افتاد آبجی و بچه‌ها همان موقع‌ها می‌رسند. لباس پوشیدم و رفتم فروشگاه جانبازان. فقط به خاطر این‌که یک بار از آن‌جا گوشت بوقلمون خریده بودیم و خیلی خوب بود. به جز این از همه چیز آن‌جا اجتناب دارم. از این‌که خیلی شلوغ است. از این‌که تعداد کارمندهایش کافی نیست و کارمندهایش انگار طلب دارند. از این‌که لابد پیش خودشان گفته‌اند همین که جنس ارزان برای طلبه‌ها می‌آوریم کافی است و باقی هرچه هست از خدایشان هم باشد. به خودم قول داده بودم صدای ذهنم را خاموش کنم. وارد فروشگاه که شدم رنگ خاکستری در و دیوار انگار هجوم اورد سمت من. یک سوله‌ی بزرگ با چندتا غرفه. بدون هیچ رنگ غالبی. بدون هیچ فرم و تزئینی. همان چیزهایی که انگار می‌گفت همین که جنس‌هایمان کمی ارزان‌تر است از خدایتان هم باشد. هرچند که خرید از فروشگاه برای عموم هم ازاد است اما خود فروشگاه برای حوزه است و بیشتر مشتری‌هایش طلبه‌ها هستند. یادم افتاد این‌جا برخلاف فروشگاه کوثر تره‌بارفروشی ندارد. باید قید خرید بادمجان و پختن کشک بادمجان را می‌زدم. دیدم اصلا حالم جوری نیست که بتوانم درستش کنم. رفتم سمت غرفه لوازم پلاستیکی که چندتا قالب ژله بخرم. با کارامل و ژله شاید می‌شد جای غذای حذف‌شده را پر کرد. چندتا قاب ژله روی ویترین بود. از مسئول غرفه پرسیدم چه رنگ‌بندی‌هایی دارد. جواب نداد. یکی دوتا مشتری دیگر هم ایستاده بودند. چند لحظه بعد دوباره پرسیدم. گفت همین‌هاست اما جلوی من صورتی و قرمز و زرد بود و می‌دیدم چندتا قالب سبز و بنفش توی طبقات هستند. مکث کردم. خواستم بگویم چون هزارتومان دوهزارتومان ارزان‌تر از جاهای دیگر می‌فروشید فکر می‌کنید باید جواب مشتری را ندهید یا کلا مشتری برایتان مهم نیست؟ نگفتم. احتمال زیاد خودش فقط فروشنده بود. لاغر، قدبلند، با موهای جوگندمی و بلوز یونیفرم آبی. بعد گفتم چرا اصلا بحث را شروع کنم؟ می‌روم دفتر مدیریت و می‌گویم کارمندتان جواب آدم را نمی‌دهد. چیزی که توی قلبم می‌جوشید به کتف و بازهایم رسیده بود و داشت می‌رفت سمت کف دست‌هایم. با این‌حرف‌ها آرام نمی‌شدم. این جواب ندادن و تحویل نگرفتن مشتری از رفتارهای مکرری بود که این‌جا دیده بودم. دستم را گذاشتم روی پیشانی‌ام و چرخیدم عقب. گرم نبودم. گفتم داری شلوغش می‌کنی. شاید انقدر تعداد مشتری‌هایش زیاد است خسته شده. شاید زیاد می‌آیند جنس‌ها را به هم می‌ریزند و نمی‌خرند. با همه‌ی این‌ها رفتارش درست نبود. اگر انقدر برایش سخت است خب نیاید این‌جا کار کند. اگر همین کار را هم با سختی پیدا کرده باشد چه؟ اصلا شاید توی زندگی‌اش خیلی رنگ و رنگبندی برایش مهم نیست و فکر می‌کند دارم سوال‌های بی‌اهمیت می‌پرسم. سعی کردم دوستش داشته باشم. به خاطر این‌که یک انسان است دوستش داشته باشم و از این‌که روحیات و اخلاقش با من فرق دارد از او بدم نیاید. چندتا نفس عمیق کشیدم. مطمئن شدم سراغ دفتر مدیریت نمی‌روم. برگشتم سرجایم. چندتا وسیله‌ی دیگر قیمت کردم. فیش را داد که بروم صندوق پولش را واریز کنم و برگردم. یادم افتاد دوتا فیلتر برای سینک هم می‌خواهم. گفتم و به فیش اضافه کرد. خواستم راه بیافتم یادم افتاد جای یخ هم لازم دارم. گفتم و به فیش اضافه کرد. یک بار دیگر هم یادم افتاد باید جاروی دسته‌بلند بخرم. دست اخر گفتم ببخشید که انقدر تکه تکه خرید می‌کنم. گفت هیچ اشکالی ندارد و نگران نباشم. عجیب نبود؟ یک ادم ارام بود که انگار فقط حوصله‌ی رنگ‌ها را ندارد. شاید هم فقط همان لحظه حوصله نداشت. وارد بخش مواد غذایی هم که شدم حس کردم چیدمان وسایل و نوع محصولات دارند به شعور من توهین می‌کنند. الان که این‌ها را می‌نویسم ساعت 2 شب است و دقیق یادم نمی‌آید چرا آن محیط من را عصبی‌تر می‌کرد. حتما بعدا بیشتر راجع‌بهش فکر می‌کنم و می‌نویسم. اما یک نمونه‌اش این که بعضی از جنس‌ها پایین طبقه‌شان قیمت زده نشده بود و هیچ کارمندی نبود که بشود ازش سوال پرسید. از این‌که می‌دیدم طلبه‌های سیاه‌پوست مدام جنس را بالا و پایین می‌کنند و نه روی جلدش و نه روی طبقه قیمت را پیدا نمی‌کنند و رویشان نمی‌شود از کسی بپرسد بیشتر عصبی می‌شدم. چند دقیقه بعد مسئول سالن را پیدا کردم و گفتم فلان ردیف فلان جنس‌ها قیمت ندارند. قیمت را گفت. گفتم به من گفتید. بقیه هم باید دنبال شما بگردند؟ خنده‌اش گرفت و گفت جنس همین نیم‌ساعت پیش رسیده و تا چند دقیقه دیگر قیمت‌ها را می‌زنند. چشم عجله هم می‌کنند. موقع برگشتن یادم افتاد بوقلمون نخریدم. موقع رد شدن از جلوی غرفه‌ی لوازم پلاستیکی گفتم وسایلم را کنار بگذارد که الان از صندوق برمی‌گردم. گفت زود باشم چون فروشگاه دارد تعطیل می‌شود. پا تند کردم. گفت نگران نباشم و او برایم صبر می‌کند. گفت اول به بقیه‌ی کارهایم برسم. نمی‌شد ارام شوم. هیچ جای فروشگاه ننوشته بودند ساعت 12:30 ظهر تعطیل می‌شود. اطلاع‌رسانی معنی نداشت انگار. اصلا 12:30 ساعت تعطیل کردن فروشگاه است؟ باز افتادم به مقایسه با فروشگاه کوثر که جنس‌های بهتری و کارمندهای مرتب دارد و یکسره تا ساعت 10 شب باز است. اندازه این‌جا ارزان نیست؟ همین که ادم احساس نمی‌کند حضورش بی‌اهمیت است به گران‌تر بودنش نمی‌ارزد؟  این‌که چرخ‌های خرید مخصوص کودک جداست و به بچه‌ها هم خوش می‌گذرد چطور؟

از قضا امروز بیشتر مشتری‌ها طلبه نبودند اما بچه‌های زیادی توی فروشگاه بود. سعی کردم صدای ذهنم را خاموش کنم و فقط بروم پیش مدیر فروشگاه و درمورد چرخ کودک پیشنهاد بدهم. دفتر مدیر را پیدا نکردم. باقی وسایل و مواد غذایی را خریدم و مسئول غرفه لوازم پلاستیکی انگار نه انگار که فداکاری کرده بود دوباره با قیافه‌ی بی‌تفاوتی که اولین بار دیدم وسایل من را چید روی ویترین و تحویلم داد.

توی راه برگشت تازه یادم افتاد کلید ندارم. خدا رحم کرد که ارسلان و فاطمه زودتر از من رسیده بودند. فاطمه تا من را دید پرسید مامان هنوز استرس داری؟ گفتم هنوز هم دارم و نمی‌دانم چرا. دوست نداشتم به علتش فکر کنم. ارسلان کمک کرد خانه را مرتب کردیم. وسایل را چیدیم. ظرف‌هایی که توی ماشین‌ظرفشویی جا نمی‌شدند توی سینک بودند. خواستم برای یک بار هم که شده هروله نکنم که خانه به تمیزترین و مرتب‌ترین حالت برسد. چندجای سرامیک‌های آشپزخانه هم کثیف بود. به صدای ذهنم گفتم اگر خواهرم بیاید و ببیند ظرف توی ظرفشویی دارم هیچ فکری پیش خودش نمی‌کند. بله درست است که خانه‌ی خودش همیشه منظم است و بوی گل می‌دهد اما این‌که فکر کنند لابد تنبلم، لابد بی‌سلیقه‌ام لابد به مهمان‌هایم اهمیت نمی‌دهم حرف‌هایی بود که من توی ذهنم به آن‌ها می‌چسباندم. آبجی‌این‌ها و داداش آمدند. چند دقیقه بعد از روبوسی گفتم امروز حالم خیلی خوب نیست و استرس دارم. محمد گفت او هم استرس دارد و خیلی باکلاس است. امیر و ابجی جا خوردند. همیشه عادت داشتند صورت خندان و بشاش من را ببینند حتی وقتی حالم خوب نبود. گفتم احتمال زیاد به خاطر تغییرات هورمونی است. نگرانی‌شان کم شد. برای اماده کردن پذیرایی و شام بیشتر از قبل کمکم کردند و چندباری گفتند بروم استراحت کنم و خیالم راحت باشد. استراحت نکردم. به کارهایم هم نرسیدم. اما همین که تا شب توانستم خودم باشم و ادای حال خوب را درنیاورم، همین که خانواده‌ام را همان‌طوری که بودند دیدم نه آن‌طور که ذهنم می‌خواست پیش‌بینی کند، کمک کرد تا شب استرسم کمتر شود.

بامداد 10 مهر 1398

۹۸/۰۷/۱۱
سهیلا ملکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی