قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

ما آدم ها...

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ
 
همراه ارسلان جلوی بخش پرستاری ایستاده بودم. باید برگه ای را پر می کردیم که نشان می داد با میل خودمان و با وجود تذکر دکتر می خواهیم بیمار را مرخص کنیم. مسئول بخش اقای حدودا 30 ساله با قدی متوسط بود. لحن حرف زدنش باعث می شد احساس کنم غریبه نیست . 

 

گفت: خواهرم اگه برید خونه و شب حال همسرتون دوباره بد بشه می خواید چیکار کنید؟ تو این هفته بار چندمه که دارید میاید؟

تمام سعی ش را می کرد که راضی مان کند. دو پرستار دیگر داخل قسمت پرستاری ایستاده بودند. 

قسمت پرستاری دایره ای شکل بود و وسط بخش قرار داشت. شکلش باعث می شد کسالت بار بودن بیمارستان کمتر به چشمم بیاید. 

یکی از پرستارها خانم جوانی بود که حدس زدم از من 2 یا 3 سال بزرگتر است. دیگری مرد جوانی بود که با قدی بلند تر کنار همکارش ایستاده بود و به مکالمه مسئول بخش با ما گوش می داد. 

سرم را بالا آوردم و به صورت ارسلان نگاه کردم. چشم ها و صورتش سرخ بود و پیشانی اش عرق کرده بود. با دستم عرق پیشانی اش را پاک کردم.

مسئول بخش با خنده گفت: خانوم همین کار ها رو میکنید که تو بیمارستان بند نمیشه دیگه.

ارسلان با لبخندی سرش را پایین انداخت و صورتش سرخ تر شد. 

پرسیدم می توانم آزمایشی که خودمان اورده بودیم را از پرونده برداریم و مسئول با پایین آوردن سرش گفته بود بله.

به سمت پرونده ای رفتم که دست خانم پرستار بود. حین این که دنبال برگه ازمایش می گشت خیلی آرام و بدون هیچ لحن خاصی گفت: چطور روت شد جلوی اقایون اون کار رو بکنی؟ 

گفتم: کدوم کار؟

همان طور که سرش پایین بودگفت: همین که عرقش رو پاک کردی. من وقتی میریم خونه ی پدرم حتی کنار شوهرم هم نمی شینم.

سرش را بالا اورد. درست حدس زده بودم. سنش کمی از من بیشتر بود. موهایش رنگ و مش و کمی بیرون بود و رژ صورتی پررنگی زده بود. ناخودآگاه سرم به سمت ارسلان چرخید. به هرحال اگر جرمی واقع شده بود او یکی از متهمین بود.  در زاویه 90 درجه دایره نسبت به هم قرار داشتیم. 

داشت آرام آرام با آن دو مرد صحبت می کرد. حدس زدم دارد توضیح می دهد که طلبه ی قم هستم. بوشهری هستم. خانمم در دانشگاه علامه جامعه شناسی می خواند و احتمالا این قسمت را با تاکید بیشتری می گوید.

خانم پرستار متوجه نگاهم شد. گفت: شما چقدر در طول روز با هم حرف می زنید؟ 

آشکارا غم زیادی به صدایش اضافه شده بود و ادامه داد : من و همسرم فقط اگه کاری داشته باشیم با هم حرف می زنیم. مثلا بگم شام آماده س و از این حرفا.

بدون اینکه منتظر جواب باشد برگه را داد دستم و با صدای بلند رو به اقایان گفت: کار پرونده انجام شده. 

فکر کردم شاید این حرف ها بی اختیار از دهانش خارج شده است. فکر کردم شاید دوست ندارد حرفی بزنم. فکر کردم شاید دوست ندارد از یک همراه مریض نصیحت بشنود و یا شاید اصلا بد باشد که پرستار برای همراه مریض درد و دل کند . فکر کردم پاک کردن عرق پیشانی همسر بیشتر خجالت می طلبد با آرایش کردن و مو بیرون گذاشتن. فکر کردم زنی که نمی تواند با همسرش حرف بزند چقدر حرف تو دلش مانده و چقدر تنهاست. بغض کردم

تشکر کردم و راه افتادم و زاویه 90 درجه ام با ارسلان را کم کردم. به آقایان پرستار خدا خیرتون بده ای گفتم و با دست چپم دست ارسلان را گرفتم. هنور ضعف داشت و دستش می لرزید. با دست راستم یقه کاپشنش را درست کردم. دستش را محکم گرفتم و آرام راه افتادم. صدای غمگین پرستار رهایم نمی کرد...

.................................................................

پ ن1: دست مریض رو باید گرفت که مانع تلو تلو خوردنش بشیم. گفته باشم ما از اون خانواده ها نیستیم :))

پ ن2: نمیخواستم این بار رو پست شخصی بذارم اما نتونستم ننویسمش

۹۲/۱۱/۰۹
سهیلا ملکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی