قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

قاب زندگی

یک زن هستم در قاب زندگی

۲۷ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

دیروز یکی توی گروه محله نوشته بود خودش و پسرش مریضند و دنبال گرفتن راهنمایی برای درمان خانگی بود. بین صحبت‌ها هم گفت که شوهرش به تبلیغ رفته و خودش هم جان ندارد که بلند شود و دکتر برود. یهش پیام خصوصی دادم. راضی‌اش کردم که برویم دکتر و نگران هزینه هم نباشد و هروقت داشت برمی‌گرداند. محمدمهدی برای بار دهم بعد از عید مریض بود. تب داشت. آبریزش بینی داشت. سرفه می‌کرد و بی‌حال بود. قرار شد ارسلان زودتر برگردد و محمدمهدی را بگیرد تا من و زن برویم دکتر. خودم کمی بی‌حال ولی بهتر از روزهای قبل بودم. حالم بیشتر از این‌که به مریضی مربوط باشد به شب‌‍بیداری‌های مراقبت از محمدمهدی مربوط بود. به گمانم.

کمی غذا و سوپ پختم. کسی که جان دکتر رفتن ندارد حتما جان پختن غذا هم ندارد. سوپم بد شد. افتضاح شد. یادم نمی‌آید محض رضای خدا یک بار سوپ را خوب پخته باشم. طعمش قابل تحمل بود. ارسلان که آمد راه افتادم سمت مجتمعی که زن گفته بود. غذاها را سپردم به نگهبانی مجتمع‌شان که زن وقت برگشت از آن‌جا بگیرد.

آمد و راه افتادیم سمت بیمارستان امام رضا. خودش گفته بود برویم آن‌جا. فکر کردم شاید می‌خواهد کمتر ویزیت بدهد یا دنبال دکتر خاصی است. پسر دوساله‌ای بغلش بود. جای کفش دمپایی پای پسرش بود. زن قدش بلند بود و پشت چشمش خط چشم کوتاه و نازکی تتو شده بود. احتمالا چندسالی از من بزرگتر بود و به قیافه‌اش می‌خورد معلمی چیزی باشد. که به احتمال خیلی زیاد نبود. خیلی حرفی بینمان رد و بدل نشد. پرسید اهل کجا هستم. گفتم قزوین و پرسیدم شما اهل کجا هستید؟ گفت شمال. همین‌قدر کلی و غیرقابل کشف. فقط به روبه‌رو نگاه می‌کرد. نگاهی که خالی از هر شور و شوق و حتی توجهی نسبت به پسرش بود. خالیِ نگاهش شبیه غم بود. مثل مه کمرنگ و پراکنده‌ دور سر و صورتش. به بیمارستان که رسیدیم پسرش را سپرد به من تا کار پذیرش را انجام بدهد. رفت و چند دقیقه بعد مه‌گرفته‌تر برگشت. گفت نمی‌داند عکس دفترچه بیمه‌اش کجا افتاده و پذیرش قبول نمی‌کند ویزیتش را با بیمه رد کند. کارت شناسایی هم همراهش نبود. رفتیم و با هم اصرار کردیم. قبول نکردند. ویزیت آزاد سی‌هزارتومان بود. گفتم قبول کند و زیاد نیست. گفت بدون ویزیتِ با بیمه داروها را آزاد حساب می‌کنند و زیاد می‌شود. فکر کردم نمی‌خواهد الکی‌الکی پول دارو را زیاد بدهد. گفت برگردیم و چندبار عذرخواهی کرد که توی گرما مزاحمم شده و هربار گفتم نه گرمم است و نه برایم زحمتی داشته. انگاری باورش نشد اما حوصله نداشت مقاومت کند.

وقتی برگشتیم دم غروب بود. گفتم از نگهبانی‌شان سوپ بدی که پختم را بگیرد و زود از اسنپ پیاده شدم که به تعارف نیفتیم. به خانه که رسیدم تازه به ذهنم رسید شاید به اندازه کافی پول همراهش نبوده و رویش نشده از من بگیرد. دوست داشتم برگردیم عقب و همه چیز پاک شود. یا لااقل اگر پاک نمی‌شد برسیم به بیمارستان و همان لحظه و یادم بیاید کارتی که به اندازه‌ی کافی موجودی داشت را به خاطر همین برداشته‌ام. دوست داشتم بزنم توی سرم. یک جور تاسف‌باری بزنم که کمی از خشم شرم‌آلودم بریزد بیرون. رویم نشد پیام بدهم و عذرخواهی کنم.

خانه همان جوری بود که وقتی رفتم بود. ارسلان یک لیوان هم از روی کانتر برنداشته بود که توی سینک ظرف‌شویی بگذارد. به او و فاطمه گفتم محض رضای خدا لااقل کوسن‌ها را مرتب می‌کردید. ارسلان گفت که تمام مدت با محمدمهدی مشغول بوده. بعد فکر کردم می‌توانست بگوید خب اگر انقدر دوست داری خانه مرتب باشد می‌ماندی و مرتب می‌کردی. البته اگر می‌گفت جواب بی‌ربط یا باربطی می‌گرفت و بی‌جواب نمی‌ماند. دوستش دارم. هیچ‌وقت از این حرف‌ها نمی‌زند. ولی خب دوست داشتم کمی کار کرده بودند.

گرسنه بودم. نشسته‌م لب سکوی آشپزخانه و شامی که برای خودم کشیده بودم را تنها خوردم. فاطمه هم خواست. ارسلان رفته بود توی اتاق و درس می‌خواند. وقتی آمد و پرسید شام بخوریم؟ گفتم ما شام خوردیم. از آن کارهاست که بدش می‌آید. لب‌هایش را کج کرد. قابلمه را زد زیر بغلش و رفت توی اتاق.

یک‌ساعت بعد می‌خواستم بچه‌ها را بخوابانم که خانم همسایه‌کناری در خانه را زد. بچه‌به‌بغل و با لبخند کمرنگ و نزاری پرسید این هفته هم روضه داریم یا نه و اگر داریم مهمان‌ها تقریبا چند نفر می‌شوند. گفت صاحب‌خانه گفته نهایتش تا ده روز دیگر باید از این خانه بلند شوند و تا حالا نتوانسته‌اند خانه‌ای پیدا کنند. پولی که برای رهن داشتند کم بود. خیلی کم بود. نمی‌دانم از رفتار صاحب‌خانه‌شان تپش قلبم داشت بالا می‌رفت یا از این‌که پولی که دارند این‌قدر کم است. گفت کارهایشان توی هم گره خورده و کم آورده و می‌خواهد به امام جواد متوسل بشود که روضه‌اش را داریم. قرار شد برای روضه اندازه‌ی بیست‌و‌پنج‌نفر آش بپزد و بیاورد.

بچه‌ها که خوابیدند گروه محله را چک کردم. یکی پرسیده بود کسی توی دانشگاه قم درس خوانده یا آشنا و فامیلی آن‌جا دارد که چندسوالش را درمورد رشته‌های این دانشگاه جواب بدهند؟ نوشتم اگر برای انتخاب رشته‌ی کنکور ارشد می‌خواهد هنوز دفترچه انتخاب رشته نیامده. شاید دانشگاه رشته‌ای را داشته باشد اما امسال پذیرش نداشته باشد. که البته به نظرم بدیهی بود. و نوشتم اگر هم برای چیزی غیر از کنکور می‌خواهد سایت دانشگاه را گوگل کند که همه‌ی اطلاعات را دقیق نوشته. همراه با شکلکی که چشم‌های قلبی دارد نوشت برای کنکور می‌خواهد و استرس دارد و دوست دارد حتما دانشگاه دولتی قم قبول شود. پرسیدم کارشناسی یا ارشد؟ با همان شکلک نوشت: ارررررشددد! کارنامه‌اش را هم فرستاد. رتبه‌هایش از سه‌هزار تا پنج‌هزار بودند. دوست داشتم بنویسم اصلا پنج‌هزارنفر برای ارشد ادبیات شرکت کردند که تو نفر پنج‌هزارم شدی؟ نوشتم: ببخشید و ناراحتم که این رو می‌گم اما فکر می‌کنم برای دانشگاه قم باید حداقل زیر دویست باشی. دوباره شکلک چشم‌قلبی گذاشت و گفت اشکال ندارد و احتمال می‌دهم توی قم کدام دانشگاه دولتی را قبول بشود. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم که ننویسم: دانشگاه علوم پزشکی!

رها کردم. ادامه ندادم. دست زدم به بدن محمدمهدی که بالای سرش نشسته بودم. تبش بالا رفته بود. یادم افتاد با ساکن یکی از بلوک‌های مجتمع که نمی‌شناختمش قرار گذاشته بودم بروم و از او تب‌سنج بگیرم. توی گروه مجتمع گفته بودم تب‌سنجمان کار نمی‌کند و گفته بود بروم از او بگیرم. جای خانم چشم‌‎قلبی خودم باید به دانشکده علوم پزشکی سر می‌زدم. لباس‌های محمدمهدی را کم کردم. قهوه خوردم که بالای سرش خوابم نبرد. توییتر را چک کردم. کاربر شوکت پرسیده بود: امروز به چه علتی لبخند زدید؟ خواستم چیزی بنویسم. به جز لبخند های الکی که به پسر زن شمالی و به زن همسایه زده بودم، که قرار بود فضا را بهتر کنند و نکرده بودند چیزی یادم نیامد.

۲ نظر ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۰
سهیلا ملکی

امروز نزدیک به شش‌هزار قدم راه رفتیم. من و فاطمه. راه رفتیم. حرف زدیم. خندیدیم و برای فردا نقشه کشیدیم. شب قبلش به خودم قول دادم که تا پایان سال تا آن‌جا که می‌شود هر روز از خانه بیرون بزنم. این بیرون زدن فایده‌ی حداقلی‌اش دور شدن از افسردگی است. فایده‌های دیگرش این است که احتمال دارد فاطمه را به پارک ببرم و یا پیاده‌روی طولانی داشته باشم که به کم کردن وزنم کمک می‌کند. این کم کردن وزن یکی از هدف‌هایی بود که اول سال در فهرست برنامه‌های امسالم نوشتم. کاهش وزن را در گروه بهداشت و سلامتی گذاشتم. چهار گروه دیگر هم بود. روابط اجتماعی و خانواده، توسعه‌ی فردی، شغل و درآمد و در نهایت تفریح و سرگرمی. آن روز که برای سال نود و نه برنامه می‌نوشتم یکی از روزهای نوروز بود و تصور می‌کردم که نهایتا تا آخر اردیبهشت کرونا می‌رود. که خب نرفت. برنامه‌های من هم اوایلش خوب بود. خوب پیش می‌رفت. به جز استرس، خلوت و تنهایی‌ای که کرونا باعثش شده بود را  دوست داشتم. حالم خوب بود. بر خلاف انتظارم آمدن محمدمهدی خیلی چیزی را تغییر نداد. کارها همان طور پیش می‌رفت که همیشه بود. چندروز حالم خیلی خوب بود و پرانرژی بودم. کار می‌کردم، می‌دویدم، می‌پختم، می‌شستم، می‌خواندم . انقدر بدو بدو می‌کردم که چند روز بعدش نیاز به استراحت داشته باشم. بعد از استراحت دوباره بدمستی و بدوبدو و جبران چند روز استراحت و باز دوباره تکرار و تکرار و تکرار. خواستم برای یک بار هم که شده به آهسته و پیوسته رفتن عمل کنم که حسین دایی رفت. گفته بود. بارها و بارها گفته بود که به شصت‌سالگی نمی‌رسد. خودش انتظارش را داشت. ما انتظارش را نداشتیم. شش ماه بعد شصت ساله می‌شد. فردایش سبحان که با آبجی خانه‌ی ما بودند مریض شد و عمل شد. مامانم در قزوین قلبش گرفت. چند روز بعد از عمل سبحان، آبجی و شوهرش و بچه‌هایش برگشتند قزوین. چند روز بعدش بخیه‌ی سبحان عفونت کرد و عفونت پخش شد توی بدنش و دوباره بستری شد. بعد مامان و محمد کرونا گرفتند. سبحان توی بیمارستان تب داشت و نه تبش پایین می‌آمد و نه عفونتش جمع می‌شد. مامان خودش را در اتاق بالایی قرنطینه کرده بود. بعد سبحان توی بیمارستان کرونا گرفت. تا این‌جا هنوز به خودم مسلط بودم و هر ساعت گوشی دستم بود که احوال سبحان را بپرسم یا بگویم الان برای مامان چه کنند. چه چیزی برای مامان بپزند و چه و چه و چه. روزی که سبحان را بردند بخش کرونایی‌ها تسلطم از بین رفت. آبجی یک عکس فرستاده بود از سبحان یازده ساله که با چند پیرمرد هم اتاقی شده بود و اجازه نداشت از اتاقش خارج شود. من چه می‌کردم؟ فقط اشک می‌ریختم و در توییتر و اینستاگرام و هرجایی که می‌شد حرف زد می‌گفتم برای سبحان دعا کنند. توی همین اوضاع آبجی کرونا گرفت. سبحان از بیمارستان مرخص شد و دوباره عفونت و شکافتن بخیه‌اش و بازماندن بخیه برای چند هفته. مامان داشت بهتر می‌شد که امیر مریض شد. بعد هرروز خبر کرونای یکی از فامیل را شنیدم تا این‌که ارسلان کرونا گرفت. تا دوره‌ی اصلی بیماری و نقاهتش تمام شود یک ماهی طول کشید. چند روز بعدش هم پاییز نود و نه تمام شد. به مامان گفته بودم ما و همه ی فامیل اگر این پاییز را دوام بیاوریم و زنده بمانیم باقی قضیه حل می‌شود. انگار شوخی بی‌نمکم خیلی هم بیراه نبود. دیشب که نشستم برای سه  ماه باقی‌مانده‌ی سال برنامه بنویسم دیدم خدا را  شکر چند روز است خبری را که بند دلم را پاره کند نشنیده‌ام. بعد به خودم قول دادم برنامه را سنگین نکنم. عصر با فاطمه زدیم بیرون. برای ورزش من و ارسلان بند تی‌آر‌ایکس، برای فاطمه حوله تن‌پوش و کمی خرت و پرت دیگر خریدیم و برگشتیم. خوش گذشت. قرار شد روزهای بعد هم بیرون برویم. چندساعت بعد می‌خواستم بخوابم که سبحان پیامک زد: خاله بیداری؟ اول فکر کردم کاری دارد. بعد معلوم شد بدخواب شده و به من پیام داده. از این‌که برای پر کردن وقتش من را انتخاب کرده حالم خوش شد. از بازی پرسپولیس، لگوی چهل میلیونی که تازه به بازار آمده و درمورد درس‌های کلاس ششم پیامکی حرف زدیم. بعد قبل از اینکه بخوابم مرضیه در واتس‌اپ گفت که پسرخاله‌ی دوازده‌ساله‌اش همان که ده سال قبل مادرش در تصادف فوت کرده و در همدان زندگی می‌کنند دیشب به مادر مرضیه زنگ زده و گفته خاله یک سال است ندیدمت خیلی دلم برایت تنگ شده و بعد اینکه گوشی را قطع کرده خودش را دار زده. از اینجا به بعد نمی‌دانم چه بنویسم. این اشک‌هایی که چند ساعت است پایین می‌ریزند فایده‌ی خاصی ندارند. کاش کاری از دستم برمی‌آمد.

۳ نظر ۰۲ دی ۹۹ ، ۰۵:۵۸
سهیلا ملکی

برای آزمایش قند باید به آزمایشگاه می‌رفتم. قرار بود بعد از حدود یک ماه از خانه بیرون بروم. بابت سرماخوردگی چند روز قبلش هنوز بی‌رمق بودم. باید ناشتا هم می‌رفتم و این ناشتا بودن بی‌رمق‌ترم می‌کرد. خواستم به ارسلان بگویم تو هم با من بیا. نمی‌شد. نه نمی‌شد فاطمه را تنها در خانه گذاشت و نه جراتش را داشتیم در این شرایط از خانه بیرون ببریمش.

ارسلان گیر داده بود که حتما دوتا ماسک بزن، دوتا دستکش دستت کن. تاکید زیادش خیالم را راحت نمی‌کرد. استرس می‌گرفتم. ته دلم کمی دلشوره بود اما وقتی راننده اسنپ را بدون دستکش و ماسک دیدم دلشوره‌ام بیشتر شد. در کوچه و خیابان محل مردم ماسک و دستکش داشتند و هرچقدر به بازار نزدیک‌تر می‌شدیم تعداد مردم بیشتر و مراعات انگار کمتر می‌شد. کارگرهای شهرداری جدول رنگ می‌زدند و با دستمال پارچه‌ای نرده‌های بین خبابان را دستمال می‌کشیدند. چیزی توی دلم فرو می‌ریخت. صدای ذهنم داشت حدس می‌زد کدام یک از این‌ها قرار است کرونا بگیرد؟ اگر مریض شود و چند روز سرکار نرود پیمانکار اخراجش نمی‌کند؟ راننده مرد موسپیدکرده‌ای بود. با خنده می‌گفت طاقت ندارد توی خانه بماند اما زن و بچه‌اش بیست روز است از خانه بیرون نیامده‌اند. چیزی نگفتم. دوست نداشتم به کرونا گرفتنش فکر کنم. وارد آزمایشگاه که شدم و نگهبان را دیدم انگار تازه باورم شد قضیه جدی است. لباس سرهمی شبیه لباس فضانوردها پوشیده بود. ماسک و دستکش داشت و فقط کمی از چشم‌هایش معلوم بود. راستش ترسیدم. دکمه‌ی آسانسور را که زدم پدر و پسری که لباس‌های رنگ‌ورو رفته و ارزان تنشان بود آمدند بیرون. پسر نهایتا 4 سالش بود و دور گردنش آتل گذاشته بودند. روی پیشانی‌اش خون خشک شده بود. احتمالا از طبقه‌ی بالاتر که سی‌تی‌اسکن و رادیولوژی دارد می‌آمدند. از خودم لجم گرفت که دستکش و ماسک اضافه نیاوردم که بتوانم به کسی بدهم. وارد آزمایشگاه که شدم یک لحظه فکر کردم طبقه اشتباهی پیاده شدم. جلوی پیشخانِ شش هفت متری را تا سقف نایلون ضخیم زده بودند. هر یک متر اندازه یک مثلت کوچک بریده شده بود تا بشود نسخه را رد و بدل کرد. کارمندها تا توانسته بودند لباس‌ و ماسک و دستکش و کلاه پوشیده بودند. می‌شد شرایطشان خیالم را راحت کند که احتمال مبتلا شدنشان کمتر می‌شود اما زن و مرد پنجاه شصت ساله‌ای توی صف انتظار با پوشش روزهای عادی نشسته بودند. نمی‌شد نگران نشد. یادم افتاد نکند پول توی حسابم کم باشد. خواستم گوشی را دربیارم و به ارسلان زنگ بزنم. دیدم اگر گوشی را لمس کنم و دستکشم توی این مدت، توی ماشین اسنپ یا توی آسانسور آلوده شده باشد و بزنم روی صفحه‌ی گوشی چه؟ قاب گوشی را می‌شود شست اما خودگوشی را چه کنم؟ توی اطلاعیه‌ها که نوشته بود پد الکلی ویروس را از بین نمی‌برد. راه دیگری جز شستن نمی‌ماند. نمی‌شد گوشی را شست. آزمایش خیلی گران نشد. موقع خون دادن حواسم بود ساق دستم خیلی به دسته صندلی نخورد. تا می‌توانستن رعایت کردم. کسی که خون را گرفت علاوه بر لباس‌های مخصوص عینک محافظت هم زده بود. می‌خواستم بگویم خیر ببینی، بیشتر هم مواظب خودت باش. خیلی جوانی، نکند خانواده‌ات عزادار بشوند. توی این فکرها بودم که گفت باید آزمایش ادرار هم بدهی. قبل‌تر، وقتی مجرد بودم واکنشم نسبت به اتفاقات ناخوشایند داد زدن بود. خشم و ناراحتی و استصالم را این‌طور بیرون می‌ریختم. بعد از متاهلی دیدم این داد زدن نامناسب است. بعد از داد زدن خجالت می‌کشیدم. واکنشم تبدیل به گریه شد تا وقتی فاطمه را از شیر بگیرم. بعد از دوسالگی فاطمه وقتی حالم خوب نبود می‌خوابیدم تا خودم را حفظ کنم. حالا چند وقتی است بدون این‌که اراده کنم دست و پاهایم سست می‌شود و فشارم می‌افتد. فکر این‌که باید بروم توی سرویس بهداشتی عمومی دست و پایم را شل کرد. پیش‌فرضم این بود که چادر و روسری و مانتو و شلوار را الوده بدانم و بعد از برگشت با انها وارد هال خانه نشوم. اما دراوردن دستکش بیرون از خانه، آن هم در دستشویی عمومی و لمس در و شلنگ و شیر روشویی پیش‌بینی نشده بود. استیصال را در موقعیتی تجربه می‌کردم که تصور و احتمالی براش قایل نشده بودم. زنی که خون گرفته بود گفت بروم صبحانه بخورم، دوساعت بعد برگردم و دوباره خون بدهم. برای کنترل خودم فقط نفس عمیق کشیدم. برای برگشت نمی‌خواستم اسنپ بگیرم. برای این‌که گوشی‌ام را لمس نکنم. رفتم سر خیابان و ماشین گرفتم. به ارسلان سپرده بودم توی راهرو، پشت در ورودی لگن بگذارد که تا رسیدم لباس‌های بیرونی را بیاندازم داخلش. می‌خواستم کفش‌هایم را هم بندازم که ارسلان رسید و نگذاشت. گفتم به من نزدیک نشو که اگر مُردم فاطمه لااقل بابا داشته باشد. خندید اما من جدی گفته بودم. به جوراب‌هایم خیلی اطمینان نداشتم اما با همان‌ها تا حمام رفتم. مطمئن نبودم که شامپو و صابون کارساز باشد. دوست داشتم پوست صورت و دست‌هایم را بِکَنَم. حوله و لباس‌های توی لگن را انداختم توی ماشین لباسشویی و گذاشتم با آب 80 درجه شسته شوند. ارسلان صبحانه و آب‌قند آماده کرده بود. لابد به خاطر دیدن قیافه‌ام. چند روز قبلش وقتی رفته بود خرید، بعد از چند روز اینترنتم را روشن کردم. تا وارد تلگرام شدم چشمم افتاد به خبر فوت همسر یک طلبه. زن بارداری که توی مراقبت‌های ویژه بستری بود و همسرش توی همان بیمارستان در کارهای خدماتی و امدارسانی کمک می‌کرده. عکسش غریبانه بود. بعد شنیدن خبر فوت همسرش رفته بود گوشه‌ای و سر و صورتش را بین دست‌هایش پنهان کرده بود. گریه نکردم. اشک نریختم. پاشدم بروم سینی و لگن بیاروم و بگذارم پشت در که وقتی ارسلان رسید خریدها را داخلش بگذارد. از دری که به سمت راهرو باز می‌شد رفتم. چند قدم نرفته بودم که پایم سست شد و نشستم روی زمین. بعد دیدم نای نشستن هم ندارم. کف راهرو دراز کشیدم. انگار خونِ توی دست و پایم داغ‌تر از همیشه بود و خنکای کف راهرو را دلچسب می‌کرد. ارسلان که رسید نمی‌دانم چه گفت فقط گفتم که فکر کنم فشارم افتاده و کمی آب‌قند بیاورد.

روز اولی که خبر وجود کرونا در قم تایید شد قرار بود با مریم و زینب بچه‌هایمان را ببریم تئاتر. مریم و دخترش ماسک‌زده آمدند و نگران بودند. دلداری‌اش دادم که نگران نباشد. روزهای بعد نگرانی‌اش بیشتر شد، دلداری دادن من هم. چند روز بعد از استرس زیر سرم بود و من شماتتش کردم که این لوس‌بازی‌ها چیست که درمی‌آورد. بابت یک نوع از سرماخوردگی که از آنفولانزا هم خطرش کمتر است اینقدر ترسیده؟ داعش که حمله نکرده! با بچه‌هایمان از ترس تجاوز و جنگ آواره‌ی کوه و بیابان که نشدیم. با یک مدت خانه‌نشینی و رعایت بیشتر بهداشت همه چیز حل می‌شود. این‌ها را من گفتم. لطیف‌تر و امیدبخش‌تر این حرف‌ها را به دوست و فامیلی گفتم که از شهرهای دیگر تماس می‌گرفتند و نگران ما که در قم بودیم و نگران خودشان که بالاخره در شهرشان مبتلا می‌شدند بودند. حین مکالمات و چت‌های زیاد و طولانی باید بدون این‌که وارد فضای جدل شوم توضیح می‌دادم که قضیه‌ی مقصر بودن طلبه‌های چینی، فایل صوتی منتسب به حریرچی، گورهای دسته‌جمعی قم، رها شدن اجساد کرونایی و هزار خبر دیگر چیست و دروغ است یا نه. اولش مشکلی نبود. همین که ارسلان پس از سال‌ها در خانه می‌ماند همه‌ی سختی‌ها را آسان می‌کرد. بعد تعداد فوتی‌ها بیشتر شد. رعایت بهداشت فردی و ضدعفونی کردن خریدها سخت‌تر شد. هرروز گوشی‌ام که به خودم قول داده بودم باید همیشه روشن و روی صدا باشد بیشتر زنگ خورد. بیشتر اعلان پیام آمد. خواستم هنوز مقاوم، خواستم شادتر باشیم. به دوست‌هایم گفتم بیایید عکس روزهای خوبمان را در اینستاگرام بگذاریم. می‌خواستم بگویم بیایید اوازهایی که زمان قدیم توی عروسی‌ها می‌خواندیم را به اشتراک بگذاریم. می‌خواستم این را بگویم که خبر آمد شیخ احمد خسروی فوت کرده. واکنش اولم سکوت بود. بعد کمی گریه کردم. بعد خواستم به زن جوانش و بچه‌های قد و نیم‌قدش فکر نکنم تا قوی بمانم. به خاطر فاطمه که مادر قوی لازم داشت. اما دیدم  دلم سرجایش نیست. انگار بند دلم پاره شده بود. نمی‌شد فکر نکرد. با ایمان ضعیف نمی‌شد راحت راضی به رضای خدا شد. شیخ احمد کرونا نداشت اما شرایط بحرانی قم و بیمارستان‌ها را علت فوتش می‌دانستند. دیگر روزها و شرایط عادی نبود. خودم دلداری نیاز داشتم. رمقی برای کمک و آرامش دادن به بقیه نبود. خبر خوبی نمی‌رسید. اپ پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی را پاک کردم. این‌طوری اوضاع بهتر بود. بعد از چند روز دست‌هایم اینترنت را روشن کردند و خبر فوت همسر طلبه‌جهادی را خواندم. همان روز ارسلان برای اولین بار آب‌قند اورد. روز آزمایش هم بعد این‌که آب‌قند و صبحانه را خوردم، بعد این‌که کمی آرام شدم دوباره اسنپ گرفتم. آزمایشگاه کنار بیمارستان کامکار یعنی مرکز اصلی پذیرش بیماران کرونایی بود. دونفر سفر را قبول کردند و بعد لغو کردند. نفر سوم آمد. پسر جوانی با با لباس آستین کوتاه و مثل راننده قبلی بدون ماسک و دستکش. کمی لجم گرفت. نسبت به چندساعت قبل، شهر شلوغتر، بازار شلوغتر شده بود. مردم آجیل و شیرینی و شکلات می‌خریدند. از پانصد ششصد نفری که دیدم کمتر از ده نفر دستکش یا ماسک داشتند. دلهره‌ام کمتر شده بود. نگهبان آزمایشگاه را دوباره با همان همان دیدم. دوباره جا خوردم. کارمندهای آزمایشگاه بیشتر شده بودند. یکی از مراجعین علاوه بر داشتن ماسک و دستکش توی گوش‌هایش هم پنبه گذاشته بود و با چسب شیشه‌ای فیکسش کرده بود. دلهره و استرسی که صبح داشتم انگار نبود. داشتم کم‌کم عادت می‌کردم. خون دادم و برگشتم. به راننده‌ی جوان گفته بودم منتظرم بماند. وقتی برگشتم دوباره لباس‌های بیرون را ریختم توی لگن اما این‌بار دیدم همین‌که از آرنج به پایین دست‌ها و صورتم را بشویم کافی است. البته چندباری انگار که ملاک تشخیص ارسلان باشد از او پرسیدم که ایا مطمین است من کرونا ندارم و هربار گفت خیالم راحت باشد و کمی بعد رفت خرید کند. قرار بود دو کیلو گوشت، کمی لبنیات و نان، کمی میوه، یکی دو بسته حبوبات و چندتا مایع شوینده بخرد. وقتی برگشت با خنده گفت قیمت‌ها کمرش را شکسته‌اند و می‌خواهد برود توی اتاق و چند ساعت در را ببندد. از ارسلانی که هرچقدر پاپیچش می‌شوم قیمت چیزی را نمی‌گوید، گفتن چنین حرفی حتی به شوخی هم بعید بود. برای این‌که امید داشته باشم خواستم قیمت بالایی بگویم

و بگوید نه بابا در این حد هم نشد. گفتم:« چقدر شد؟ پونصد؟» 

.گفت نهصد. چند دقیقه بدون اراده زل زدم به خریدها. بعد که توانستم حرف بزنم

گفتم حتما اشتباه شده و فاکتور گرفته یا نه. دو کیلو گوشت شده بود دویست و پنجاه. زیاد بود اما قیمتش همین بود. بعدی‌ها را چک کردم. اشتباه نشده بود. ده پانزده تومانی هم تخفیف داده بودند. نشستم روی مبل و سرم را گرفتن توی دست‌هایم. ارسلان دلداری داد که فدای سرت این چیزها که غصه خوردن ندارد. گفتم برای خودم غصه نمی‌خورم. نگران آن‌هایی هستم که درآمدی ندارند. گفت خدای آن‌ها بزرگ است تو نگران روزی آن‌ها نباش. گفتم کسانی که از بی‌پولی می‌میرند خدایشان بزرگ نیست؟ دوست داشتم آیه و حدیثی بخواند و امیدوارم کند. عوضش آرام گفت: « چی بگم والا! خدا به همه‌مون رحم کنه.»

آن کارگر شهرداری که با دستمال نرده‌های خیابان را تمیز می‌کرد انقدری داشت که در این شرایط خانواده‌اش را سیر کند؟ 

آن پدری که با پسرش توی آسانسور بود چه؟

ما انقدری داشتیم که ولو شده با قناعت کردن بتوانیم به بقیه کمک کنیم؟ آن زن‌هایی که توی روستایمان نان نسیه می‌خریدند چه؟ گفتم شاید وقتی وضعیت بحرانی شود دوباره دولت اجناس کوپنی بدهد. نه! حتما مردم را به حال خودشان رها نمی‌کنند. یادم نیامد برای گرفتن کوپن هم باید پولی پرداخت می‌کردیم یا نه. خودم را لعنت کردم که تا یادم می‌آید همیشه مریضم و انقدری پول درنمی‌اورم که پس‌انداز داشته باشم. برای اولین بار کاغذ و خودکار برداشتم و خریدها را نوشتم و تاریخ زدم. می‌خواستم ببینم چند وعده از هر خوراکی و تا چه روزی مصرف می‌کنیم. به ارسلان و فاطمه گفتم از این به بعد هروقت خوراکی یا غذا خواستند به من بگویند و به غیر از من کسی حق ندارد توی آشپرخانه و سر یخچال برود. توی انباری گشتم و هر چه قابل خوردن بود را گذاشتم دم دست که کمتر خرید برویم. چرا تا حالا برای خورد و خوراکمان نگران نبودم؟ چرا نگران نشده بودم آن خانمی که همسن مامان بود، سرطان داشت و برای تمیز کردن خانه آمده بود، ممکن است از گرسنگی بمیرد؟

فهرست را نوشتم و هربار که از شیر، نان یا میوه خوردیم جلوی اسمشان یک تیک زدم. هنوز هم این کار را انجام می‌دهم اما بدون هول و ولا. خبری از وحشت آن روز نیست و احتمالا بعد چند روز این فهرست هم فراموش می‌شود. دارم به شرایط عادت می‌کنم اما بد قضیه این‌جاست که نمی‌دانم آن آدمی که آن روز از ترس فشارش افتاده بود و داشت تخمین می‌زد چند نفر قرار است با کرونا و گرسنگی بمیرند کارش درست بود یا این آدمی که علی‌الظاهر با شرایط کنار آمده، بیشتر از قبل قناعت دارد اما سعی می‌کند به جز کارهای روزمره به چیزی فکر نکند و مدام تکرار می‌کند کرونا هم یک روز خواهد رفت.

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۳۰
سهیلا ملکی

اذان مغرب تازه تمام شده بود. یادم نیست آن لحظه فاطمه توی بغلم بود یا که دستش را گرفته بودم و راه می‌آمد. بی‌حوصلگی‌اش را اما خوب یادم است. یکشنبه‌ی هفته‌ی آخر آذر، توی گرگ و میش هوا، وسط هوهوی باد سرد و خشک قم، از مدرسه تا درمان‌گاه بقیه‌الله، از فلکه ایران‌مرینوس تا خیابانِ دورشهر یک‌ریز بهانه گرفته بود. می‌خواست بغلش کنم. هرجا خواست گوشه‌ی خیابان بنشینیم. دستش را بگیرم، برود روی جدول‌های کنار پیاده‌رو و آرام آرام راه بروم که تعادلش به هم نخورد. بهانه‌ی این‌ها را می‌گرفت. یکی درمیان نه می‌گفتم. مدارا هم می‌کرد، مدارا هم می‌کردم اما بعدش بدتر می‌شد. وقتی حوصله نداشتم باشم چندبرابر من بی‌حوصله می‌شود. وقتی نیاز به تنهایی داشته باشم احساس ناامنی می‌کند و بیشتر خودش را به من می‌چسباند. یکشنبه بود و طبق قانون مدرسه تا ساعت پنج جلسه‌ داشتیم. نه ساعت توی مدرسه بودن رمقم را گرفته بود. کمرم، دستم‌هایم و پاهایم درد می‌کردند. دوست داشتم چشم‌هایم را ببندم و باز کنم و توی خانه باشم. باید برای پروژه‌ای که با بچه‌ها داشتیم با مسئول سازمان پسماند قراری را هماهنگ می‌کردم. برای بازدید از سایت‌های دفن زباله و از این دست کارها. یکی دوبار تلفنی صحبت کرده بودیم. یک هفته‌ای می‌شد که زنگ می‌زدم و جواب نمی‌داد. باید به مدیر مدرسه روند کار پروژه را گزارش می‌کردم. کلافه بودم. مسئول سازمان گوشی‌اش را جواب نمی‌داد و دستم جایی بند نبود. اگر قزوین بودم می‌شد توی شهرداری یا بقیه‌ی سازمان‌ها آشنایی کسی را پیدا کرد. کسی که کمک کند از راه‌های دیگر کار را پیش ببریم. اما این‌جا دستم به جایی بند نبود. همه‌ی کارها و برنامه‌ها با یک تلفن جواب ندادن رفته بود روی هوا. من تصمیم‌گیرنده نبودم. تلاش‌های من تغییر ایجاد نمی‌کرد. انتظار کشیدن فایده‌ای نداشت. رسیده بودیم دور شهر. می‌خواستم بروم درمانگاه و جواب آخرین آزمایش را بگیرم. صبح یک قطره خون دوباره آوار شده بود روی همه‌ی امیدهایی که بسته بودم. یک لکه‌ی سرخ و سیاه. نشانه‌ی یک مشکل. مشکلی که افتاده بود بین من و بچه‌هایی که می‌خواستم داشته باشم.

به رسول خدا وحی شده بود وقتی از تو درمورد حیض می‌پرسند بگو آن رنجی‌ است برای زنان. رنج... رنج... رنج... رنج فقط درد و فشاری نبود که توی بدن می‌پیچید. رنج، ناامیدی بود. رنج، حس بی‌اختیاری، تماشای بی‌تاثیربودن بود. انگار امید بستن بیهوده بود.  آرزوها، حاجت‌ها و رویاهای آینده با چند قطره‌ی خون دود می‌شدند و لابه‌لای هم می‎رفتند توی هوا. جوری که انگار هیچ‌وقت ربطی به دنیا و واقعیت نداشتند. انگار همه‌ خیال بودند. رویاهای غیرقابل دسترس. برای کم‌کردن نق‌زدن‌های فاطمه، برای کم کردن عذاب وجدانم قول دادم وقتی رسیدیم دورشهر برویم پیتزا باما. بیشتر به خاطر فضای بازی سرپوشیده و گرمش. بهانه‌گیری فاطمه از بین رفت اما عذاب وجدان من نه. می‌دانستم حقش این نیست. من نمی‌توانستم برایش هم مادر باشم، هم خاله، هم دایی و عمو و عمه و مادربزرگ و پدربزرگ. من هرقدر هم‌بازی‌اش می‌شدم جای خالی دوست و خواهر و برادر را پر نمی‌کردم. ظهر یکی از دوست‌ها خبر بارداری دومش را داده بود. وسط ذوق کردنم پرسید« تو نمی‌خوای برای فاطمه آبجی و داداش بیاری؟ گناه داره بچه!» شکلک لبخند گذاشتم. مثل لبخندی که در جواب سوال خیلی‌های دیگر گذاشتم. همان لبخند را روی صورتم نگه داشتم و رفتیم سمت درمانگاه. درمانگاه مثل همیشه شلوغ بود. سیاه‌پوست‌های آفریقایی، چشم‌بادامی‌های افغانستان و آسیای شرقی، پاکستانی‌ها با پیراهن‌های بلند روی زانویشان و عرب‌‌ها با دشداشه و چادر عربی گوشه و کنار درمانگاه بودند. نیم‌ساعتی توی درمانگاه نشستیم. جواب آزمایش جدید را گرفتیم اما خبری از دکتر نبود. توی صف نوبت، ایرانی‌ها بیشتر سرشان این‌طرف و آن‌طرف می‌شود. بیشتر از بقیه حرف می‌زنند. افغانستانی‌ها و عرب‌ها هم کم‌و‌بیش. اما باقی بیشتر توی سکوتند. توی سکوت زل می‌زنند به یک گوشه و انگار تلاش می‌کنند که نگاهشان به نگاه کسی گره نخورد. انگار حرف‌ها را می‌خورند. انگار سنگین‌تر و سخت‌تر نفس می‌کشند. کسی نیست پای درد و دلشان بشیند. مریضی سخت است اما توی غربت سخت‌تر.

راه افتادیم. نذر کرده بودم هروقت نتیجه گرفتیم به زنی که روبه‌روی درمانگاه روی زمین می‌نشیند پول چندوعده غذا بدهم. زن چاقی که چادر مشکی داشت و پوشیه می‌زد. صدایش برای زنی پنجاه ساله بود. بعدتر گفتم چه شد و چه نشد در اولین فرصت نذرم را ادا می‌کنم. از درمانگاه که بیرون آمدیم چشم چرخاندم. زن سر جای همیشگی‌اش نبود. فضای سبز اطراف و محوطه را بالا و پایین کردیم، چندبار رفتیم و آمدیم. نبود که نبود. نذرم نمی‌خواست ادا شود. آخرین رشته‌ی امیدم بود. برای ادای نذر هم اختیاری نداشتم. خواستن و نخواستنم در این میان جایی نداشت. هوای سرد و خشک پاییز قم می‌پیچید توی بینی‌ام. از دهانه‌ی بینی تا چشم‌هایم، تا مغزم تیر می‌کشید. دوست داشتم انقدر بشینم تا زن پیدایش شود. زن سیاه‌پوش، نور امید بود. فاطمه دیگر طاقتش طاق شده بود. هوای سرد اذیتش می‌کرد. چندبار دیگر توی تاریک و روشنای پارک بالا و پایین رفتیم. همه جا را خوب نگاه کردم. نبود. نبود. نبود. راه افتادیم. هربار که می‌گفتم داریم به باما نزدیک می‌شویم فاطمه از خوشحالی جیغ می‌کشید و می‌خندید. فضای شش‌متری جای بازی قرار بود تنهایی ما را پر کند.  نمی‌دانم توی کوله‌ام چه چیزهایی ریخته بودم که انقدر سنگین بود. کمردردم را بیشتر می‌کرد.  تنها دل‌خوشی‌ام این بود که باما نزدیک است. از خیابان رد شدیم اما وقتی رسیدیم مربی قسمت بازی نبود. نا نداشتم جلوتر بروم. روی اولین صندلی نزدیک در نشستم و یکی از گارسون‌ها را صدا زدم. قبل این‌که سوالی کنم گفت به خاطر تعمیرات رستوران تعطیل است. به صورت فاطمه نگاه نکردم. دوست نداشتم ببینم وقتی جمله‌ی گارسون را شنیده چه شکلی شده. گوشی‌ام را دراوردم که به ارسلان زنگ بزنم. دودرصد بیشتر شارژ نداشت. سریع شماره را گرفتم. زود جواب داد. گفت از کلاس آمده بیرون که جوابم را بدهد. گفتم ساعت چند کلاست تمام می‌شود؟ نگفتم نمی‌شود یک‌بار به خاطر ما غیبت کنی؟ً! نگفتم کاش الان بودی با هم می‌رفتیم جایی که فاطمه خوشحال شود. گفت کلاسم ساعت هشت تمام می‌شود اما سعی می‌کنم زودتر بیایم. راست نمی‌گفت. زودتر نمی‌آمد. از این وعده‌ها قبل‌تر هم داده بود. پشتم را صاف کردم و کوله را انداختم روی دوشم. خواستم برای فاطمه توضیحی چیزی سرهم کنم. نگذاشت حرفی از دهانم خارج شود. گفت :« مامان تو خونه حوصله‌م سر می‌ره، نریم خونه». خودم هم خانه را دوست نداشتم. شش‌ماه بود ماشین لباس‌شویی خراب‌شده را فرستاده بودیم تعمیرگاه. جاروبرقی هم خراب شده بود. به‌هم‌ریختگی و لباس‌های نشسته و تنهایی خانه را دوست‌نداشتنی می‌کرد. کسی را نداشتیم که بدون خجالت لباس‌هایمان را توی ماشین‌لباس‌شویی‌شان بریزیم. یک ماه قبلترش ارسلان کیک خریده بود. برای تولدم بود. کیکم دختری بود که می‌خندید و موهایش همه گل‌های بنفش بودند. گل‌های داوودی بنفش. یک‌روزی توی اینترنت عکسش را دیدم و قشنگی‌ مجازی‌اش را فرستاده بودم برای ارسلان. برای سهیم شدنش در این زیبایی. عکس را نگه داشته بود و روز قبل تولدم سپرده بود یکی شبیه‌ش را آماده کنند. بزرگ هم بود. دست‌کم به ده‌نفر می‌رسید. گفتم: «کاش مامان‌اینا خونه‌شون قم بود می‌بردیم با هم می‌خوردیم». دوست داشتم زیبایی واقعی‌‌اش را با بقیه تقسیم کنم. کسی نبود. کسی نبود که بدون تعارف بدون نگرانی از این‌که چه فکری می‌کنند بگویم یک کیک خوشگل داریم بیایید با هم بخوریمش. کسی نبود که بشود ذوق داشتن یک کیک را راحت نشانش داد. بدترین راه گذاشتن عکسش توی اینستاگرام بود. برای گذاشتن عکس خوشی که هیچ، برای گذاشتن عکس فاطمه‌ی مریض هم گفته بودند بچه‌داشتنم را به رخ بقیه می‌کشم. دوست‌ها گفته بودند. غیردوست‌ها که انقدر مهم نبودند و حرف‌شان زخم نمی‌زد. حجمی توی گلویم داشت سفت می‌شد. آب دهانم را قورت دادم. تاثیری نداشت. نشستم و خودم را هم‌قد فاطمه کردم. گفتم: «بریم خونه ببینیم شبکه پویا چی داره؟ یا اصلا بریم دومینوبازی کنیم؟» داد زد: «هیچ‌کدوم! اصلا با من حرف نزن». دستش را گرفتم و آمدیم بیرون.

دوستم راست می‌گفت. همه‌ی کسانی که می‌خواستند دایه‌ی مهربان‌تر از مادر باشند راست می‌گفتند. همه‌ی کسانی که قبل از حرف زدن به دل ما فکر نمی‌کردند راست می‌گفتند. فاطمه تنها بود. چند قدم که جلوتر آمدیم دیگر راه نیامد. گفت:« بغلم کن من خسته‌م.» انقدر خسته بودم که نتوانم. یادم نیست چه‌کار کردم. قبول کردم در حد چند قدم توی بغلم باشد یا گفتم نه. اما همان‌جا بود که تصمیمم را گرفتم. آدم‌ها از کنار ما رد می‌شدند. سوز هوا قدم‌هایشان را تند کرده بود. چه کسی می‌دانست بیخ گلویم سنگ شده. چه کسی اهمیت می‌داد یک حجم اضافی، یک توده‌ی مزاحم آمده یک گوشه از بدنم.  اصلا بود و نبودم برای این‌ها برای این‎هایی که تند تند می‌رفتند و دست یکی دونفرشان باقالی داغ بود، چه اهمیتی داشت. بینشان کسی نبود که نیم‌ساعت فاطمه را نگه دارد تا من دکتر بروم. وقتی من برایشان مهم نبودم چرا باید بهشان اهمیتی می‌دادم؟ این‌جا مهم نبودم. با فکر کردن به همین‌ها، اولین اشکم پایین افتاد. نمی‌خواستم قوی باشم. سر کوچه دوم دورشهر تصمیم گرفتم قوی نباشم. وقتی دکتر سوزن آمپول را توی گوشتم فرو کرد لبخند زدم. پنج‌ساله بودم و اشک توی چشم‌هایم حلقه زده بود. مامان هنوز هم با افتخار آن روز را تعریف می‌کند. مامان نمی‌داند آدم باید سروقتش گریه کند. نباید ریز ریز همه را جمع کند که یک روز یک شب بی‌اختیارتوی خیابان بیرون نریزد. اشکم‌هایم پشت سر هم پایین می‌افتادند. نگاه نکردم کسی می‌بیند یا نه. یکی دونفری انگار دیدند و زود خودشان را به ندیدن زدند. کسی نپرسید: چیزی شده؟ کمکی لازم داری؟! حرف‌های توی سینه‌ام هق‌هق می‌شدند و بیرون می‌ریختند. همان‌شب تصمیم گرفتم ضعیف باشم. صورتی که همیشه می‌خندد را کنار بگذارم. ظاهرا همیشه میخندیدم چون وقتی نمی‌خندیدم تلفنم را جواب نمی‌دادم. وقتی نمی‌خندیدم همه‌ی اکانت‌ها را لاگ‌اوت می‌کردم. دوست نداشتم توی حرف‌هایم ردی از ناراحتی باشد. دوست نداشتم وقتی حرف می‌زنیم لحن صدایم خستگی‌ها را بفرستند آن‌طرف خط.

ماشین گرفتیم و برگشتیم خانه. وقتی خواستم کلید دربیاوردم فاطمه گفت زنگ خانه را بزنیم. با این‌که کسی خانه نبود زنگ زدیم. ارسلان توی خانه منتظرمان بود. با خنده و شوخی در را باز کرد. بودنش خوب بود اما حجم نبودن‌هایش را جبران نمی‌کرد. گریه‌‌ی توی خیابان را جبران نمی‌کرد.

آن‌شب تصمیم گرفتم خود ضعیفم را نشان بدهم. ناخوشی‌های زندگی‌ام را بگذارم توی سینی و بیارم بگذارم جلوی بقیه. یک گوشه‌ی ذهنم که نگران گله‌های مردم بود سبک می‌شد. فردایش که از مدرسه برگشتم سه نفر را انتخاب کردم. سه‌نفری که از این و آن شنیده بودم از من دلخورند. یکی‌شان هم چون پیامش را توی تلگرام دیده بودم اما جواب نداده بودم بلاکم کرده بود. فقط او نبود. یک ‌شب مهمان داشتیم و پیام پنج نفر را باز کردم. دیدن و جواب ندادن برای من این بود که ببین پیامت را دیدم. دوتا تیک آبی خورد. دستم بند است. میایم و جواب می‌دهم. برای او نمی‌دانم معنی‌اش چه بود که راهی جز بلاک کردن انتخاب نکرده بود. قبلا به هرسه‌تاییشان گفته بودم سرم شلوغ است اما نگفته بودم دقیقا چرا سرم شلوغ است. چنین جوابی قابل قبول نبود. یا باید همه‌ی زندگی‌ام را برایشان توضیح می‌دادم یا آدم بی‌عاطفه و بی‌معرفت و نارفیقی بودم که باید بلاک می‌شد. زنگ زدم. با هرکدام دست‌کم یک‌ساعت حرف زدیم. باید برای هرشادی‌ای که کرده بودم توضیح می‌دادم. باید ثابت می‌کردم که پشت همان صحنه‌ی قشنگی که دیدی کلی بدبختی بود. باید ثابت می‌کردم که بدبختم. از خوشبخت نبودن من خوشحال می‌شدند، شاید بدون این‌که حتی بدانند. از سختی بچه‌داری، از سختی کار، از سوءاستفاده‌ای که از صداقتم شده بود، از مریضی‌های مزمن، از استرسِ گرفتن جواب تست سرطان و از هرچه که شده بود گفتم. من را ناقص می‌خواستند و داشتم نقص‌هایم را نشانشان می‌دادم. بهشان آرامش می‌داد. حالا بیشتر دوستم داشتند. یکی‌شان شب پیام داد که خیلی برایم ناراحت است و نشسته برایم گریه کرده. دوست داشتند شکست بخورم، جلو نروم. حاضر بودند برایم روزها مجلس عزا بگیرند و در کنارم سوگواری کنند، دلداری‌ام بدهند اما خیالشان راحت باشد که حتی یک‌قدم هم از آن‌ها جلوتر نرفته‌ام.

 

زمان گذشت. خوب نبود. هرچقدر بیشتر می‌گفتم انگار آب می‌رفتم. قدم کوتاه‌تر می‌شد. نشان دادن زخم‌ها رویاهایم را کوچک می‌کرد. رویاهایم را از بین می‌برد. خستگی و ضعف هنوز عقلم را از بین نبرده بود. در کنار نسخه‌های پر از دارو، با داشتن آینده‌ی نامعلوم، وقتی فهرست تیک‌نخورده‌ی هدف‌های سال نود و هفت جلوی چشمم بود، بین دوراهیِ حرکت کردن، خوشحال شدن خودم و نزدیکانم یا درجا زدن و خوشحال کردن آدم‌های کوتاه قد، من حرکت کردن را انتخاب کردم.

 

۳ نظر ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۴۸
سهیلا ملکی

نشسته بودم روی یکی از صندلی‌های استیل درمانگاه. سالن مرمری و سرامیکی برخلاف روزهای دیگر خلوت بود. چندتا زن و شوهر، که بیشترِ شوهرها آخوند بودند و تک و توک زن و مردهای پیر و جوانِ تنها که توی صف دارو یا در نوبت دکتر، انتظار می‌کشیدند. نشسته بودم روی صندلی و حوصله‌ام نمی‌کشید بروم توی صف صندوق بایستم. یک حجم مربع‌شکل وسط سالن بود و بخش اطلاعات، بیمه، صندوق و پذیرش توی آن قرار داشت. این پا و آن‌پا می‌کردم که کسی توی صف نباشد و بعد بروم تا معطل نشوم. خیلی رمق ایستادن نداشتم. تا دفترچه بیمه‌ام را به مسئول صندوق دادم چشمم افتاد به رو‌به‌رو. به آقایی که قد و قامت بلند داشت. کت و شلوار قهوه‌ای پوشیده بود و عینک بدون فریم روی چشم‌هایش بود. چهل پنجاه سالی داشت. دفعه قبل هم که دیدمش همین لباس‌ها تنش بود. انگار سنگینی نگاه من را فهمید. داشت با مسئول پذیرش حرف می‌زد که آرام برگشت سمت من. نگاهم را گرفتم و جوری که من به تو اهمیتی نمی‌دهم ابرویم را بالا انداختم و کارت کشیدم و رفتم سمت داروخانه. مرد اما هنوز نگاهش روی من بود. از آن نگاه‌ها که دنبال چیزی می‌گردد اما پیدا نمی‌کند. مثل وقتی که آدم حرفی روی نوک زبانش است اما نمی‌تواند بگوید. تقلا کردن و به خود فشار آوردن است. من و مامان توی آسانسور درمانگاه، نزدیک در ایستاده بودیم. وقتی آسانسور ایستاد پیرزنی راه افتاد و بیرون رفت. صدای مردانه‌ای گفت: « نرو. نرو خانوم! شما باید بری طبقه‌ی پنج. این‌جا طبقه‌ی سومه» زن دستپاچه برگشت توی آسانسور و به سمت صدا و آرام انگار که ناله کند گفت:« ببخشید». روی چادر مشکی‌اش که بادمجانی شده بود، پر بود از گو‌له‌گوله‌های نخ چادر. هوای آسانسور سنگین شد. گفتم: « ببخشید نداره که مادرجان. پیش میاد» صدا گفت:« بله اما باید تاوان اشتباه رو هم بدن!» برگشتم به سمت صدا، به پست سرم. مرد قد بلندی بود با کت و شلوار قهوه‌ای و عینک بدون فریم. گفتم: « حالا چه اشتباهی بوده مگه؟! حواسشون نبوده خب» صدایش رفت بالاتر: « به عدد نگاه کنن که بدونن کجا پیاده بشن» گفتم: « عدد انگلیسیه هرکسی نمی‌تونه بخونه. اگر بتونه هم باز اشتباه مهمی نیست». گفت خیلی هم اشتباه مهمی است و من هم جواب دادم برای شما مهم است اما در واقع خیلی مهم نیست. موقع رد و بدل کردن جواب‌ها نگاهم روی در و دیوار آسانسور بود. وقتی پیاده شدیم تازه شوهر پیرزن را دیدم که دست به سینه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. مامان و پیرزن اما بهم لبخند زدند.

داروهایم را که از داروخانه گرفتم مرد هنوز کنار بخش پذیرش بود. یکی از کارکنان خدماتی را کنار کشیدم و آرام پرسیدم:« اون آقاهه که کت و شلوار قهوه‌ای دارن چیکاره‌ی اینجان؟» پسرجوانی بود که با سینی چای توی دستش ایستاده بود اما پاهایش می‌خواست حرکت کند. تند گفت: « اون آقا رو می‌‎گی؟ آقای .... دیگه. مدیر درمانگاهه» و بدون این‌که منتظر واکنش من باشد پا تند کرد و رفت. قیافه‌ی مدیر اما هنوز جوری بود که انگار با خودش می‌گوید:« من کجا دیدم این زنه رو؟! حس منفی بهم می‌ده. مطمئنم یه جایی دیدمش...»

۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۲
سهیلا ملکی

یادم نمی آید تا به حال دوستان نزدیکم یا خواهر و برادرم و یا حتی همسرم را بدون اجازه در گروه عضو کرده باشم.از این گروه های تلگرامی. راستش حتی با اجازه هم این کار را نکرده ام. اگر چیزی بوده لینک فرستاده ام که خودشان عضو شوند. اما تا دلتان بخواهد در گروه های مختلف عضوم کرده اند. گروه های همسرانه. تربیت فرزند. فامیلی. اقتصاد مقاومتی. اشپزی. ختم صلوات. سیرمطالعاتی فلان استاد. شده که گروه را ترک کرده ام و دوباره همان لحظه اضافه ام کرده اند. همین الان می خواستم تب لت را به شارژ بزنم و بخوابم دیدم بله! یک گروه جدید

نمی خواهم از حریم خصوصی و احترام حرف بزنم. از اینکه چرا نمی دانند این گروه ها انقدر زیادند اگر هرکسی که دنبالش باشد تا حالا بهترینش را پیدا کرده است. می خواهم از زمان حرف بزنم. از نگاه ادم ها. چون دیگر مطمئن هستم ان کسی که زمان برایش ارزشی ندارد متعاقبا فکر می کند طرف مقابل هم همینقدر بیکار است. خودش برنامه ای ندارد و پس لابد بقیه هم همین طور هستند. اینطوری است که بعضی وقت ها تصمیم می گیرم به کل تلگرام را پاک کنم اما این پاک کردن صورت مساله است.

گذشته از این حرف ها, وقتی من همیشه از کمبود وقت ناله می کنم اما فلانی بی اجازه من را در گروه "درهم و برهم_ جوک,شعر,عکس" عضو می کند چه توقعی دارد؟ بروم و بگویم: هورا هورا ممنوووووون آجی جونم ممنون منو عضویدی. عمرا بتونم مث این گروپ پیدا کنم 

واقعا چه باید کرد؟!

۷ نظر ۱۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۱
سهیلا ملکی

رفتم داروخانه قرص بگیرم. دکتر داروخانه مرد ریش سفیدکرده ای بود. پرسیدم : قرص زینک پلاس داربد؟ 2تا جعبه قرص اورد و شمرده شمرده با حالتی پدرانه گفت: ببینید این خارجیه قیمتش 47 هزار تومنه، و این یکی ایرانیه قیمتش 20 هزار تومنه، اما اون چیزی که تو این هست دقیقا تو همین هم هست، فقط به خاطر گمرگ گرون شده. از اینکه حاضر شده بود از سود بیشتر چشم پوشی کند توی دلم خوشحال و متعجب شده بودم. گفتم: شما ایرانی رو بدید، من سعی می کنم کالای ایرانی مصرف کنم. لبخندی دوید توی صورتش و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد یک ورق قرص دراورد و ماشین حساب را گذاشت جلویش تا قیمت را حساب کند. گفتم یه ورق دادید؟ یه بسته کامل می خواستم. با همان ارامش قبلی که سعی در توجیه کردنم داشت گفت: این 20 تا دونه داره، همین رو روزی یک دونه و نه بیشتر بخورید، بعدش هم هفته ای یک سیخ کباب جگر بخورید، به جای نمک تصفیه شده هم نمک دریای مرغوب استفاده کنید کامل کم خونی تون از بین می ره. هنوز نتوانسته بودم ماجرا را هضم کنم کارت عابر را روی پیشخوان گذاشتم و گفتم: پس لطفا یه ژل دندون بدید و به فاطمه اشاره کردم و ادامه دادم: داره 8تا دندون هم زمان درمیاره، خیلی اذیت میشه. مکثی کرد و گفت: امممم ژل البته برای بزرگسالاست باید خیلی کم بزنید. بعد قاطع تر و با همان لحن پدرانه که من همه ش منتظر بودم اول جمله اش بگوید باباجان! توضیح داد: خود همین درد کشیدن موقع دندون دراوردن برای سیستم ایمنی بدن و رشد اون مفیده. نبرید بهتره
گفتم: شما همین طوری بکنید که همه داروهاتون می مونه، فروش نمی ره. حین اینکه کارت عابرم را از روی پیشخوان برمی داشت گفت: روزی من رو که مشتری ها نمی دن، روزی من رو خدا می ده، رمزتون چنده؟ توی دلم گفتم: قد افلح المومنون

پ ن1: " به راستی که مومنان رستگار شدند" سوره مومنون آیه 1
پ ن 2: البته گل رو آقامون خریدن

 

تیرماه نود و پنج

قم آرام

۲۱ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۲
سهیلا ملکی

رفته بودم دکتر زنان برای چکاپ سالانه. خانم دکتر که حدود 35 ساله بود داشت برایم توضیح می داد که چکاپ کامل شامل چه چیزهایی است.به ایدز و هپاتیت که رسید گفتم: خب من مطمئنم از 2 سال قبل که آزمایش دادم تا الان رفتار پرخطر نداشتم. منظورم هر فعلی بود که بنواند ویروس را منتقل کند چون نه جراحی داشته ام نه از تیغ آرایشگاه ها استفاده کردم و نه حتی آمپول و سرمی. بنده خدا با چشم هایی که آرایش ملایمی داشت مهربانانه نگاهم کرد و گفت: بله من منظورم نبود که شما رابطه مخاطره آمیز داشتی، خب چون ما تو ایران که پارتنرهای متعدد نداریم و رابطه مون منحصر به همسره. ما تو ایران زندگی می کنیم و به هرحال محدودیت داریم. محدود زندگی می کنیم و سکوت کرد.
این جمله آخر را جوری با غصه گفت که می خواستم بلند شوم بروم پشت میز بغلش کنم و بگویم: طاقت بیار رفیق. علی حضرت برمی گرده. قوی باش قوی!

اما خب خیلی مودب و این شکلی طور ●-⊙ بای بای کردم و خارج شدم. کتاب همراهم نبود دو خط بخوانم و جوگیر شوم و پست قبل را ادامه بدهم. پس کتاب بخوانیم، کتاب :)

 

پ ن: از اونجایی که در هفته قبل چند نفری که _خزعبلات بنده رو قابل دونستن_و وبلاگ رو دنبال کردن، از جامعه پزشکی هستن عرض کنم خدمتشون که خواهر و برادر بزرگوار، این پست رو به خودتون نگیرید. این سرنوشت منه. مجمتع طلاب هم که اومدیم زندگی کنیم همه عجیب غریباش به پست ما خورده ::ی

۶ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۲
سهیلا ملکی

کلا آدم حرف گوش کنی هستم. یعنی تا حرفی به نظرم درست بیاید تمام هم و غمم عمل به آن می شود. یک نوع قانون پذیری خاص. حالا قانون حقوقی باشد یا اخلاقی یا شرعی، فرقی نمی کند. در هرصورت تابع حرق حق هستم.
نمونه ش این که الان از فروشگاه ترمینال قم بیرون آمدم و سر انگشتی حساب کردم دیدم این آب معدنی کوچک، یک بسته لواشک پذیرایی که برای محمد خریدم و یک بسته پفک کوچک نباید 5 هزار تومان می شد. باید می رفتم پولم را پس می گرفتم؟ سریع به خودم جواب دادم ترمینال ها همیشه اینجوری اند. این که کسی اینطوری بی اخلاقی کند چون ترمینال است و کار مردم لنگ است قانعم نکرد ولی حقیقتش این بود که بودن تعداد زیادی مرد در فروشگاه مانع رفتنم می شد. توی اتوبوس نشستم. دانه دانه پفک ها را یعنی تنها چیزی که با این دندان کشیده و لثه ی آش و لاش می توانم در دهان آب کنم و تا قزوین گرسنگی ام را کنترل کنم، در دهانم اب کردم، کتاب ابن مشغله را باز کردم دوباره بخوانمش و برسم به آن قسمت که به دکترها گیر می دهد و هم حرص بخورم هم کیف کنم. اما اول چشمم افتاد به جمله ای که چندسال پیش زیرش خط کشیده بودم:

"زندگی ملک وقف است دوست من! حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی اش بکشی یا بگذاری دیگران روی آن فساد کنند... حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر مظلوم و بی پناه بنمائی"

خب این طوری شد که دیدم نمی شود. باید بروم و جلوی فساد را بگیرم. اگر او یک مرد سبیل کلفت است خب منم یک زن هستم که 2 سال است درمقابل سختی های مادری کم نیاورده ام . چقدر قوی واقعا. چقدر خستگی ناپذیر. کیفم را گذاشتم توی صندلی و پوست خالی پفک را انداختم توی نایلون کنار اب و لواشک و راه افتادم سمت فروشگاه. توی راه تمام جواب هایی که احتمال داشت بشنوم را حدس زدم و برایشان جواب اماده کردم. دست اخر هم به نتیجه رسیدم جوری باشد که وقتی بیشترین مشتری جلوی پیشخوان هستند حرفم را بزنم تا اگر نخواست پولم را بدهد لااقل جلوی 5 نفر بگویم این کار شما حرام خوری است. اگر افاقه نکرد بروم پیش مدیر ترمینال. اگر باز هم نتیجه نداشت پیش کی باید می رفتم. شهرداری

 واقعا که گاهی وقت ها خیلی جوگیر می شوم. آن هم با خواندن یک پارگراف. بعید می دانم خود نادرخان ابراهیمی هم وقتی این پارگراف را می نوشت فکر می کرد کسی با خواندنش انقدر تهییج شود.

رفتم ولی از قضا همه ی مشتری ها رفتند و ماند 2 نفر. صندوقدار چاق که حداقل 50 سال داشت رو کرد به من و گقت: خب شما؟

همینطور که سرم پایین بود و به نایلونی که روی پیشخوان گذاشته بودم نگاه می کردم گفتم: این ها رو الان ازتون خریدم. قیمت مصرف کننده ش میشه 2 هزار و پونصد ولی شما 5تومن حساب کردید. نایلون را گرفت و تقریبا پرت کرد گوشه پیشخوان و رو کرد به ان دونفر تا کارشان را راه بیاندازد و بعدش به کار من رسیدگی کند. تقریبا بی ادبانه و حرفه ای بود

 

بعدش قیمت روی جلدها را حساب کرد بدون کلمه ای اعتراض یا عذرخواهی 2500 داد. پولم را برداشتم و به اینکه فکر کردم که جلوی یک بی اخلاقی و ظلم را گرفتم. البته سعی کردم به 600 باری که راننده ها برای یک مسیر تا 3 هزار تومن بیشتر از قیمت عادی ازم گرفته اند فکر نکنم. چون حقیقتش همیشه دلم به راننده ها می سوزد. اما همین الان در حال نوشتن این مطلب بهم برخورد تصمیم گرفتم دلسوزی ام را از راننده ها بردارم و به جیب همسرم معطوف کنم که این پول ها را از سر راه نیاورده.

 

خلاصه که قبول دارم در کنار اخلاق گرا بودن، جوگیر هم هستم

 

بیست و چهارم آبان نود و پنج

 

ابن مشغله

۸ نظر ۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
سهیلا ملکی

خب من در سال گذشته به این نتیجه رسیدم که یکی از مهم ترین عواملی که زندگی ام را تلخ کرده است به خودم برمی گردد. خود رودرواسی دار من. پس با توصیه دوستان بالاخره تصمیم گرفتم در مواقعی که کاری ناراحتم می کند رودرواسی را کنار بگذارم.
برای خرید بیرون رفته بودم. تو صف دستگاه عابربانک اقای همسایه نوبت را رعایت نکرد و من تو رودرواسی یا رعایت همسایگی چیزی نگفتم. بعد او اقای دیگری هم می خواست نوبتم را بگیرد که من با حرکت فیزیکی سریع خودم را به کیبورد دستگاه رساندم. طبق معمول هم مغزم با خودم شروع به جدل فلسفی و جامعه شناختی و ... کرد که چرا اقای همسایه نوبت من را رعایت نکرد؟ چون فکر میکند همسن پدر من است و همسایه است من باید در معذوریت گیر کنم؟ یا فکر کرد چون زن هستم وقتم ارزش کمتری دارد؟ و چندین تا گمان دیگر
رسیدم به داروخانه که برای فاطمه اسپری بینی بگیرم. خیلی شلوغ بود و فاطمه در بغلم خوابش برده بود. پسر جوانی با دو فشن لیدی وارد شد و تا من دستم را به سمت متصدی داروخانه گرفتم بدون توجه به من دفترچه اش را تحویل داد. به متصدی گفتم نوبت من است اما او بدون کمترین توجهی رفت که داروی خواسته شده را بیاورد. نگذاشتم توی ذهنم جدل تازه شکل بگیرد. حوصله اش را نداشتم. رو به اقا کردم و گفتم: شاید اون خانوم نمی دونه من جلوتر تو صف بودم، شما که می دونید! اقا که جا خورده بود گفت: ببخشید من الان پولم رو پس می گیرم. با ناراحتی ادامه دادم: بخاطر بچه لااقل باید رعایت کنید. در این حین نگاهم به فشن لیدی های همراهش افتاد که به نحو بامزه ای با تمسخر به من نگاه می کردند. متصدی مربوطه امد و کارم را راه انداخت.
رفتیم فروشگاه اکسسوری که چندتا گیره مو برای فاطمه بخرم. در حین ورود ما زن و شوهر جوانی که با فروشنده بر سر قیمت به توافق نرسیده بودند، از فروشگاه خارج شدند. خانم موقع خروج برگشت با حسرت به کیف نگاه کرد و رفت.
فروشنده چاپلوسانه شروع کرد به صحبت که: یه کیف می خواد برا زنش بخره، ببین چه خسیس بازی درمیاره، خون به دلش کرد. دوست نداشتم فکر کند با پشت سر مشتری حرف زدنش مشکلی نداریم. گفتم: خب لابد اقاهه نداره دیگه. وقتی پول نداره باید چی کنه؟ گفت: نه بابا مشکلش پول نیست که گفت خوشش نیومده. گفتم: گفتم خب باید یه چیزی را بهانه کنه یا نه، خوبه خودتون اقا هستید باید متوجه باشید از نداشتن پول خجالت می کشه. طلبکارانه گعت: والا ما که نداشته باشیم می گیم نداریم، خجالت نداره. گفتم: خوش به حالتون که انقدر اعتماد به نفس دارید. همه که مثل شما با اعتماد به نفس نیستن!
بعد خرید موقع برگشت به خانه خواهرم گفت: وای چرا اینجوری حرف زدی؟ چرا اینقدر قاطی؟ گفتم: وا، راست میگم دیگه، چیز بدی هم که نگفتم. گفت: پس خبر نداری، فقط مونده بود یه سیلی بزنی، خیلی با عصبانیت حرف می زدی
امدم خانه دیدم دوستم مطلب اخر کانال را خوانده و پیغام گذاشته: الهی قربون دلت برم، کی دلت رو شکونده؟ گفتم: ولش کن دوست ندارم بهش فکر کنم. پرسید: شوهرت؟ خب من هم از این سوالش حوصله م سر رفت و اینطور صمیمی ترین دوستم را بلاک کردم.
فکر کنم زیادی دارم بی رودرواسی می شوم. خدا رحم کند

سی فروردین نود و پنج

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۵
سهیلا ملکی